این بار با یه داستان نسبتا قدیمی سر و کار داریم. داستانمون از اوایل قرن ۲۰ میلادی یعنی حدودا ۹۰ سال قبل شروع میشه و قبل از به دنیا اومدن جف بزوس که داسن زندگیش رو توی قسمت قبل گفتم تموم میشه! برای این که داستان شخصیت اول این اپیزود رو بهتر متوجه بشیم باید اول درمورد مادرش بدونیم. گلدیس متولد سال ۱۹۰۲ توی تگزاس آمریکا بود. اونها زندگی بیثبات و ناامنی داشتن. پدرش روی خط آهن ملی مکزیک کار میکرد و همین مدل کار پدرش که همش تغییر میکرد، باعث شده بود که تا ۷ سالگیش اونها ۱۱ تا خونه توی نقاط مختلف آمریکا عوض کنن. پدرش خیلی موقعها شبکار بود و خیلی مشروب میخورد. ۴۱-۲ ساله بود که یهو حال پدره بد شد. حافظهش متزلزل شد، خشن شد و کنترل دست و پاش رو نداشت. بعضی موقعها تشنج میکرد. دکترها تشخیص بیماری سیفلیس مغزی دادن که اون زمان هنوز داروش کشف نشدهبود. ۹ ماه بعد پدر گلدیس، که اسمش اوتیس بود توی ۴۳ سالگی روی تخت بیمارستان و در دوری خانوادهش درگذشت. مادر گلدیس یک بار دیگه ازدواج کرد که خیلی زود هم جدا شد. دست گلدیس رو گرفت و رفتن لس آنجلس. با وجود آب و هوای رویایی لس آنجلس، گلدیس از اتفاقاتی که توی زندگیش افتاده بود آسیب روحی شدیدی خورده بود. دلا، مادر گلدیس توی سال ۱۹۱۷ و وقتی گلدیس ۱۵ ساله بود با یکی آشنا شد و بدون ازدواج با اون شروع به زندگی کرد. گلدیس از این اتفاق راضی نبود و برای این که از اون خونه بیاد بیرون با مردی به نام جان نیوتون بیکر ازدواج کرد. و تا کمتر از ۲ سال بعد یک پسر و یک دختر به دنیا آورد. اما اصلا حال و حوصله بچهها رو نداشت. بچهها رو میسپرد به همسایه و خودش میرفت اینور و اونور عشق و حال! بالاخره سال ۱۹۲۱ درخواست طلاق داد و بعد از یه پروسه طولانی موفق شد از همسرش جدا بشه. دادگاه اجازه نداد بچههاش رو داشته باشه. حضانت بچههاش به جان رسید و جان هم اونها رو همراه خودش به کنتاکی برد. همین باعث شد گلدیس (یعنی مادر شخصیت اصلیمون) توی لس آنجلس تنها بشه.
چند سالی بود که یه قسمتی از لس آنجلس خیلی سر و صدا کرده بود و خیلیها رفته بودن اونجا و مشغول شده بودن. یعنی هالیوود. گلدیس هم رفت هالیوود تا شاید کاری پیدا کنه. کار هم پیدا کرد. اون توی یه کمپانی مشغول بریدن نگاتیوها شد. سال ۱۹۲۳، ۵۷۶ فیلم صامت سیاه و سفید تولید شد و صنعت فیلمسازی تازه پا گرفته بود. ۱۳۰ هزار نفر توی این صنعت مشغول به کار بودن که گلدیس هم یکی از اونها بود. گلدیس توی کمپانی فیلمسازی با یه دختر خوشمشرب که ۷ سال ازش بزرگتر بود آشنا شد و خیلی با هم دوست شدن. اسم اون دختر گریس مککی بود. یک زن آزاد و رها که پارتی و الکل بخش بزرگی از زندگیش بود. گلدیس و گریس خیلی به هم نزدیک شدن و گریس نقش بزرگی توی زندگی اون و بچهی آیندهش داشت. این دو تا دختر افتادن به هم و کلا بساط عشق و حال به راه بود. پارتی، مشروب، رابطههای کوتاهمدت با مردها شده بود برنامه هر آخر هفته یا شاید هم هر شب اونها! یک سالی همین بساط بود تا وقتی گلدیس با یه مردی به اسم مارتین مورتنسن که کارمند شرکت گاز بود آشنا شد و ازدواج کرد. اما ازدواجش خیلی دووم نیاورد و زود برگشت پیش گریس. چند وقت بعد متوجه شد که بارداره! حالا نمیدونست بچه برای همسرش مارتین هست یا گیفورد همکار هوسباز شیفت صبح، یا همکارای دیگهای مثل رونی و گوتری! تازه به یه مرد دیگه هم شک داشت که چند ماهی باهاش بود! اول داشت به سقط کردنش فکر میکرد اما... این بچه میتونست بالاخره از تنهایی درش بیاره. ساعت ۹:۳۰ صبح سهشنبه ۱ ژوئن ۱۹۲۶ که میشه ۱۰ خرداد ۱۳۰۵، یعنی حدودا ۵ هفته بعد از تاجگذاری رضاشاه توی کاخ گلستان تهران، توی بیمارستان عمومی لس آنجلس، گلدیس صاحب یک دختر شد که اسمش رو «نورما جین» گذاشت. این اسم رو هم از روی اسم یکی از بازیگرهای معروف و مورد علاقهی اون زمان انتخاب کرد. حالا نمیدونست فامیلی بچه رو باید چیکار کنه! پس بعد کلی بالا و پایین، فامیل همسر اولش یعنی جان بیکر رو انتخاب کرد. پس اسم این بچه شد «نورما جین بیکر». و این «نورما جین بیکر» که نه معلومه پدرش کیه، نه مادر سر به راهی داره، قراره بشه شخصیت اول داستان ما. جالبه! درسته که گلدیس حس تنهایی میکرد و حس میکرد بچهش اونو از تنهایی درمیاره. ولی بچه که به دنیا اومد نتونست حتی ۲ هفته تحملش کنه. احتمالا بچه مزاحم تفریحات خانوم میشد. اون رو داد به یه خانواده مزرعهدار توی ۲۵-۲۶ کیلومتر اون طرفتر تا بزرگش کنن. خانوادهای که گلدیس نورما جین رو تحویلشون داد، اسمشون بود بولندر. یه خانواده با تقوا، خوب و پرهیزکار. اونها توی شهر هاوتورن توی ایالت کالیفرنیا، نزدیک لس آنجلس زندگی میکردن. در واقع باید گفت «نورما جین رو فرستادن تا در خانوادهای مذهبی رشد پیدا کنه.» اونها برای تامین هزینههاشون بچههای خانوادههای دیگه مثل گلدیس رو بزرگ میکردن و در ازاش ماهی ۲۰-۲۵ دلار میگرفتن. نورما جین تا ۷ سالگی تو اون خونه ۴ اتاق خوابه زندگی کرد. ۷ سال عجیبی بود. یه خانواده نسبتا مذهبی با یک سری باید و نبایدها که خب یکم آزادیهای نورما جین رو محدود میکرد. مادرش هم خیلی دیر به دیر به دیدنش میرفت و اونم حس میکرد که مادرش اصلا اون رو نمیخواسته و اومدنش باعث شده سد راه اون بشه.
نورما دختر زیبایی بود. با موهای بلوند یخی، چشمای روشن سبزآبی و یه لبخند گیرا. اما هیچ وقت توی اون خونه «زیبا» خطاب نشد. جالبه که ۱۰ سال بعد از این به خاطر همین جذابیت ظاهری، «نماد زیبایی قرن بیستم» لقب میگیره. حالا تو ادامهی داستان، میشنوید که چطور این زیبایی و حضور توی فیلمهای متعدد، باعث معروفیتش میشه. گفتم که خانواده بلوندر یه خانواده خشک مذهب بودن. فیلم دیدن و کلا صنعت فیلم رو بد میدوسنتن و حتی به نورما گفته بودن که اگر یه روزی دنیا در حالی تموم بشه که تو در حال فیلم دیدن باشی، جات توی آتیش جهنمه! اونها طبق قوانین کلیسا زندگی میکردن. مثلا میگفتن سیگار و مشروب و ورقبازی یه جورایی حرامه. میگفتن انضباط و مرتب بودن کار باتقواهاس و خیلی این مسائل براشون مهم بود. اما از طرف دیگه توی اون زندگی نورما هیچوقت حس نداری نکرد. بلوندرها وضع مالی نسبتا خوبی داشتن و همیشه امکانات برای نورما محیا بود. حتی توی خونهشون یه پیانوی قدیمی بود که باهاش آهنگهای کلیسا رو میزدن. اونها یه سگ برای نورما خریده بودن که اسمش رو گذاشته بود «تیپی». بعد از این که تیپی وارد زندگی نورما شد، نورما همیشه توی دور و اطراف خونه و مزرعه مشغول بازی بود و تیپی هم همیشه یکی دو قدم پشتش راه میرفت و کلا با هم حال میکردن. خیلی عجیبه. در کنار همه این چیزا نورما یه حس تنهایی خاصی توی خودش حس میکرد و توی این تنهاییها توی رویاهای خودش سیر میکرد و فکرای عجیب و غریب به سرش میزد. میگه خودم رو کاملا برهنه توی صحن کلیسا تصور میکردم که آدمها زیر پام سجده میزدن و پرستشم میکردن! من هم سرشار از حس آزادی بینشون قدم میزدم و مراقب بودم اونها رو له نکنم. یعنی یه دختر ۶-۷ ساله، رویایی داشته که یه جورایی کم کم به واقعیت تبدیل میشه. حالا میبینیم چه طوری. زندگی با سختگیریهای خانواده مذهبی و قانونمدار و در حالی که خیلی ساکت و گوشهگیر بود ادامه پیدا کرد. بلوندرها همیشه دنبال بهترین اون بودن و اون تشنه تایید اونها. هیچوقت بهش نمیگفتن آفرین؛ همیشه میگفتن بهتر از این هم میتونستی. این اوضاع بود، تا به سن مدرسه رسید. نورما رو گذاشتن یه مدرسهای به اسم «مدرسه خیابون واشینگتون» .
هر روز با دو تا از بچههای همسایهشون میرفت مدرسه و سگش، تیپی، هم دنبالش راه میوفتاد. وقتی نورما وارد کلاس میشد، تیپی پشت در منظرش میموند تا کلاسش تموم بشه. اما نورما حدودا ۷ سالش بود که یه اتفاق عجیبی براش افتاد. همسایه عصبانیشون اعصاب پارس کردنهای تیپی رو نداشت و زد اون رو با شاتگان کشت! این اتفاق تاثیر خیلی بدی روی روحیه بچه گذاشت. تا حدی که دیدن بهتره زنگ بزنن به مادرش که بیاد بچهش رو برداره ببرتش. گلدیس، مادر نورما، کمی بعد اومد و توی سوزوندن و خاکسپاری سگ به دخترش کمک کرد. وسایلش رو جمع کرد و اون رو به آپارتمان کوچیکی که نزدیک محل کارش، توی لس آنجلس، اجاره کرده بود برد. آپارتمان رو به همراه همون دوست صمیمیش (شاید هم تنها دوستش) یعنی همون گریس اجاره کرده بود. گریس رو یادتونه دیگه؟ همونیه که قبل بچهدار شدن گلدیس با هم میرفتن اینور اونور عشق و حال. اون درواقع محرم اسرار، حمایتگر عاطفی و مشاور گلدیس توی همه امور بود. از اون به بعد تا یه مدت روزها و شبهای نورما جین به گشت و گذار توی داون تاون لوسآنجلس و هالیوود میگذشت.
بعد یه مدتی گلدیس دست نورما رو گرفت و به یه خونه ۶ اتاقخوابه رفت. این خونه رو با یه خانواده انگلیسی که همه یه جورایی بازیگر بودن اجاره کرده بود. زن و شوهر سیاه لشکر و نقشهای کوچیک بازی میکردن یه دخترشون هم گاهی به عنوان بدل یکی از بازیگرهای مشهور اون زمان جلوی دوربین میرفت. حالا دیگه به حضور این خانوادهی مثلا هالیوودی (!) کل بحثهای خونه حول محور فیلم و بازیگری و ادیت و شایعات نشریات زرد و این چیزا بود. صبح تا شب سخت مشغول کار بودن و شبها هم تا آخر شب بساط عشق و حال به راه بود. بازی و سیگار و مشروب و ازین بساطا. نورما که تا الآن توی فضای دیگهای بزرگ شده بود، با دیدن این سبک زندگی، دچار یه دوگانگیای شده بود. میرفت از حیاط پشتی خونهشون گل جمع میکرد. شیشههای آبجوی مامانش اینا رو برمیداشت، گلها رو میذاشت توش و مینشست ساعاتها برای آدمهای اون خونه دعا میکرد و از خدا طلب آمرزش میکرد. اما مثل این که کم کم زندگی به سبک جدید، داشت به مذاق نورما خانم خوش میاومد! دیگه آخر هفتهها به جای این که به کلیسا رفتن و دعا کردن بگذره، مشغول رفتن به سینما با مامانش اینا بود. تو همچین اوضاعی بود که نورما رفت کلاس دوم. و با توجه به این که دیگه داشت به این نوع سبک زندگی هم عادت میکرد، از نظرش، زندگی داشت خوب میگذشت. اما یه نامه که ممکنه برای بعضیا اصلا مهم نباشه، یهو اوضاع رو بهم ریخت. حالا نامه چی بود؟ خبر رسید پدربزرگ گلدیس، توی خونهش خودش رو حلقآویز کرده. گلدیس خیلی پدربزرگش رو نمیشناخت اما این خبر خودکشی و مرگ، شوک بد و عمیقی بهش وارد کرد. فکر این که مادر، پدر و پدربزرگش همه با مشکلات روانی درگیر شدن و مردن، دیوونهش میکرد. تا حدی که به شدت افسرده شد. خودش رو توی یه اتاق حبس کرد، نه آب میخورد نه غذا! تقریبا هم نمیخوابید. بلند بلند دعا میکرد و انجیل میخوند. برداشتن بردنش پیش دکتر متخصص مغز و اعصاب. اما داروهایی که دکتر بهش داد وضع رو بهتر نکرد که بدتر کرد. به این وضعیت ترس و جنون هم اضافه شد!
بالاخره وقتی نورما هنوز ۸ سالش کامل نشده بود، مادرش، گلدیس، رو که فقط ۳۲ سالش بود، توی آسایشگاه روانی بستری کردن. بستری شدن گلدیس باعث شد تا مسئولیت نورما بیوفته دست دوست نزدیکش، یعنی گریس. همون کسی که توی اون آپارتمان کوچیکه باهاش همخونه بود. این در واقع سومین مادری بود که نورما توی این ۸ سال زندگیش داشت. گریس هم که توانایی رسیدگی مناسب به نورما رو نداشت، مجبور شد دوباره اون رو بفرسته پیش همون خانواده مذهبیه. اما فراموشش هم نکرد. گریس خیلی به نورما کمک کرد تا حس خوبی نسبت به خودش و زندگیش بگیره. هر هفته میرفت پیشش و برمیداشت میبردش سینما. میدونست که اون به چه چیزایی علاقه داره و از طریق همون چیزا بهش روحیه میداد. برای بچه حرف میزد، اونم چه حرفهایی! چیزهایی رو بهش میگفت که به نظرم همین حرفها بیشترین تاثیر رو روی آیندهی نورما گذاشت. اینجا یه خاطره یادم اومد که گاهی پدرم برام تعریف میکرد. دیدم اینجا بگم خالی از لطف نیست. پدرم میگفت، حدود ۳۳-۴ سال پیش، یه همسایه داشتن که یه پسر داشت به اسم بابک. اون موقع بابک ۱۵-۱۶ سالش بوده. این همسایهشون همیشه میگفته: «من وقتی بابک به دنیا اومده، بند نافش که افتاد، برداشتم بردم انداختم جلوی در دانشگاه تهران! به خاطر این که بزرگ شد همون جا قبول بشه.» پدرم میگه: «من اون زمان هی فکر میکردم، آخه این تیکهی بند ناف، جلوی در دانشگاه تهران، چه ارتباطی میتونه با قبول شدن بابک داشته باشه؟» که زمان میگذره و اتفاقا بابک لیسانس نه، ولی فوقلیسانس، دانشگاه تهران قبول میشه. حالا این ارتباط کجاس؟ در حقیقت این ارتباط وقتیه که پدره از همون اول جلوی بابک، پشت سرش و همه جا، این داستان بند ناف رو تریف میکرده. و بابک هم از وقتی عقلش میرسه، یه جورایی تو مغزش میره که باید دانشگاه تهران قبول بشه. یعنی هی تو خونه اینا صحبت از این موضوع میشه و خب روی تصمیمات، تلاش و حتی علاقهی بچه تاثیر میذاره. و با یکم چاشنی استعداد، بابک دانشگاه تهران قبول میشه. حالا من نمیخوام بگم این کار درسته یا غلطه. که البته به نظرم حتی بیشتر میتونه غلط باشه. که این طوری ذهن بچه رو تحت تاثیر قرار بدی. ولی حالا به هر حال، اتفاقیه که افتاده. بعضیا ازین کارا میکنن. بگذریم.
گریس چپ و راست به نورما میگفت نگران نباش، بزرگ که بشی زیباترین دختر جهان میشی. همش بهش میگفت تو سوپراستار میشی. براش لباسهای قشنگ میخرید و موهاش رو فرفری میکرد. بعضی موقعها برش میداشت میبردش سر کار پیش همکاراش و بهش میگفت اونجا قشنگ راه برو، بچرخ و خودت رو نشون بده. میگفت بهشون بگو وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟ آفرین بگو که میخوای ستاره سینما بشی... این دوران شاید آغاز رویای نورما بود. دورانی که اگر نبود، این قسمت از بایوکست هم نبود! گریس بعضی یکشنبهها نورما رو میبرد تا بیمارستان مادرش رو ببینه. توی اون دیدارها گریس از نورما و کارایی که کرده برای گلدیس تعریف میکرد. اما گلدیس انگار توی یه دنیای دیگه بود. فقط مینشست گوش میداد و هیچ عکسالعمل خاصی نشون نمیداد! انگار اصلا دلش نمیخواست به دنیای واقعی برگرده. حتی به خاطر دوستش یا دخترش. نورما که معمولا با ذوق میرفت تا مادرش رو ببینه، همیشه وقتی دیدارشون تموم میشد به این فکر میکرد که اصلا انگار من برای این وجود ندارم! حس میکرد مادرش اصلا تلاشی برای با اون بودن نمیکنه. گریس که دیده بود از گلدیس محبت یا عکسالعمل مثبتی دیده نمیشه، دلش برای نورما سوخته بود و تصمیم گرفت هر طور شده سرپرستی قانونی بچه رو بر عهده بگیره تا دستش بیشتر باز بشه. و بالاخره بهار سال ۱۹۳۵، سرپرستی قانونی نورما جین ۹ ساله به رفیق صمیمی مادرش یعنی گریس مککی رسید. هنوز این مادر و دختر جدید داشتن به هم عادت میکردن که یه اتفاق تازه افتاد! گریس بعد از چند سال سینگل بودن، با یه مرد جذاب و خوش تیپ به نام اروین وارد رابطه شد. چند ماه بعد گریس و اروین با هم ازدواج کردن و یه خونه اجاره کردن. اروین ۳ تا بچه داشت که یکیش رو با خودش آورد و گریس هم که با نورما اومده بود. در واقع شدن یه خانواده ۴ نفره. اما چند ماه بعد شوهره شروع کرد به غر زدن که ما از پس هزینههای نورما برنمیایم و برای چی باید برای خودمون هزینه اضافی بتراشیم؟ بریم یه مدت بذاریمش یتیمخونه تا اوضاعمون بهتر بشه. هرچی گریس اصرار کرد که بابا این بچه نیاز داره یکی کنارش باشه، این خیلی سختی کشیده تو زندگیش و این حرفا، اروین راضی نشد. بنابراین پاییز همون سال، گریس مجبور شد نورما رو ببره و بذاره یتیمخونه. دوباره این نورما بود که کسی اونو نمیخواست.
تو یتیمخونهی لس آنجلس که نورما رو برده بودن اونجا، انواع و اقسام بچه بود. بچههای رهاشده تو خیابون، بیپدر و مادر و بچههای فقیر که خانوادهشون توانایی تامین مخارجشون رو نداشتن و از این مدل بچهها. نورما حدود ۲ سال اونجا بود و طی این دو سال، گریس هر هفته شنبهها میرفت و برمیداشت میبردش بیرون. میرفتن سینما فیلم میدیدن و غذا میخوردن. اون دوران، دوران اوج یه بازیگری به اسم «جین هارلو» بود. یه دختر بلوند جذاب با چشمهای سبزآبی که توی فیلمهای پرفروش اون زمان دلبری میکرد و به سمبل عشوهگری توی فیلمها تبدیل شده بود. البته فیلمهای اون زمان که سیاه و سفید بودن ولی بالاخره نماد جذابیت بود دیگه! همون سال ۱۹۳۶ از جین هارلو ۲ تا فیلم بیرون اومده بود و گریس و نورما بارها و بارها رفتن این فیلمها رو دیدن. گریس تمام تلاشش رو میکرد تا دخترخونده ۱۱ سالهش رو شبیه جین هارلو کنه. موهاش رو مرتب فر میکرد و لباسای سر تا پا سفید تنش میکرد. گریس موهای خودش رو بلوند پلاتینی کرد و میخواست موهای نورما رو هم رنگ کنه ولی از مسئولای یتیمخونه ترسید و این کار رو نکرد. ولی از هر فرصتی برای آموزش آرایش و سرخاب سفیداب به نورما دریغ نمیکرد! مثلا میبردش توی سرویس بهداشتی سینماها و اینجور جاها براش توضیح میداد چطوری خط چشم بکشه و رژ بزنه و کرم پودر و ازین داستانا! بهش میگفت یه روزی بهترین میشی. میشی مثل جین هارلو. حسابی روی ذهن نورما کار میکرد تا این بچه اگه توی گذشته مشکل داشته، حداقل به آیندهش امیدوار باشه.
اما معلوم نیست چی شد که یهو سرزدنهای گریس قطع شد. نورما هم که هیچ کس رو نداشت، خیلی به گریس وابسته شده بود و هر هفتهش رو برای این که زودتر شنبه بشه و با مادرخوندهش بیرون بره میگذروند. ۵ هفتهای شده بود که خبری از گریس نبود. دوباره فکرای منفی اومده بود سراغ نورما: «اگه من خوبم، پس چرا همه ترکم میکنن؟» از لحاظ روحی فروریختهبود. همش اضطراب داشت، بعضی موقعها لکنت زبان میگرفت، زیاد سرما میخورد و سرفه میکرد. اگه باهاش با صبر و آرامش رفتار نمیشد زود وحشت میکرد. تو همون زمان یکی از سرپرستا با اشاره به این مسائل، درمورد نورما نوشته بود: «پیشنهاد میشود سریعتر برای ادامه زندگی نزد خانواده خوبی فرستاده شود.» اما لازم نشد. چون گریس چند روز بعد از تولد ۱۱ سالگیش اومد و از اونجا برداشتش که ببرتش. ظاهرا باید اون روز روز خوبی برای نورما میبود. اما یه خبر کگه از رادیو پخش شد، دوباره ذهن بچه رو حسابی بهم ریخت. توی همون ماشین گریس که بودن، از رادیو اعلام شد جین هارلو، همون بازیگر معروفه، فوت کرده. انگار روزگار یک لحظه هم سر سازگاری با این بچه نداشت. بازیگر مورد علاقهش توی ۲۶ سالگی بخاطر نارسایی کلیه فوت کرده بود. خلاصه گریس نورما رو میبره خونهی خودش.
اما اوضاع توی خونه گریس هم اونچنان مثل سابق خوب نبود. تا حدی که ظاهرا یک بار وقتی همسر گریس خیلی مست بوده، شروع کرده به شوخی و دست زدن ناخوشایند به نورما. هر طور شده نورما از مخمصه فرار میکنه و زود گریس رو از مساله باخبر میکنه. گریس هم که دیگه چارهای نداشت، برای این که بچه کمتر آسیب ببینه برداشت بردش خونه یکی از فامیلهای خودشون. و این شد ۹مین خونهای که نورما اونجا مثلا زندگی میکرد. سالها بعد نورما به یکی از دوستاش گفته: «تو اون زمان، وقتی از خواب بیدار میشدم، نمیدونستم کجام. طول میکشید تا بفهمم که الآن کجام و کدوم خونه هستم.» از ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸ نورما جین توی شهر کمپتن توی همون حوالی لس آنجلس زندگی میکرد. در واقع توی نقشه اگر ببینید انگار که یه شهرن. کنار همن. ولی خب کمپتن کلا یه شهر دیگهس که چسبیده به لس آنجلس. در واقع یه جورایی مثل شهرری و تهران. فرستاده بودنش پیش زنداییش که اون هم بدون شوهر با مادرش زندگی میکرد و ۳ تا هم بچه داشت. در واقع شد نورمای ۱۱ ساله با ۳ تا بچهی ۸ تا ۱۲ ساله. البته گریس هر ماه یکم پول میفرستاد براشون. نورما تو اون ۲ سالی که اونجا بود، با پسر دایی و دختر داییهاش میرفت مدرسه. توی مدرسه به همه میگفت هردوی پدر و مادرم توی تصادف مردن و از این طریق کلی ترحم و توجه میگرفت و باهاش خوب رفتار میشد.
گریس غیر از پولی که بعضی موقعها میفرستاد، هر چند وقت یک بار میومد یک سری به نورما میزد و دوباره میبردش سینما. تولد ۱۲ سالگی نورما یعنی سال ۱۹۳۸ گریس با یه لباس نو اومد و نورما رو برداشت برد آرایشگاه. بعد هم بردش آتلیه ازش عکس گرفت. نمیدونم به زور بردتش، چی بوده قضیه که یک قیافهی کلافهای گرفته به خودش، داره اون طرف رو نگاه میکنه! خیلی جالبه. این در واقع اولین عکس از شخصیت اصلی داستان ماست که توش آرایش داره و رفته آتلیه ثبت کرده. عکسش هست، میذارم توی اینستای بایوکست ببینید. بعد از این عکس فکر کنم نتونید عکسی ازش پیدا کنید که لبخند نزده باشه. بالاخره تولد ۱۲ سالگی نورما اینطوری گذشت که رفت یه همچین عکسی از خودش به جای گذاشت! یکی دو ماه بعد، گریس اومد و دوباره نورما و برداشت برد لس آنجلس. چون نورما به سن دبیرستان رسیده بود. (در واقع راهنمایی یا متوسطه اول. یه همچین چیزی) گریس میخواست برای دبیرستان اون رو جای بهتر بفرسته و به خاطر همین اومد برداشتش دوباره بردش پیش خودش. البته پیش خودش که نه! پیش عمهی خودش! یه عمه ۵۸ ساله داشت به نام آنا که وکیل بود و چندتا خونه و مزرعه توی لس آنجلس داشت. عمه آنا وضع مالی نسبتا خوبی داشت. الآن چند وقتی بود که از شوهرش جدا شده بود و اموراتش از پول اجاره خونه و مزرعههاش میگذشت. اتفاقا گریس و شوهرش هم بصورت مجانی توی یکی از خونههای همین عمه آنا میشستن. نورما هم که توی خونه دوبلکس خود عمه آنا زندگی میکرد. عمه آنا آدم مهربون، بخشنده و مذهبیای بود. هر هفته میرفت زندان شهر و برای زندانیها انجیل میخوند. نورما هم که از اول وقتی با خانواده بلوندر زندگی میکرد، عادتهای مذهبی براش عادی بود و مشکل خاصی با اونها نداشت. نورما خیلی عمه آنا رو دوست داشت و همیشه میگفت عمه آنا اولین کسی بوده توی دنیا که واقعا عاشقانه دوستش داشته و کلی چیز ازش یاد گرفته. توی مدرسه شاگرد خیلی آروم، ساکت و گوشهگیری بود. اجتماعی نبود و دوستای زیادی نداشت. نمراتش هم معمولی بود. نه عالی بود و نه بد. یکی از دلایلی که دوستای زیادی نداشت، هم شاید نوع لباسهایی بود که میپوشید. فقط ۲ دست لباس آبیرنگ ساده از زمان پرورشگاه داشت که همونها رو آورده بود و میپوشید. کفش هم فقط کفشهای تنیس و صندلهای مکزیکی میپوشید که قیمتشون خیلی ارزون بود.
۱۳ سالگی برای نورما شروع دوران نسبتا جدیدی بود. شاید بشه گفت علت محبوبت این شخصیت قصهی ما، از همین سن داشت خودش رو نشون میداد. کم کم بدنش شروع کرد به تغییر کردن. لباسهاش براش تنگ شد و برجستگیهای بدنش مشخص میشدن. همین باعث میشد توجههای بیشتری به سمتش جلب بشه. یهو همه حتی دخترها که تا اون زمان خیلی تحویلش نمیگرفتن، طرفدارش شدن. پسرها برای آوردن کیف و کتابش با هم رقابت میکردن تا تو راه مدرسه باهاش هم قدم بشن و بتونن چند کلمهای باهاش همصحبت بشن! نورما هم که از این وضعیت خوشش اومده بود، کلی به خودش میرسید. به هیچ چیز توجه نداشت جز رسیدگی به خودش. اون زمان اصلا مد نبود که بچههای اون سنی آرایش کنن اما همونطور که قبلا گفتم، نورما از چند سال پیش حسابی این کارها رو از مادرخوندهش یاد گرفته بود و الآن، وقت اجرا بود! توی مدرسه وقت زیادی رو توی سرویس بهداشتی و جلوی آینه میگذروند. موهاش رو شونه میکرد و فرهای موهاش رو که اون زمان خیلی مد بود، مرتب میکرد و روز به روز خوشتیپتر و محبوبتر میشد. تابستون سال ۴۰ یعنی وقتی نورما ۱۴ ساله بود و کلاس هشتم رو تموم کرده بود، با یه پسر سال بالایی به اسم «چاک» دوست شد. چاک یه پسر مو قرمزی با صورت کک و مکی بود. شیرین زبون بود و ورزشکار. اونها با هم میرفتن کلاس رقص و کلی با هم میرقصیدن. بعدش هم میومدن بیرون کوکاکولای خنک مینوشیدن. اما کم کم نورما حس کرد چیزی که چاک ازش میخواد بیشتر از فقط یه همراه برای رقصه. نورما میگه وقتی چاک شروع میکرد به دست زدن به بدنم، خوب بلد بودم چطور فرار کنم. اون موقع هیچ دانشی درمورد روابط جنسی نداشتم. رابطه نورما و چاک چند ماه بعد تموم شد. البته تا ۲ سال، چاک هر ولنتاین برای نورما کارت میفرستاد. اون بعد از تموم کردن مدرسه به ارتش پیوست و ۲۰ سالش که بود توی جنگ کشته شد. احتمالا میدونید دیگه جنگ منظورم جنگ جهانی دومه.
اون سال عمه آنا دچار یه مریضی قلبی شد و دیگه با حالی که داشت نگهداری از نورما براش سخت شده بود. بنابراین گریس نورما رو دوباره آورد خونه خودش. شوهر گریس یه دختر داشت به نام «اِلِنور» که قبلا گفتم، اومده بود باهاشون زندگی کنه. النور که توی خونه «بیبی» صداش میکردن، تقریبا همسن نورما بود. همقد و هموزن بودن. موهاشون هم یه رنگ بود. چون سایزشون با هم یکی بود لباسها رو شریکی استفاده میکردن و لوازم آرایششون هم یکی بود. بیبی یه جورایی به دوست صمیمی نورما تبدیل شده بود. نورما احساس خوشبختی میکرد و وقتی به هم میوفتادن از ته دل میخندیدن. یک سال بعد اتفاق ویژهای توی زندگی نورما افتاد. همسایهشون یه پسر ۲۰ ساله داشت که نورما ازش خوشش اومده بود. موهاش قهوهای بود و چشمهاش هم مثل خود نورما آبیرنگ بود. جیم، یعنی همون پسره، شبکار بود و روزها با ماشینش میومد دنبال نورما و بیبی و اونها رو میبرد مدرسه و بعدازظهر هم کم و بیش یه دور دوری میکردن با هم. گریس هم خوشحال بود که این دو تا دختر رفیق پیدا کردن و میرن دور دور! حتی بعضی موقعها براشون سبد خوراکی میچید و میفرستادشون پیکنیک! یا بهشون میگفت برید سینما یا برید تپههای هالیوود پیادهروی و این کارا. سال ۱۹۴۲ شوهر گریس برای کارش باید منتقل میشد ویرجینیای غربی یعنی اون طرف آمریکا. سمت شرقش در واقع. لس آنجلس یا در واقع ایالت کالیفرنیا هم که میدونید تو ساحل غربی آمریکاس. احتمالا بتونید حدس بزنید دوباره چه اتفاقی افتاد! بیبی که خب دختر شوهر گریس بود و طبیعی بود که اون رو با خودشون ببرن. ولی دوباره تصمیم گرفتن بخاطر کم شدن خرج و مخارجشون نورما رو نبرن با خودشون. پس دوباره تصمیم گرفتن بچه رو بفرستن پرورشگاه. دیگه واقعا وضع مسخرهای شده بود. یه ذره اینجا، یه ذره اونجا! ولی این وسط اتفاق عجیبتری افتاد! مادر جیم، دوستپسر نورما و گریس، مادرخوندهش، با هم برای نورما تصمیم تازهای گرفتن. گفتن خب الآن که نمیدونیم نورما رو چیکار کنیم. این دو تا هم که با هم دوست هستن. خب پس جیم بیاد با نورما ازدواج کنه تا مشکلات برطرف بشه! نورما هم که همین روزا ۱۶ ساله میشه و دیگه از این نظر توی ایالت کالیفرنیا برای ازدواج کردن مشکلی از نظر قانونی نداره. وقتی پیشنهاد رو به این دو تا میدن، نورما که نمیدونست باید چیکار کنه. اگه قبول نمیکرد، باید میرفت تو پرورشگاه زندگی کنه. یعنی نورما یه جورایی مجبور شد قبول کنه. جیم هم میدید نورما دختر نازیه و بودن باهاش سرگرم کنندهس. از اون طرف قرار بود به زودی بره سربازی و خیالش راحت بود که این طوری نورما رو دیگه نمیفرستن پرورشگاه و خونه مادرش اینا زندگی میکنه. پس اونم قبول کرد.
اواسط ماه مارس ۱۹۴۲ و وقتی نورما دوم دبیرستان بود، یه روز یهو اومد مدرسه و معلم و همکلاسیهاش رو سورپرایز کرد. بهشون گفت میخواد عروسی کنه و دیگه مدرسه نمیاد. و واقعا هم دیگه کلا نرفت مدرسه و ترک تحصیل کرد. نورما از اولش خیلی دلش با این ازدواج نبود. نه این که جیم رو نخواد. اما کلا از ازدواج میترسید. در ضمن از رابطه جنسی هم خیلی ترس داشت. حتی یه روزی قبل همین مراسمها و اینا وقتی ۳-۴ تایی دور هم نشسته بودن، داشتن نوشیدنی میخوردن، یهو نورما پرسید میشه آدم ازدواج کنه اما سکس نداشته باشه؟! گریس بهش گفت نگران نباش یاد میگیری! این زوج جوان، یه خونهی یک خوابه توی محله شرمن اوکز لس آنجلس برای ۶ ماه اجاره کردن. این خونه هم آدرسش کاملا مشخصه مثل تمام خونههای قبلی و اگر الآن یکی از طرفدارای مرلین توش ننشسته باشه میتونید اجارهش کنید! یه خونه دو طبقه مکعب مستطیل، با نمای سیمانی و طوسیرنگ. بذارید یه چیزی رو براتون بگم. میخوام بگم وقتی رفتم این خونههه رو توی گوگل مپز دیدم، بخاطر معماریش شک کردم خونههه نوساز باشه. یادم بود از قدیما که گوگل ارث یه آپشنی داشت میتونستی عکسهای قدیمیتر رو از شهرها ببینی. رفتم گوگل ارث نصب کردم چک کردم دیدم همونه! وقتی میرم ازین سرچها میکنم، شاید یکی از لذتبخشترین قسمتهای کار بایوکسته برام. آرزوم اینه که یه روزی همچین متنی رو توی خود لس آنجلس جلوی همین خونه بنویسم! یا برم جلوی اون خونه براتون فیلم بگیرم بذارم تو کانال یوتیوب بایوکست. بگم اینه! خودشه! لوکیشنش رو میذارم توی شو نوت این اپیزود، اگه دوست داشتید برید ببینید. یا چمیدونم اگه کسی اون نزدیکا هست، یه عکس هم بگیره برام بفرسته که به اشتراک بذارم. حالا ولش کن خیلی حاشیه رفتم.
ساعت ۸ و نیم روز جمعه نوزدهم ژوئن ۱۹۴۲ در حالی که متحدین در حال برنامهریزی بودن تا یکی از بزرگترین حملات جنگ جهانی دوم رو به شهر استالینگراد کنن، جیمز دوهرتی ۲۱ ساله با نورما جین بیکر ۱۶ ساله ازدواج کردن. نورما ترسیده بود و میلرزید. جیم تعریف میکرد که تمام مدت عروس بازوی اون رو چسبیده بوده و ترس کاملا از توی چهرهش مشخص بوده. نورما چند سال بعد درمورد این ازدواج گفت که اونها یه جورایی خودشون برام برنامه ریخته بودن و من هم به خاطر شرایطی که داشتم راه دیگهای نداشتم. مجبور بودم تن به این ازدواج بدم. در هر حال اونها ازدواج کردن و انگار که جیم فکر تشکیل خانواده بوده و نورما فکر بازیگر شدن! در واقع انگار تعلیمات گریس جواب داده بود! اما فقط گریس نبودا. گلدیس، مادر نورما، هم از همون اول بچه رو میبرد هالیوود و اینا. خب تاثیر میذاره دیگه. نورما تعریف کرده ازدواج نه من رو غمگین کرده بود و نه شاد. من و شوهرم خیلی کم با هم حرف میزدیم. اون هم به این خاطر بود که کلا حرف خاصی نداشتیم با هم بزنیم. جیم هم تعریف میکنه نورما خیلی حساس بوده و نمیدونسته باید چطور باهاش کنار بیاد. میگه بچه بوده و خیلی چیزا رو یاد نداشته. ضمن این که خیلی احساساتی بوده و سر هر حرفی سریع ناراحت میشده. حتی جیم میگه نورما بیشتر اون رو شبیه پدرش میدیده و حتی صداش میکرده «دَدی»! میگه مثلا سر کار وقتی ظرف غذام رو باز میکردم میدیدم برام یادداشت گذاشته که «پدر عزیزم، الآن که این نامه رو میخونی من خواب هستم و در خواب تو رو میبینم. میبوسمت، دوستت دارم. بچهی تو.»! جیم کلی دوست داشت و خیلی از وقتش به مشروب و ورق و رفیقبازی میگذشت. بعضی موقعها هم با دخترای دیگه میگذروند. نورما ولی دوستی نداشت. تنها بود و همیشه هم به خاطر دختربازیهای جیم حسادت میکرد. بهم میریخت و از دستش عصبانی میشد. کلی اهل خرج کردن بود و برای سیگار و لباس و اینا همیشه از جیم پول میخواست. مشکلات کم نبود توی زندگیشون. اما توی یه چیز توافق داشتن و اون هم این بود که بچه نمیخواستن. نورما از بچهدار شدن وحشت داشته و میگفته زنای خانواده من مادرای خوبی نبودن و من خودم فعلا در تلاش هستم که زن خوبی باشم. بچه؟ شاید چند سال بعد. نورما که میدید شوهرش دختربازی میکنه، خودش هم بدش نمیاومد بعضی موقعها حسادت شوهرش رو قلقلک بده! مثلا وقتی با رفیقاشون میرفتن رقص، با مردای دیگه میرقصید و براشون دلبری میکرد. کلی هم به خودش میرسید تا بیشتر جلب توجه کنه. توی روز، ساعتها سرگرم امتحان کردن لوازم آرایشیهای جدید، خوابیدنهای طولانی توی وان و اسکراب پوست صورت بود. روزی چندین بار صورتش رو با صابون میشست. خلاصه حسابی به ظاهرش توجه میکرد. دقیقا داشت همونی میشد که گریس تلاش کرد بار بیاره. اواخر ۱۹۴۳ جیم توی یه شهر ساحلی کار پیدا کرد و رفته بودن اونجا. حالا دیگه این نورما بود که رفتاراش رو مخ شوهره بود! یه سگ به سرپرستی گرفته بود و اسمش رو گذاشته بود «موگسی». موگسی رو برمیداشت میرفت ساحل قدم بزنه. اما چه شکلی؟ بولیز و شلوار سفید تنگ میپوشید. یا وقتی با بیکینی میرفت ساحل، بیکینی ۲ سایز کوچیکتر میپوشید که بدنش بیشتر مشخص باشه. یعنی راه که میرفت، چشمای همه مردا همینطور دنبالش راه میوفتاد! نه که حالا حتما بخواد به خاطر اذیت کردن جیم این کارها رو بکنه ها، مدلش اینطوری بود. یعنی چی؟ شاید یکم سخت باشه برای ما درک این موضوع. خیلی ساده فهمیده بود که چه چیزی داره و فکر هم نمیکرد چیز بدیه. از به نمایش گذاشتنش هم خجالت و ابایی نداشت. حتی از یه جایی به بعد رفت و یکم بدنسازی کار کرد تا زیبایی و جذابیت بدنش بیشتر هم بشه. این کش مکشها توی زندگیشون بود تا وقتی که از طرف ارتش برای جیم یه دستور اومد.
یه روزی جیم خبر آورد که باید با ارتش به اقیانوس آرام و جنوب شرق آسیا بره. نورما خیلی التماس کرد که نرو و وقتی جیم اون رو راضی کرد که مجبوره بره جنگ، نورما ازش خواست که ازش بچهدار بشه که یه یادگار از شوهرش برای خودش داشته باشه. اما جیم مخالفت کرد. چون میدونست نه خودش میتونه خرج بچه رو بده نه نورما آدمیه که بتونه این کار رو کنه و کلا از نظر اون، نورما هنوز آمادگی مادر شدن رو نداشت. جیم رفت و به نورما قول داد بعد از جنگ بچهدار بشن. اما نمیدونست وقتی برگرده، یه نورمای کاملا متفاوت رو میبینه. یعنی چی؟ میگم حالا! روزی که جیم رفت برای نورما پر از غم و اندوه و اشک بود. چون درسته که با جیم کلی اختلاف داشت، درسته که از اول راضی به این ازدواج نبود و مجبور شد قبول کنه با هم برن زیر یک سقف؛ ولی این اولین باری بود که برای یه مدت چند ساله تکلیف خودش و زندگی رو میدونست. جیم اولین خانواده واقعیای بود که نورما داشت. و حالا جیم هم رفت. رفت جنگ. رفت جایی که اصلا معلوم نبود برگرده. به هر حال این جنگ ۵ سالی بود که کل جهان رو درگیر خودش کرده بود و اصلا معلوم هم نبود کِی تموم بشه. (که البته حدود ۱ سال بعد تموم شد.) بله...! نورما باز هم تنها شد و این بار همونطور که جیم ۲ سال پیش، قبل از ازدواجشون، پیشبینی کرده بود برگشت خونه مادر شوهرش توی نورث هالیوود لس آنجلس. مادر شوهرش توی کمپانی ردیوپلین که کارش ساخت پهپاد برای ارتش آمریکا توی جنگ جهانی دوم بود کار میکرد و یه کاری هم برای نورما پیدا کرد و نورما رو اونجا مشغول کرد. نورما اونجا باید با ماده خیلی بدبویی، بدنه هواپیماها و ابزارهای دفاع توی جنگ رو اسپری میکرد و لاک الکل میزد. منابع زیادی رو دیدم که شغلش توی کارخونه رو همین نوشته بودن البته خود نورما توی کتابش گفته مسئول بررسی چترها بوده. این کار درآمد ثابتی براش داشت و کلا منبع درآمد خوبی برای زنا توی دوران جنگ بود. طبق نامهای که نورما همون موقعها برای گریس نوشته، گفته روزی ۱۰ ساعت کار میکنه و داره تقریبا تمام درآمدش رو برای کمکهزینه خرید خونه پسانداز میکنه.
اما یک روزی وسط این کار پر فشار، یه اتفاق ویژه افتاد که زندگی نورما رو یه جورایی به قبل و بعد از این اتفاق تبدیل کرد. یه روز یه عکاس از طرف مجلهی «ینک (Yank)» که مجلهی رسمی ارتش آمریکا توی دوران جنگ جهانی دوم بود، اومده بود کارخونهی ردیوپلین که از پروسهی آمادهسازی وسائل جنگی ارتش عکاسی کنه. تاریخ این روز مشخصه ها! سهشنبه ۲۶ ژوئن ۱۹۴۵. این آقا اومد یه سری عکس از خانومایی که اونجا کار میکردن گرفت. یکی از این خانوما، نورما جین دوهرتی بود. توی این عکس جالب که حتما براتون میذاریم ببینید، نورما یه پیراهن سبزرنگ و یه نمیدونم دامنه یا چیه که طوسی رنگه تنشه که احتمالا لباس کارشونه. داره یه هواپیمای کوچیک رو سر هم میکنه. یعنی اسمبل میکنه. البته قبلا گفتم نورما مسئولیتش شستشوی هواپیماها و قطعاتش بود ولی معلوم نیست چرا اینجا موقع عکس گرفتن بهش گفتن این هواپیمائه رو سر هم کن. هواپیمائی هم که میگم نه یه هواپیمای معمولی ها. یه پهپاده. حالا دوباره گفتم پهپاد! شاید بپرسد مگه اون موقع پهپاد بوده؟! بله بوده! در واقع این پهپادی که توی عکس نورما هست، پهپاد OQ-۲ـه که اولین هواپیمای بدون سرنشین دنیاس که به تولید انبوه رسید. اما داستان این عکس به همین جا ختم نشد. چون از قضا همون موقع، یکی از دوستای این آقای عکاس دنبال یه مدل بود که مدل نباشه! ینی چی؟! یعنی دنبال یه دختر معمولی بوده، نه لزوما یه مدل. یکی مثل دختر همسایه که فقط کارش رو راه بندازه. چرا؟ چون هم میخواسته قیافهش به قول خودمون نچرال باشه، هم خرجش کم باشه! آخه کار مهمی نداشت خیلی. صرفا دنبال یه نفر بود که بتونه ازش عکس بگیره بذاره تو رزومهش. این آقا عکاسه هم دیده این دختره چقدر خوب ژست میگیره. قیافه نچرال، صورت آینه، مدل هم که نیست. دقیقا همونه که دوستم میخواد! پس نورما رو معرفی میکنه به اون رفیقش. هیچی دیگه! و شد آن چه شد! این عکاسه اومد به نورما گفت میای یه جایی مدل بشی؟! نورما این طوری بود که: «نیکی و پرسش؟! چرا که نه؟! کجا بودی تا حالا؟!» پا شد رفت اون جا. عکسها رو گرفتن و در ازاش ۲۰ دلار گرفت. عکساش هست. اونها رو هم میذاریم ببینید. بعد از این عکسها، کم کم سر و کلهی چندتا عکاس دیگه پیدا شد که با همین قصد، دنبال مدل میگشتن. نورما هم که عاشق همچین کاری بود، به هیچ پیشنهادی نه نمیگفت. حتی برای این که بیشتر بیان دنبالش رفت موهاش رو هم رنگ کرد. موهای خود نورما خرمایی رنگ بود. اما میدونست که با موهای بلوند، بیشتر خواهان داره. پس رفت و رنگ موهاش رو تغییر داد. این طوری بود که نورما تقریبا به یه مدل تبدیل شد. همون چیزی که سالها آرزوش رو داشت و براش رویاپردازی کرده بود. نوع فیگورهایی که نورما میگرفت بیشتر مناسب پوستر شدن توی اتاق پسرهای جوون بود تا مدلهای فشن. پس بیشتر برای عکسهای تبلیغاتی و مجلههای مردونه استخدام میشد. نورما توی این زمان خیلی بلندپرواز بود و حسابی پرکار شده بود تا حدی که تا اوایل ۱۹۴۶، یعنی حدود ۷-۸ ماه بعد از اون داستان عکس توی کارخونه، ۳۳تا مجله اومده بود که عکس روی جلدشون یه عکسی از نورما بود.
همونطور که گفتم، وقتی جیم بعد از ۱۸ ماه برای کریسمس برگشت خونه، فضا خیلی متفاوت شده بود. تعریف میکنه که وقتی داشت میرفت، نورما بغلش کرده بوده، گریه میکرده، از دور دستمال صورتیش رو براش تکون میداده و کلا فضا خیلی هالیوودیطور بوده. اما حالا که برگشته، حتی نورما دیرتر هم به استقبالش میاد. حدود ۱ ساعت بعد. بغلش میکنه و میبوستش. اما ظاهرا خیلی سرد بوده. جیم اومده بود که کریسمس رو پیش همسر و خانوادهش بگذرونه. اما نورما فرداش میذاره میره سر کار. میره برای مدلینگ. مدلینگی که با یه مرد غریبهای میکرده. یه عکاس جذاب و خوشتیپ با چشمهای آبی که تجربهی کار توی شهرهای اروپایی مثل لندن، پاریس و رم رو داشت و الآن اومده بود هالیوود کار کنه. آدم واردی بوده در کل. خلاصه نورما میره چند شات عکس میگیره. تِم کلی عکسها هم که نورما معمولا کار میکرده یه دختر سادهی جذاب بوده. مثلا توی مزرعه عکس میگرفتن ازش و از این مدل عکسها. نورما میاد این عکسها رو به جیم نشون میده و جیم تازه متوجه میشه این آدم خیلی با ۱۸ ماه قبلش فرق کرده. حالا یه زنیه که شخصیتش شکل گرفته. همچین چیزی برای یه مرد تنومند که توی ارتش بوده یکم سخت بود. همین موقعها نورما با این عکاسه میره مسافرت عکاسی. یه شب میرن هتل که استراحت کنن. نورما خیلی اصرار داشته که باید اتاق جدا برام بگیرید. ولی عکاسه شروع میکنه رو مخش کار کردن که پاشو بیا پیش من و از این حرفا! میشینه براش حرف میزنه که من باهات ازدواج میکنم و بعد میتونیم بریم نیویورک زندگی کنیم و اینا. بالاخره تو این گیر و دار نورما راضی میشه و میاد و... و شد آنچه نباید میشد! این اولین رابطه خارج از ازدواج نورما بود. دلیل این اتفاقات این بود که نورما از بچگی همیشه توی تنهایی بود. پدرش که اصلا معلوم نبود کی هست. مادرش هم که اونطوری! بنابراین این دختر همش به مردهایی مثل جیم یا همین عکاسه پناه میبرد تا محبت و توجه دریافت کنه. پیشبینی میکرد این عکاسها الآن عکاس هستن و بعدا شاید تهیهکنندهی سینما بشن یا پاشون به هالیوود باز بشه. بنابراین این میتونه یه راهی باشه که اون هم راهی هالیوود بشه و به رویاش برسه. رویایی که گلدیس و گریس براش ساخته بودن. اون قصد داشت با این عکسها و از طریق این عکاسها کم کم مشهور بشه. برای این که این مدل مردها رو هم به سمت خودش بکشه، سعی میکرد که در واقع بدنش رو به اونها نمایش بده و از این طریق اونها رو جذب خودش کنه. البته بعضیها هم گفتن که نورما چون جلوی دوربین بودن رو دوست داشته، بنابراین دوربین رو خیلی دوست داشته و عکاسی که پشت دوربین بوده رو هم دوست داشته. یعنی میگن اینطوری هم نبوده که برای پیشبرد کارش خیلی راحت خودش رو در اختیار طرف قرار بده. میگن اتفاقا نزدیک شدن بهش خیلی کار سختی هم بوده. علاقهی نورما به دوربین عجیب و غریب بود. انگار که وقتی میرفت جلوی دوربین یه آدم دیگهای میشد. وارد دنیای خودش میشد و کلا ژستهایی که میگرفت واقعا عالی بود. سبک عکسهایی هم که کار میکرد بهشون میگن Pin-Up. یعنی از این عکسهایی بود که میرفت توی اتاق جوونها و با پونز وصل میشد روی دیوار اتاقشون. بعد که دوربین خاموش میشد، انگار دوباره برمیگشت به همون آدم خجالتی قبلی. اینقدر اون نقش رو جلوی دوربین خوب بازی میکرد که عکاسهای بزرگ و مشهوری میومدن سراغش و ازش عکس میگرفتن. اون هم با عشق و علاقه میرفت جلوی دوربینشون. بعدش هم که همون ترفند خودش رو میزد که ارتباط رو با طرف نگه داره. خلاصه این سفر تموم میشه و نورما برمیگرده لس آنجلس. جیم بهش میگه مدلینگ رو رها کن و بیا زن خونه شو. نورما هم که آیندهی خودش رو توی این کار میدیده، مخالفت میکنه و میگه تو این ۲ سالی که گذاشتی رفتی، من کلی رویاسازی برای خودم کردم و آینده ساختم برای خودم. نمیتونم که همینطوری رویاهام رو ول کنم و بشینم توی خونه! چند روز بعد هم جیم دیگه کم کم مرخصیش تموم میشه و برمیگرده تو ارتش. وقتی چند ماه بعد، جیم دوباره مرخصی میگیره و برمیگرده، میبینه مادر نورما از بیمارستان مرخص شده، اومده و پیشش زندگی میکنه. جیم این رو نشونهای برای این میبینه که نورما میخواد ازش جدا بشه. پس اونم میره با مادرش اینا زندگی کنه و وقتی دوباره میخواد برگرده ارتش، اصلا حتی نمیاد از نورما خداحافظی کنه. چند وقت بعد نورما میره و درخواست طلاقش رو ثبت میکنه. وقتی نامه میرسه دست جیم، جیم هم ماهیانهش رو قطع میکنه و بالاخره توی همون سال ۱۹۴۶ بعد از یه سری کش و قوس، سر این که جیم زن و بچه و زندگی میخواسته و نورما نمیخواسته، از هم جدا میشن.
و این جدایی یه جورایی به نورما کمک میکنه تا به رویاهاش نزدیکتر بشه. تصمیم میگیره بره دنبال رویای اصلی خودش، یعنی بازیگری. به چند هم نفر میسپره ولی اونها بهش میگن که الکی نیستش، از هر ۱۰۰ نفری که اقدام میکنن شاید یک نفر بتونه کارش بگیره. درسته که تو جلوی دوربین خوبی ولی دلیل نمیشه که. اما نورما میگه من میخوام شانسم رو امتحان کنم و همین باعث میشه چندجا ثبت نام کنه برای تست بازیگری. و یکی از این جاهایی که ثبت نام کرده، بهش جواب مثبت میده. بالاخره نورما میره تا اولین تست بازیگری خودش رو بده. اول یه متنی رو بهش میدن که ببینن چطوری میخونه. ۲ روز بعد میره تا اولین اسکرین تست رو بگیرن ازش. یعنی برای اولین بار بره جلوی دوربین. یه عکسی هست که منسوب هست به این روز یعنی ۱۹ جولای ۱۹۴۶. قاعدتا عکسه سیاه و سفیده. ولی یه سایت خیلی باحال هست که هر عکس سیاه و سفیدی بدین بهش رو براتون رنگی میکنه! آدرسش رو میذارم توی توضیحات. حتما پیشنهاد میکنم برید ببینید. خلاصه، این عکسه رو با استفاده از اون سایته رنگیش کردم. یه پیراهن دکلته بنفش رنگ که یه حالت چند دامنه یاسی رنگ داره. در واقع دامنش با تور بصورت طبقه طبقه هست. حالا عکسش رو میذارم ببینید. از ظواهر بیایم بیرون بپردازیم به اون روز. نورما که یه دختر ۲۰ سالهی خجالتی بود، رفته بود اونجا که تست بده. فیلمبرداری که پشت دوربین بود یکی از مشهورترین فیلمبردارای اون زمان بود. آقای «لئون شامروی» که اون موقع ۳ تا اسکار فیلمبرداری داشت و ۲ تای آخرش رو همین دو سال گرفته بود. یعنی ۱۹۴۵ و ۴۶. اولین اسکارش رو هم سال ۱۹۴۳ برای فیلم قوی سیاه یا همون «The Black Swan» گرفته بود. از اون طرف گریمورش هم گریم خوبی نکرده بوده و بهش هم گفته بوده که از کارم راضی نیستم. نورما استرس گرفته بود که قراره چیکار کنه و اینا. از استرس قرمز شده بود. عوامل پشت دوربین با خودشون فکر میکردن که بابا این اصلا روش نمیشه به ما نگاه کنه. جلوی دوربین قراره چیکار کنه؟! هرکی مدل خوبیه که دلیل نمیشه بازیگر خوبی هم باشه. ولی به محض این که اینا اکشن میگن و این شروع میکنه به بازی کردن، یهو انگار این دختر میشه یکی دیگه! همون چیزایی که عکاسها توش دیده بودن، اینجا هم تکرار میشه. انگار که نورما یهو به سرزمین عجایب خودش پا گذاشته بود. لئون شامروی، اون فیلمبردار مشهوره یهو شوکه میشه. آقای شامروی بعدا تعریف کرده که اجرای نورما خیلی به یادموندنی بود. میگه دیدم این دختر با جذابیت و زیبایی طبیعیای که داره و با نگاه رمزآلودی که داره، خوب بلده از قابلیتهاش استفاده کنه. خوب بلده که وقتی دوربین حرکت میکنه چطوری باید رفتار کنه. میگه مثل یه زن با اعتماد به نفس که قبلا این کار رو بارها انجام داده بازی کرده. \ این آقای شامروی که کارگردان هم بوده، بعد از این آئودیشن موفقیتآمیز، نورما رو میفرسته پیش مردی که قراره نقش روبروش رو توی فیلم بازی کنه. پارتنرش ولی نگران بود که این تا به حال فیلمی بازی نکرده و از این حرفا. ولی در نهایت راضی شدن و باهاش قرارداد بستن. این موفقیت به حدی بود که توی سپتامبر همون سال یعنی ۱۹۴۶، اسمش به عنوان دومین زن جوونی که با کمپانی فاکس قرارداد بسته، توی روزنامه اومد. ولی این وسط سر قرارداد بازیگری یه مشکلی بود که باید باهاش روبرو میشد. اسم کامل نورما بعد از ازدواج شده بود «نورما جین دوهرتی» از طرف کمپانی فاکس بهش میگن این فامیلیت یکم سخته و وقتی توی تایتلها بیاد خوندنش برای بینندهها سخت میشه. باید یه فامیلی دیگه برای خودت انتخاب کنی. ازش میپرسن که چه فامیلیای مد نظرته؟ نورما «مونرو» رو پیشنهاد میده. اونها هم قبول میکنن چون هم اسم کوتاهی بوده و هم به زبون آوردنش برای آمریکاییها راحت بوده. در واقع مونرو تنها خویشاوندی بوده که نورما داشته و به خاطر همین این اسم میاد به ذهنش. حالا باز بهش میگن «نورما جین مونرو» سخته و خوب تو دهن نمیچرخه. بهش میگن بیا اسمت رو بذار «جین مونرو» نورما قبول نمیکنه. تو همین حین یکی بهش میگه من میدونم تو کی هستی. تو منو یاد «مرلین میلر» میندازی. مرلین میلر یه بازیگر نسبتا مشهور اون دوران بوده که البته چند سال قبلش توی سن ۳۷ سالگی مرده بوده. برید عکس رو ببینید دقیقا شبیه همین مرلین مونروئه. همین باعث میشه که اسم هنری «نورما جین بیکر» یا «نورما جین دوهرتی» میشه «مرلین مونرو».
حالا دیگه از این به بعد ما هم بهش میگیم «مرلین». البته آمریکاییها میگن «ماریلین». یا تو متنهای فارسی بعضی جاها نوشتن «مرلین». ولی خب بازم مثل قضیهی «سایمون» و «سایمن»؛ چون بیشتر میگن «مرلین»، ما هم همون میگیم «مرلین». مرلین برای این که بتونه بهتر جلوی دوربین ظاهر بشه باید یه سری آموزش میدید و همین باعث شد یه سری کلاس بره. توی این کلاسها اون تکنیکهای آرایش و فیلمبرداری سیاه و سفید و اینا رو یاد گرفت. مرلین مدل خوب و زیبایی بود ولی اعتماد به نفس پایینی داشت و همین باعث شده بود حضوری خیلی توی چشم نباشه و بخاطر همین نیمیشناختنش زیاد. ولی اوایل سال ۱۹۴۷ با یه عکاسی رفت لب ساحل و با مایوی دو تیکه عکسهای خوبی گرفتن. مدل عکسهایی که گرفتن یکم خارج از عرف بود و همین یهو مرلین رو سر زبونها انداخت و باعث شد یه نقش خیلی کوچیک توی یه فیلم بهش بدن. نقش یه دختر دبیرستانی بود که کلا دوتا سکانس تو این فیلم بازی کرد. یکی از سکانسها که توی تدوین فیلم حذف شد. صحنهی دیگه هم در حد چند ثانیه بود. ولی خب همین چند ثانیه هم خیلی براش ارزش داشت. میشه گفت به آرزوی همیشگیش که رفتن روی پرده نقرهای بود رسیده بود. این نه تنها آرزوی خودش بود، بلکه آرزوی مادرش و دوست مادرش که مرلین رو بزرگ کرده بود یعنی گریس بود. این چند ثانیه بازی خوب مرلین تو فیلم «سالهای خطرناک (Dangerous Years)» که دسامبر ۱۹۴۷ اکران شد، باعث شد کمپانی فاکس یه قرارداد ۶ ماهه باهاش ببنده و در ادامه اون توی یه فیلم دیگه هم، ۳ تا سکانس کوتاه بازی کرد. همزمان رفته بود توی یه مرکز تئاتر به اسم Actor Lab و اونجا هم کار میکرد. اونجا کلی نمایشنامه خوند و بازی کرد. توی این کلاسها خیلی فعال بود؛ کلی مطالعه میکرد. در کل بودن توی Actor Lab خیلی به پیشرفت و بالا رفتن اعتماد به نفسش کمک کرد. با این وجود ۲ تا نقش کوتاهی که تا الان بازی کرده بود، کمکی به مطرح شدنش توی عرصه بازیگری نکرد و نهایتا قراردادش با فاکس تمدید نشد. پس مجبور شد دوباره برگرده سر کار مدلینگ. ولی از نظر مالی واقعا توی فشار بود.
توی همین روزا، با توجه به زیبایی و جذابیتی که داشت، یه دفعه بردنش یه مسابقات گلف که کیف و وسایل بازیکنها رو حمل کنه. این تورنومنت یه تورنومنت سالیانه بود که بازیگرای مشهور توش حضور داشتن. توی این تورنومنت، مرلین مسئول حمل کردن کیف گلف «جان کارول (John Carroll)» بود. بعد از تموم شدن مسابقه، مرلین به آقای کارول پیشنهاد داد تا اون رو به خونهاش برسونه. بعد تو طول مسیر، شروع کرد از فشار اقتصادی و مشکلات معیشتش گفت. از این گفت که از روز قبل چیزی برای خوردن نداشته و از این حرفا! خیلی خوب هم که بلد بود طرف مقابلش رو (به خصوص مردها رو) اغوا کنه و همین هم باعث شد کارول تا یه مدت ازش حمایت کنه. بهش خونه بده و یکم پول براش بریزه و اینا. ولی مهمتر از همهی این کمکها این بود که زمینه رو برای بستن دوبارهی قرارداد مرلین با کمپانی فاکس قرن بیستم فراهم کرد. کارول مرلین رو با یکی دو تا واسطه وسط کرد به یکی از مدیرای فاکس. به این ترتیب مرلین بواسطهی روابط متعدد با روسای بالادست و به شرط پذیرفتن یک شرط، دوباره وارد فاکس شد. یه شرط عجیب: این که باید برای همیشه موهاش رو بور میکرد. توی اولین باری که مرلین دوباره رفت جلوی دوربین، استرس خیلی زیادی داشت و نتونست درست کلمات رو هجی کنه. دیالوگها یادش میرفت و دردسر زیادی برای عوامل درست کرد. هر طور شد اون روز گذشت و بعد از اون فیلم، کمپانی تصمیم گرفت برای مرلین یه معلم بگیره که روی بیانش کار کنه. پس خانم ناتاشا لیتس یک خانم روس بود، شد مربی بیانش. رابطهی خاصی بین مرلین و ناتاشا بوجود اومد که فراز و نشیبهای زیادی داشت. ناتاشا مثل یک معلم دلسوز، مرلین رو مجبور میکرد یه متن رو قبل از فیلمبرداری بارها و بارها بخونه و کلمات رو درست ادا کنه. اون فقط یه معلم بیان ساده نبود. ناتاشا سعی داشت از مرلین یه باسواد، روشنفکر و بازیگر حرفهای بسازه. کاری که تقریبا توش موفق هم بود.
آخرای بهار ۱۹۴۸ مرلین تونست یه حقوق منظم از استودیو دریافت کنه. البته آقای کارول (اون بازیکن گلفه) همچنان بهش کمک مالی میکرد. مرلین با حقوقش تونست کتاب، لوازم آرایش، یک گرامافون و یه سری هم لوازم لوکس دیگه بخره. بعدها درمورد این زمان گفت که احساس کرده برای اولین بار روی پای خودش وایستاده. یه مدت بعد رییس استودیو، با ناتاشا تماس گرفت و گفت چون مرلین هنوز جلوی دوربین نرفته، تصمیم داره حقوقش رو قطع کنه. ناتاشا هرچی تلاش کرد تا نظر رئیس رو عوض کنه، بیفایده بود. پس همون روز ناتاشا زنگ زد به یه تهیه کنندهای به نام هری روم داشت یه فیلم موزیکالی به اسم «بانوان گروه کُر» میساخت. هری روم موافقت کرد که نقش اصلی توی این فیلم به مرلین بده. مرلین تو این فیلم دو بار با صدای قشنگی آواز خوند. و در واقع ابتدای درخشش مرلین شد همین فیلم «بانوان گروه کُر». بعد از اکران فیلم، نشریه «موشن پیکچر» درباره فیلم نقد خوبی نوشت و تاکید کرد که «نقطه روشن فیلم، آواز خانم مونرو است». این وسط مرلین تمام تلاشش رو میکرد که به واسطهی جذابیت ظاهری و البته جنسیای که داشت، خودش رو به چند نفر نزدیک کنه تا بلکه بتونه توی هالیوود جایگاه بهتری رو به دست بیاره. از این کارها البته کم هم سود هم نبرد! مثلا با یکی دو تا مرد پولدار و نسبتا مشهور وارد رابطه شد که اونها خرجهای خوبی براش کردن. از جمله اجارهی یه خونه توی بورلی هیلز! هزینهی چندتا عمل زیبایی رو هم براش دادن. مثل: ارتودنسی، سفید کردن دندون، اصلاح فک و البته عمل دماغ. این تغییرات ظاهری چهرهش رو جذابتر کرد و بعد از سال ۱۹۴۹، مرلین با ظاهری متفاوت و یه لبخند زیبا، که خیلی هم مشهوره، حسابی توجه عکاسا و بینندهها رو به خودش جلب کرد.
یکی از افرادی که خرج عملهای خانوم رو داد «جانی هاید»، معاون اجرایی کمپانی ویلیام موریس و یکی از نمایندگان قدرتمند هالیوود، بود! در واقع حالا جانی هاید و ناتاشا نقش والدینش رو برعهده گرفته بودن. مرلین یکم با ناتاشا و برخوردهاش مشکل داشت. چون دوست نداشت انتقادهای ناتاشا رو بشنوه. دوست داشت همش بقیه تاییدش کنن. با این که ناتاشا و جانی چیزهایی رو بهش یاد دادن که بعدا خیلی به دردش خورد. مثل مسائل سیاسی یا ادبیات روسیه. چون اون موقع بحث روز بود. کتابهای نویسندههای خوب روس مثل چخوف و تولستوی رو براش میخوندن. تحلیلم میکردن. همینها باعث شد نگاه سیاسی مرلین به سمت کمونیسم، دموکراسی به نفع فقرا و تلاش برای ایجاد حق رای طبقههای پایین جامعه و این جور چیزا بره. میخوام بگم این ناتاشا و جانی بودن که مرلین رو به هوشیاری سیاسی و اجتماعی رسوندن. برگردیم به فعالیت حرفهای مرلین. وسط رشد شخصیتی و بعد از یه سری عمل زیبایی، فوریه ۱۹۴۹ مرلین با یک نقش کمدی دیگه تو فیلم «عاشق پیشه» (Love Happy) به کارگردانی دیوید میلر به قول معروف به پردههای نقرهای برگشت و خوش درخشید. و خب مشخصه که دستمزد خوبی هم گرفت. «عاشق پیشه» چهارمین فیلم مرلین بود. بعد از عاشق پیشه، مرلین تو یه استودیو، به عنوان یه مدل برای تبلیغات آبجو شروع به کار کرد. فقط دو هفته زمان لازم بود تا با پخش پوسترهای تبلیغاتی جدید، فروش کارخونههای آبجو حسابی بره بالا. صاحبای کارخانه آبجوسازی که کلی خوشحال بودن، همهجا میگفتن همهی فروشمون، مدیون مدل به این زیباییه.
تهیهکنندهی فیلم عاشق پیشه هم وقتی دید مرلین میتونه با یه تبلیغ، فروش آبجو رو کلی بالا ببره، چرا خودشون از این توانایی استفاده نکنن؟ پس تصمیم گرفت برای پنج هفته مرلین رو با هزینه خودش بفرسته چندتا شهر مثل شیکاگو و نیویورک تا برای فیلم تبلیغ کنه. تو این سفر هفتهای صد دلار برای لباس و آرایش مرلین هزینه کرد. حالا وقتش بود مرلین هنر مدلینگ و تجربیاتش تو بازیگری رو با چیزی که از ناتاشا و جانی هاید یاد گرفته بود تلفیق کنه. حالا اون خودش رو به عنوان ستارهی فیلم به همه شناسوند و کلی توجه جلب کرد. اون با این کارهاش، هم فروش فیلم رو بیشتر کرد، هم تونست خودش رو بیشتر تو دل مردم جا کنه. اون با طرفدارا خودمونی بود. بهشون توجه میکرد و قبل از اکران فیلم بهشون امضاء میداد. این احتمالا به این خاطر بود که خودش قبلا اون جای اونا وایستاده بود. همون موقعهایی که با مادرش یا با گریس میرفتن هالیوود و ساعتها وایمیستادن تا سلبریتیهای محبوبشون رو برای یه لحظه هم که شده ببینن. و حالا خودش داشت به عنوان یه سلبریتی تازه شناخته شده، به بقیه امضا میداد. معمولا ستارههای سینما مثل ملکهها و پرنسسها جلوی عموم حاضر میشدن و مردم عادی اجازه نزدیک شدن بهشون رو نداشتن. اما انگار مرلین برای اولین بار این تابو رو شکست. کنار بچههای بیمار و معلول وایمیستاد و حالشون رو میپرسید. حتی تو نیوجرسی یه سر به یه یتیمخونه هم زد. هالیوودگردی و سلبریتیبازی فقط بخش کوچیکی از بچگی نورمای قصه ما بود. ولی اون تو نوجوونیش دوران فوقالعاده سختی رو توی امثال همین یتیمخونهها گذرونده بود. زخم اون روزا هر لحظه همراه نورما بود. اون حتی اجازهی ثبت این دیدارها رو به عکاسا و خبرنگارا نمیداد. چون اونا بازم میخواستن از توی این دیدارها، عکسهای جذاب جنسی در بیارن.
تا آوریل ۱۹۵۰، طی ۳ سال، مرلین مجموعا تو ۹ نقش سینمایی ظاهر شد که هیچ کدوم، اون رو به هدفی که میخواست نرسوند. یعنی تبدیل شدن به «تک ستاره آسمون هالیوود». همین باعث شد کم کم بفهمه باید یه چیزی بیشتر از یه معشوقه برای مدیرعامل یا یه مدل برای نمایش زیباییهای جنسی باشه. ناتاشا بهش توصیه کرده بود که باید بر روی حرکات بدنش تسلط پیدا کنه. پس یه سری ورزشهایی مثل دویدن و وزنهبرداری رو شروع کرد. کاری که زنها به خصوص توی اون سالها انجام نمیدادن. مرلین همیشه یه خلاءای توی زندگیش حس میکرد. یه حس تنهایی مداوم. به همهی افراد دور و برش هم پناه برده بود ولی هیچکس نتونسته بود از لحاظ روحی اون رو از تنهایی دربیاره. همین تنهایی و عدم اعتماد به بقیه، باعث شده بود درون خودش به تواناییهاش ایمان نداشته باشه و نسبت به خودش احساس حقارت شدیدی کنه. یه جورایی تنها کسایی که داشت جانی هاید و ناتاشا بودن. جانی که یه جورایی منتور مرلین شده بود و براش حس پدری رو داشت. جانی یه بیماری قلبی داشت و کم کم بیماریش اوج گرفت. اون بالاخره تو دسامبر ۱۹۵۰ درگذشت. این خبر یهو مرلین رو شوکه کرد. انگار که یه پشتیبان، یه پدر، راهنما، و یه عاشق سینهچاک رو از دست داده بود. روز خاکسپاری، چند ساعت کنار قبر جانی نشسته بود و گریه میکرد. اون تا اینجا چیزهای زیادی رو توی زندگیش از دست داده بود؛ اما فوت ناگهانی جانی، انگار از همهشون براش سختتر و دردناکتر بود. جانی قبل از مرگش مقدمات یه هدیهی سال نو فوقالعاده رو برای مرلین ترتیب داده بود. یه سورپرایز ویژه! چیزی که وقتی مرلین فهمید، خیلی هیجانزده شد. جانی با یکی از روزنامهنگارهای فاکس توافق کرده بود که عکس مرلین رو به عنوان ستارهی آینده فیلمهای سینمایی، تو مجله Life چاپ کنن. هفتهنامهی لایف که تمرکز اصلیش روی عکسهای خبری بود، اون زمان یکی از پرفروشترین مجلههای جهان بود. و با این که چند ساله منتشر نمیشه، هنوز هم خیلی معروفه. اول ژانویه ۱۹۵۱، عکس مرلین با یه لباس و دستکش بلند سیاه توی این مجله چاپ شد. زیر عکس نوشته بود: «مرلین مونرو، ۲۲ ساله، به نظر آیندهی خوبی دارد. مشخص شده که فقط با ثابت ایستادن و نفس کشیدن، میتواند مردها را از هر سمتی به سوی خودش بکشد. بعد از چند نقش کوتاه و پرشور در «جنگل آسفالت» و «همهچیز درمورد ایو»، استودیوی او یعنی فاکس قرن ۲۰م متقاعد شده که او میتواند در آینده یک بازیگر درام خوب هم بشود.»
حالا عکسش رو میذارم ببینید. در کل ترجمه جملهی زیرش یکم سخته چون خب خیلی قدیمیه. تقریبا برای سال ۱۳۲۹ هست. با وجود این تعریفها، هنوز نقشهایی که بهش میدادن، به یه مجموعهای از نقشهای گنگ تو قالب یه دختر بلوند محدود میشد. اولین باری که اسم مرلین توی تیتراژ یه فیلم و قبل از اسم فیلم روی پرده اومد، فیلم «به همان جوانی که حس میکنی (As Young as You Feel)» بود که ۲ آگست ۱۹۵۱ اکران شد. بعد از این فیلم، فاکس یه قرارداد محکم با مرلین بست. یه قرارداد هفت ساله، با شرط اضافه شدن حقوق تو هر سال. تو قرارداد اومده بود که مرلین باید فقط برای کمپانی فاکس کار کنه. حق انجام هیچ کار سودآور رسانهای هم نداره. یعنی تئاتر، رادیو، تلویزیون، حتی مدلینگ. اما از اون طرف، فاکس هم هوای مرلین حال رو داشت. یه نمونهش این بود که توی ۲۳مین مراسم اسکار، مرلین به عنوان اهداکنندهی جایزهی «بهترین ضبط صدا» روی سن رفت. الان اسم اون جایزه شده «بهترین صداگذاری». مرلین اسکار رو به «توماس تی. مولتن» برای فیلم «همهچیز درباره ایو (All About Eve)» تقدیم کرد. دختری که تا همین چند سال پیش، خونه و خانودهی درست و حسابیای نداشت و از اینجا به اونجا پاسش میدادن و بیشتر توی یتیمخونه بزرگ شده بود، حالا روی سن اسکار بود. و این برای مرلین افتخار بزرگی بود. یک کم درمورد اون لحظه براتون بگم. مرلین که میاد روی صحنه، قشنگ یه استرسی داره. داره از روی یه متنی میخونه. تقریبا اصلا بالا رو نگاه نمیکنه. البته ظاهرا این از روی متن خوندن اون موقع عادی بوده. چون مجری مراسم، فرد آستیر (Fred Astaire)، هم قبل از مرلین داشت از روی متن میخوند. ولی اگه فیلم این لحظه رو بینید، قشنگ مشخصه حسشون فرق داره. جایزه رو هم که اعلام میکنه، سریع تحویل میده، دست طرف رو میگیره میبره بیرون! یه چیز جالب بهتون بگم. تاریخ این مراسم ۲۹ مارس ۱۹۵۱ بوده. رفتم تبدیل کردم دیدم میشه ۸ فروردین ۱۳۳۰. یعنی ۹ روز بعد از تصویب شدن قانون ملی شدن صنعت نفت ایران توی ۲۹ اسفند ۱۳۲۹.
پاییز ۱۹۵۱ مرلین تو یه سری کلاس بازیگری شرکت کرد. مدرس این کلاسها، مایکل چخوف برادرزادهی آنتوان چخوف بود. مایکل به مرلین یاد داد چطوری از بدنش تو بازیش استفاده کنه. این کلاسها علاوه بر ظاهر، روی درون مرلین هم تاثیراتی گذاشت. کمک کرد مرلین بتونه راحتتر وارد چارچوب ذهنی نقشهایی که بازی میکنه بره. تاثیر این کلاسها، خیلی سریع مشخص شد. بازیش به طور محسوسی بهتر شده بود و اینو تماشاگرها هم حس کردن. بعد از یکی دو تا فیلم، سیل نامههای ارادت مردم به مرلین به سمت کمپانی سرازیر شد. مرلین بارها گفته این مردم بودن که اون رو ستاره کردن؛ نه کمپانی فاکس! چند وقت بعد، یه اتفاقی افتاد که باعث شد اسم مرلین مونرو بیشتر بیوفته سر زبونها. یه تقویم منتشر شد، که توش از عکسهای نیمه برهنه مرلین استفاده شده بود. همین باعث شد کلی خبرنگار برن سر فیلمبرداری فیلم جدید مرلین که ازش عکس بگیرن. حالا این عکسهای منشوری از کجا اومده بود؟ داستان داره: چند سال پیش که مرلین تازه مدلینگ رو شروع کرده بود و هنوز وضع مالیش خیلی خوب نبود، یه ماشین دستدوم قسطی خریده بود. اما قسطهاش رو نتونسته بود بده. به خاطر همین، اون شرکته اومد ماشین رو ازش پس گرفت. حالا چقدر از قسطش مونده بود؟ ۵۰ دلار. گفته بودن اگه همین ۵۰ دلار رو بدی، ماشین رو بهت برمیگردونیم. هر کار کرد که ماشین رو پس بگیره، نتونست. حسابی از نظر روحی بهم ریخته بود و همش میشست گریه میکرد. تو همین وضعیت داغون روحی بود که تلفنش زنگ خورد. یه عکاس به نام «تام کر» پشت خط بود که از قبل میشناختش. تام بهش میگه بیا خونهمون کارت دارم. وقتی میره، بهش میگه این کار با قبلیا فرق داره. اگه قبول کنی ۵۰ دلار بهت میدم. مرلین هم میگه عه اتفاقا من ۵۰ دلار لازم دارم همین الان! هر کاری باشه انجام میدم. تام هم میگه یه سری عکس برای روی یه تقویم میخوام بگیرم ازت. اما مساله اینه که توی این عکسها باید برهنه ظاهر بشی. مرلینم قبول میکنه. تا بعدازظهر کلی عکس ازش میندازه. مرلین بعدا تعریف کرده میگه همونجور که داشت عکسها رو ازم میگرفت، با خودم میخندیدم و به خودم میگفتم: «چطور شد از بین اون همه رویا و خیالبافی که توی بچگی داشتم، فقط همین لخت شدنش به واقعیت پیوست؟!» به این هم فکر میکردم که اگه یه روزی خیلی معروف بشم، یه وقتی این عکسها برام دردسر نشه؟! خلاصه عکسها تموم شد، ۵۰ دلار رو گرفت و رفت ماشین رو دوباره تحویل گرفت. عکسها رو هم که نمیتونم براتون بذارم. اگه دوست دارید، خودتون برید بگردید پیدا کنید!
اولین نقش جدی مرلین توی فیلم «زحمت در زدن به خودت نده (Don't Bother to Knock)» بود. اینقدر تو این فیلم خوب بود که مجلههای معتبر ازش به نام ستاره جدید و پولساز هالیوود نام بردن. البته همزمان با ساخت و اکران این فیلم، توی زندگی شخصی مرلین اتفاق جدیدی افتاد. مرلین یه Blind Date رفت. تو قسمت ۵ گفتم که وقتی میری سر قرار و نمیدونی قراره کی بیاد، میشه Blind Date. احتمالا هم یادتونه از Blind Date رفتنهای جف بزوس تعریف کردم و اینا. حالا مرلین تو ماه مارس ۱۹۵۲ یه Blind Date رفت. اون طرف میز کی نشسته بود؟ یکی از بازیکنهای بیسبال نسبتا مشهور به اسم «جو دیماجیو». جو عنوان «ارزشمندترین بازیکن بیسبال» آمریکا رو برده بود. اون قبلا یه بار ازدواج کرده بود. یه پسر هم داشت. اون موقع توی اوایل ۱۹۵۲ جو تازه بازنشست شده بود و توی تلویزیون مجری یه برنامه ورزشی بود حالا چی شد که جو سر راه مرلین سبز شد؟ مرلین یه عکس گرفته بود که توی این عکس لباس بیسبال پوشیده بود و چوب بیسبال دستش بود. جو این عکس رو دید و هر طور شده طرف رو پیداش کرد تا بتونه باهاش Blind Date بذاره. یعنی جو میدونست قراره کی رو ببینه ولی مرلین نمیدونست. حالا کجا همو دیدن؟ جایی که بعد گذشت بیشتر از ۶۸ سال، هنوز ساختمونش سر جاشه! تو بلوار سانست تو غرب لس آنجلس؛ نزدیکای بورلی هیلز (که امیدوارم همین الآن از اون خیابون شنونده داشته باشیم!) یه رستوران ایتالیایی بود به اسم «ویلا نوا». چرا میگم بود؟ چون الآن سالهاست که اسمش عوض شده. الآن شده Rainbow Bar and Grill.
حالا به هر حال. برگردیم سر Blind Date مرلین و جو. ساعت ۷ عصر روز ۸ مارس ۱۹۵۲، مرلین قرار بود بره همون رستوران ویلا نوا. واقعا لازمه همه تاریخها رو به شمسی بگم؟ چون خودم میرم چک کنم تا بفهمم تو چه تاریخی بوده و ایران یا جهان چه حس و حالی داشته توی اون روزا. سرم واسه این چیزا درد میکنه! ۱۷ اسفند ۱۳۳۰. خب از ایران و جهان بیایم بیرون و بریم توی رستوران ویلا نوا! همون بِ بسمالله مرلین خانم ۲ ساعت جو رو معطل گذاشت تا بیاد سر قرار. با این که از ۶ روز قبلش قرار رو ست کرده بودن ها. ولی ظاهرا خیلی راغب نبوده بره Date. اما... اومدن همانا و... مهر آقای دیماجیو تو دل خانوم افتاد! دیماجیو وقتی که عکس مرلین رو با شورت ورزشی دیده بود، فکر کرده بود اهل بیسباله و اینا. گفته بود اوه اوه یه خانوم مدل و بازیگر و فلان که اهل بیسبال هم باشه دیگه چه شود! بیسبال بهونه بود تا خودش رو وارد زندگی «ستارهی نوظهور هالیوود» کنه. از اون طرف ولی مرلین بخاطر تنهاییش همچین بدش هم نمیاومد با یکی وارد رابطه جدی بشه. ولی بازم ترجیح میداد فعلا سرش به کارش گرم باشه. ولی حالا گفت «تیریه تو تاریکی»! بریم ببینیم چی میشه حالا. اومد و دید یه مرد قد بلند ورزشکار خوشتیپ و خوشهیکل منتظرش نشسته پشت میز. فکر کنم اینقدر محو جذابیتهای ظاهری همدیگه شدن اصلا گوش نکردن اون یکی داره چی میگه و هدفش چیه و اینا. چون مشکل کم نداشتن در ادامه. که حالا بهش میرسیم.
فعلا در این حد بگم که گفتم جو با این تصور پا شده بود اومده بود که یه دختر جذاب بیسبالیست رو میخواد ببینه. اومد دید مرلین یه بازیگره که اهل بیسبال هم نیست. خب جو که اصلا اهل فیلم و این چیزا نبود و علاقهای هم به هالیوود و فیلمسازها و این داستانا نداشت. از اون طرف مرلین کارش بیشتر براش مهم بود. صرفا از تنهایی خسته شده بود اومده بود یه دوری هم با یکی بزنه. اومد با جویی وارد رابطه شد که حالا بعدا دقیقتر میگم. اصلا بیشتر مشکل جو با همسر قبلیش سر اسقلالش بود. جو دنبال یه همسری میگشت که تو خونه بشینه و بچههاش رو بزرگ کنه و اینا. و این دقیقا آخرین چیزی بود که مرلین میخواست! بعد از تموم شدن قرار، مرلین از جو دعوت کرد که خودش برسونتش. ولی به جای این که اون رو ببره خونهی خودش، برداش بردش خونهی خودش! اون شب، جو توی خونهی مرلین خوابید! در واقع جذابیتهای ظاهری کار خودش رو کرد. مرلین ۲۵ ساله و جو ۳۷ ساله با هم وارد رابطه شدن. اختلاف سنیشون هم همچین کم نبوده. رابطه اینقدری جدی بود که ۲ هفتهی بعد، اونها هر شب با هم شام میخوردن. جو از مرلین میخواست که از هالیوود فریبدهنده و خبرنگارا دوری کنه و تا میتونه پول جمع کنه. اما مرلین به این حرفها خیلی توجهی نمیکرد. اون بیشتر آرامش، رفتار پدرانه و فیزیک جذاب جو براش مهم بود.
رابطهی مرلین و جو خیلی سریع رسانهای شد و مرلین با بودن کنار جو محبوبیت بیشتری به دست آورد. کلا باعث شد یکم بیشتر بیاد جلوی چشمها. چون اون موقع هنوز جو بیشتر از مرلین مشهور بود. هر دوتاشون میدونستن که یکی از اصلیترین دلایل محبوبیتشون جذابیت ظاهریشونه. از این مساله هم خیلی راضی بودن و خیلی هم استفاده میکردن. اما این وسط جو یه حرفای عجیبی میزد. میگفت مرلین دوست داره خانواده تشکیل بده و اعتقاد داشت که مرلین جذابترین زن خانهدار دنیا میشه! چرا این حرفها عجیب بود؟ چون اصلا مرلین اومده بود تو هالیوود که به چشم بیاد؛ مدل بود؛ دوست داشت بره جلوی دوربین. خودش شخصا آدم کمرویی بود ولی جلوی دوربین کلی اعتمادبهنفس داشت. حالا جو اومده بود گیر داده بود که بیا و کار رو جدی نگیر، بیا خونهدار باش، بشور و بساب و بچه بزرگ کن. جو به این دقت نمیکرد که خودش طعم شهرت رو چشیده ولی مرلین هنوز به اون نقطهای از شهرتی که میخواست نرسیده بود. جو در کل دیدگاه سنتی به زن داشت و میخواست که سر به زیر باشه و به حرف همسرش گوش بده. از اون طرف به زیبایی مرلین افتخار میکرد ولی به هر نشونهای از رابطه مرلین با مردای دیگه به شدت حسادت میکرد. کلا دوست داشت زیباییهای مرلین از دور دیده بشه. ازش میخواست بازنشسته بشه و با هم یه خانوادهی خوب تشکیل بدن. مرلین قول نمیداد، ولی همش میگفت باشه و میگفت که تشکیل خانواده خواستهی اون هم هست. همین موقعها درخواستهایی از مرلین میشد که بره بعضی جاها آواز بخونه. پس مجبور شد بره کلاس آواز. کم کم وقتی مهارتش بیشتر شد، دعوت میشد به سری کمپهای سربازها تا براشون بخونه. وسط خوندن هم بساط عشوه و تشکیلات به راه بود. و با همین کارا دل سربازها رو به دست میاورد. همین چیزا باعث شد خیلی سریع تبدیل به خبرسازترین زن سال ۱۹۵۲ بشه.
یه اتفاقی این وسط افتاد که به این مساله خیلی کمک کرد. اون سالها اوج جریان سانسور توی سینما و رسانههای آمریکا بود. (؟) ظاهرا از حدود دههی ۳۰، صحنههای اروتیک توی فیلمها داشت از حد خودش خارج میشد و همین باعث شد دولت تصمیم بگیره روی فیلمها یک سری محدودیت بذاره تا این جور صحنهها از حدش خارج نشن. حالا به هر حال در حالی که فشار زیاد شده بود، خبر اومد که قراره اون مجموعه عکس برهنهی مرلین که پارسال یعنی سال ۱۹۵۱ توی یه تقویم چاپ شده بود و داستانش رو براتون گفتم، روی تقویم امسال هم چاپ بشه. کمپانی فاکس خبردار شد و در حالی که میخواستن جلوش رو بگیرن، خبر به رسانهها درز کرد. یه داستانهایی شد سر این عکسهای برهنهی مرلین که مرلین هم به خوبی از این خبرها استفاده کرد تا خودش رو توی صدر اخبار بیاره. مرلین از قبل یه قرارداد ۷ ساله با کمپانی فاکس داشت که مبلغ دستمزدش نسبت به بقیه پایینتر بود. همین مساله باعث میشد فیلمهای بیشتری بهش بدن. چون اگر میخواستن از بقیهی بازیگرها استفاده کنن هزینهی فیلم بالاتر میرفت. این مساله در کنار حواشیای که درست شده بود کمک کرد تا مرلین بیشتر به چشم بیاد. از اون طرف بخاطر همون مسائل، تونسته بود از طرف جو ترحم بگیره و اختلافها به طور موقت فراموش شده بودن. مرلین هر چند وقت یک بار میرفت لس آنجلس و توی یکی دو تا فیلم بازی میکرد و باز برمیگشت پیش جو. مرلین از حضور توی مراسمها و مصاحبه و اینا حس خوبی نداشت و کلا کم توی این جور جاها آفتابی میشد. بیشتر روی صحنه و توی فیلمها بود و همین اون رو یه جورایی به یه شخصیت مرموز تبدیل کرده بود. توی زندگی شخصیش ولی انگار که همش سعی میکرد جو رو به چالش بکشه و یه کارای عجیبی میکرد. مثل این که چند بار برای سورپرایز کردن طرفداراش گفت زیر لباسش هیچ لباس زیری نپوشیده! از این طرف جو میخواسته محدودش کنه، از این طرف این مدلی طرفداراش رو سورپرایز میکرده! از این جور حرکتها چند بار زد و قضیه داشت به جاهای باریک میکشید. خبر به روزنامهها و مجلات رسید که «محبوبترین زوج ازدواجنکرده آمریکا» به مشکل خوردن و اینا.
شب کریسمس اون سال برای مرلین توی مهمونی کریسمس استودیو گذشت. مهمونی که تموم شد باید برمیگشت به اتاقش توی یه هتل توی بورلی هیلز. توی راه برگشت دوباره غم و غصههاش اومد بالا. چرا همیشه اینقدر تنهاس؟ همیشه رو ولش کن اصلا! چرا امشب تنهاس؟ کی تنهاس امشب؟ دلش برای جو تنگ شده بود. جو توی سانفرانسیسکو پیش خانودهش بود. رسید هتل. در اتاق رو باز کرد. چراغا رو که روشن کرد، یه لحظه جا خورد! گوشهی اتاق یه درخت کریسمس گذاشته بودن. یه درخت کریسمس با تزئیناتش توی اون گوشه میدرخشید. یه فرشته هم بالای درخت وصل کرده بودن. یه کارت بزرگ روی درخت بود که روش نوشته بود «کریسمس مبارک.». یه لحظه حس خوبی پیدا کرد. یکم آروم شد. حتما از طرف هتل اومدن توی همه اتاقها یه درخت گذاشتن. اما سورپرایز اصلی اتفاق افتاد! یهو جو از توی کمد اون بقل پرید بیرون! «کریسمس مبارک!» مرلین گریهش گرفت. «جو، تو منو یادت نرفته بود؟! مرسیییی! این شیرینترین کاری بود که یه نفر تا به حال توی تمام زندگیم برام انجام داده.» اون شب خیلی بهشون خوش گذشت. اون کریسمس شاید به بهترین کریسمس عمر مرلین تبدیل شد. تمام زنهایی که تا اون موقع یعنی ۲۷ سالگی نقش پررنگی توی زندگیش داشتن به نوعی دچار سرنوشت بدی شده بودن. بخاطر همین خیلی به ناتاشا وابسته شده بود. ناتاشا یعنی همون مربی بازیگریش. اما حالا جو با ناتاشا مشکل داشت. یه جورایی به این حس نزدیکی مرلین به ناتاشا حسادت میکرد و تمام تلاشش رو میکرد رابطهی اینا رو محدود کنه. بالاخره از یه جایی به بعد مرلین کم آورد و سعی کرد حضور ناتاشا رو توی زندگیش کمرنگ کنه. آخه واقعا وابستگیش به حدی رسیده بود که بدون حضور اون نمیتونست جلوی دوربین بره. ۲۰تا فیلم رو زیر نظر ناتاشا کار کرده بود. اعتماد به نفسش داشت کم کم بیشتر میشد. حس کرد باید مستقلتر باشه. بعدشم میدید بعضیاها به سبک بازیگریش انتقاد میکنن و اون رو دوست ندارن. دقیقا هم به همون تکنیکهایی که از ناتاشا یاد گرفته بود انتقاد میکردن. از اون طرف هم غر زدنهای جو رو مخش بود و میخواست دل اون رو به دست بیاره. بالاخره آیندهی زندگی شخصیش رو با جو میدید نه با ناتاشا. پس کم کم ناتاشا هم رفت پیش همون خانومایی که قبلا حذف شده بودن. یعنی مادرش و گریس. البته مرلین بعد از کنار گذاشتن ناتاشا یکی دو تا کلاس بازیگری دیگه هم رفت ولی خب اونطور که باید و شاید به موقع سر کلاسها حاضر نمیشد. اونم به این خاطر بود که کلاسها گروهی بودن و مرلین هم خجالتی بود.
حدود ۲ سال از رابطهی مرلین و جو گذشته بود و جو داشت به ازدواج فکر میکرد. دید مرلین که بیخیال بازیگری نمیشه. بهش گفت حداقل قراردادت رو عوض کن یکم بیشتر پول بگیری! چه وضعیتیه آخه؟! همین وسط فاکس مرلین رو برای یه فیلم دیگه انتخاب کرده بود. همون نقش کلیشهای قبلی که همیشه بازی میکرد، با حقوق کمتر از یک سوم بازیگر مرد نقش اصلی فیلم! البته همین الآن هم بعد از ۷۰ سال از اون زمان، هنوز سر برابری حقوق مردها و زنها توی هالیوود بحث هست ولی خب دیگه اون کمتر از یک سوم خیلی نامردی بوده! جو پیشنهاد ازدواج رو داد و رفته بود سان فرانسیسکو تا مقدمات عروسی رو فراهم کنه. در حالی که مرلین داشت برای کمپانی ناز میکرد و مدیرای فاکس هم داشتن فکر میکردن چطور بهش فشار بیارن تا توی فیلم بازی کنه، مرلین یواشکی فلنگ رو بست و رفت سان فرانسیکو پیش جو. همین حرکت هم باعث شد کمپانی حقوقش رو قطع کنه. ۱۴ ژانویه ۱۹۵۴ مرلین و جو توی تالار شهر سان فرانسیسکو یا San Francisco City Hall ازدواج کردن. ۲۰۰ گزارشگر و خبرنگار و بیشتر از ۳۰۰ طرفدار اومده بودن که این مراسم رو از نزدیک دنبال کنن. توی مراسم مرلین اسم واقعی خودش یعنی نورما جین رو نوشت و سنش رو هم به جای ۲۸ سال، گفت ۲۵ سال. مرلین هیچ مهمون نزدیکی توی مراسم نداشت و واقعا تنهای تنها بود. احتمالا همون موقع با خودش فکر کرد، یعنی اگه بمیرم، کسی نمیاد سر مزار؟ پس از جو قول گرفت که اگر زودتر از اون مرد، جو هر هفته سر مزارش گل بذاره. و جو هم قبول کرد که این کار رو بکنه. مرلین از این گفت که دوست داره زن خوبی برای جو باشه، لباسهاش رو اتو کنه و غذاهای خوبی بپزه. گفت میخواد ۶ تا بچه بیاره. همچنین به این هم اشاره کرد که با وجود همهی این تصمیمات، نمیخواد بازیگری رو کنار بذاره. یه ویدیوی چند ثانیهای و چندتا عکس هست که اونها رو حتما توی شبکههای اجتماعی بایوکست میذاریم ببینید. همه جا با آدرس @BioCastPodcast میتونید صفحات بایوکست رو پیدا کنید. ۱۵. اما ماه عسل این زوج جذاب، پر از حاشیه و حرف و حدیث بود. جو که دیگه بازنشست شده بود، تصمیم گرفت برای انجام یه کاری درمورد بیسبال که میخواستن با یکی از دوستاش انجام بدن بره ژاپن. پس چه بهتر که برای ماه عسل هم برن همون ژاپن. دو هفته بعد از مراسم عروسی، مرلین و جو برای ماه عسل وارد توکیو شدن. از همون لحظهی اول، خبرنگارا و طرفدارا افتادن دنبالشون و واقعا نمیذاشتن هیچ کاری کنن! ۴۰۰۰ نفر اومده بودن استقبالشون! مجبور شدن با کمک پلیس از بین جمعیت رد بشن. پلیسها دو طرفشون وایستاده بودن، دست تو دست هم یه زنجیره درست کرده بودن که مردم نیان جلو! اما حالا اینا رو بیخیال! مساله اصلی برای جو این بود که تا قبل از رابطه با مرلین خودش خیلی مشهور بود و کم خبرنگار و طرفدار ندیده بود اطرافش. اما از وقتی مرلین وارد زندگیش شده بود داستان متفاوت شده بود. حس میکرد این خبرنگارا خیلی خودش رو نمیشناسن و همه بخاطر مرلین دنبالشونن! یعنی تا قبل از این، جو یه ستارهی مشهور بیسبال بود. اما حالا صرفا تبدیل شده بود به «همسر مرلین مونرو»! یعنی مردم نشونش میدادن، میگفتن «این شوهر مرلینه.»! یا حتی کارمند هتل صداش میزد «آقای مرلین»! واسه همین چیزا بود که جو از مرلین خواست به جز مراسم بیسبالی که میخواستن با هم برن، جای دیگهای نره و کلا با هم باشن. مرلین هم قبول کرد. اما وقتی رفتن مراسم، جو از حجم توجهی که اطراف مرلین بود شوکه شد! آخه قاعدتا دیگه اینجا که درمورد بیسبال بود که نباید ملت فقط به مرلین توجه کنن! اونم توی ژاپن! جایی که بیسبال خیلی طرفدار داره. بابا یه قهرمان بزرگ بیسبال اینجاس! شما همه سوالاتون رو از زنش میپرسید؟!
هنوز جو درگیر این بود که به این وضعیت جدید چطوری کنار بیاد، یه پیشنهاد وسوسه انگیز برای مرلین رسید. چند ماه از اتمام جنگ کره گذشته بود. ارتش آمریکا از مرلین دعوت کرد بره کمپ سربازای آمریکایی توی کره و براشون برنامه اجرا کنه. اونها با این فاز که حالا که اومدی سمت شرق آسیا، یه سر بیا کره برای سربازامون هم بخون اومده بودن سراغ مرلین. ولی خب مرلین تو ماه عسل بود! نمیشه که ماه عسل رو ول کنه پاشه بره کره آواز بخونه! نمیشه؟! خب ظاهرا خیلی هم میشه! قبول کرد! وسط ماه عسل، خانم مونرو جو رو گذاشت ژاپن، پا شد رفت کره مطربی کنه! جو رو میگی؟! اصلا دیگه داشت دیوونه میشد. از اول داره میگه بشین خونه زن خونه باش. حالا هم که با وجود مخالفتش، خانوم پا شده وسط ماه عسل رفته آواز بخونه. اونم برای چند هزار سرباز جوون که چند ماهه تو کمپن و در واقع همه زن ندیده هستن! تنها دارایی اون سربازها عکسهای مرلین روی کمدهاشون بود که بهشون انرژی نبرد میداد. تفاوت فرهنگی رو! سربازای ما وسط جنگ شبا میرفتن قرآن سر میگرفتن، زیارت عاشورا میخوندن تا انرژی بگیرن؛ اینا این مدلی! بگذریم! به هر حال اینم جزو برنامههای فرهنگیای بوده که احتمالا عقیدتی سیاسیشون براشون برنامهریزی کرده بوده! خلاصه فوریه ۱۹۵۴ مرلین مونرو برای ۴ روز توی کمپ سربازای آمریکایی توی کره جلوی چند ۱۰ هزار سرباز آمریکایی روی استیج رفت و براشون سنگ تموم گذاشت. وقتی مرلین وارد فرودگاه کره شد، کلا فرودگاه بسته شد. حجم جمعیت به قدری بود که حفاظهای سالن شکست و بادیگاردها مجبور شدن مرلین رو از شیشهی ماشین بدن تو که بهش آسیبی نرسه. جالب بود که همهی این جمعیت هم مرد بودن. اسم اجرایی که خیلی سریع برای مرلین سر هم کرده بودن تا برای سربازها اجرا کنه، بود «Anything Goes». معنیش میشه... چطوری بگم؟ مثلا «هرچه پیش آید، خوش آید!» یه همچین چیزی. یه جا نوشته بود بعضی از سربازا برای این که بتونن حداقل یکی از اجراها رو ببینن، از خلبان هواپیماهاشون خواسته بودن تا یه اشکال الکی توی هواپیما پیدا کنه تا پروازهاشون یکم عقب بیوفته!
بر خلاف قبل، مرلین این بار روی صحنه برای اولین بار احساس آرامش و تعلق خاطر میکرد. قبلا خیلی تجربهی اجرای زنده نداشت. ولی وقتی هیجان این همه سرباز رو دید، برای اولین بار حس راحتی کرد. حالا سعی میکرد با مخاطبهاش ارتباط صمیمی برقرار کنه. اون جا انگار که خود خودش بود. ویدیوهای این اجراها رو ببینید کاملا متوجه این مساله میشید. یه فرق خاصی با بقیه ویدیوهای مرلین داره. همیشه توی مصاحبهها یه صدای آروم خجالتی داره. اما اینجا میبینی داره عشق میکنه روی صحنه. در کل هم خودش، هم سربازا خیلی با اجراهاش حال کردن. یه جا گفت «همیشه ماه عسلم توی کره رو یادم میمونه!». لباسهای شیکی هم تنش بود. تو یکی از اجراها یه لباس جیبدار ارتشی تنش بود با پوتین! تو یکی هم یه لباس شب (؟) بنفش رنگ خیلی قشنگ. ویدیوی این صحنه با عکسهاش رو هم میتونید توی شبکههای اجتماعی و سایتمون ببینید. بالاخره این اجراها تموم شد و مرلین برگشت ژاپن. نشست با ذوق برای جو تعریف کرد که بهترین اجرای عمرش بوده و قبل اون اصلا روی صحنه حس راحتی نداشته و اینا. اما جو خیلی بیتفاوت فقط حرفهاش رو شنید و اون تاثیری که مرلین انتظار داشت توی چهرهی جو ندید. مثلا بهش گفت «وااای جو! ۱۰۰ هزار سرباز تشویقم میکردن. تا به حال سر و صدای همچین جمعیتی رو نشنیدی!» جواب جو جالب بود: «چرا شنیدم!» راست میگفت خب! تو استادیوم، وسط بازیها شنیده بود. اصلا حتی شاید براش خیلی عادی بود همچین جمعیتی بازیش رو ببینن! ماه عسل تموم شد و برگشتن سان فرانسیسکو. اونجا هم روابط حسنه نبود. چند روز بعد وقتی مرلین برای گرفتن جایزه «محبوبترین ستاره زن» که از طرف مجلهی Photoplay انتخاب شده بود رفت لس آنجلس، باز هم جو باهاش نرفت. و این شروعی بود بر روز به روز دور شدن این زوج خوشتیپ و خوشهیکل. تا حدی که کم کم فقط تو یه خونه با هم زندگی میکردن و هیچ حسی بینشون نبود. یادتونه گفتم که مرلین بخاطر اختلاف سر مسائل مالی و به بهونهی عروسی کمپانی فاکس رو پیچوند و توی فیلمی که براش مشخص کرده بودن بازی نکرد. بعد از این که مرلین برگشت، کمپانی دوباره تلاش کرد مرلین رو راضی کنه ولی راضی نشد و کلا پروژهی فیلم کنسل شد. اونها یه فیلم دیگه براش مشخص کردن ولی مرلین تاکید داشت که دستمزدش باید به هفتهای ۳ هزار دلار برسه. کمپانی فاکس که میدید بودن عکس مرلین روی پوستر هر فیلمی، فروش اون رو توی گیشه تضمین میکنه، بالاخره راضی شد تا دستمزد مرلین رو افزایش بده و علاوه بر اون نقش اول فیلمی رو بهش تقدیم کرد که شاید مشهورترین فیلم دوران بازیگری مرلین شد: «خارش هفتساله» یا «The Seven Year Itch»
فیلم «خارش هفتساله» سپتامبر و نوامبر ۱۹۵۴ توی نیویورک فیلمبرداری شد و به پرفروشترین فیلم تابستون اون سال آمریکا تبدیل شد. این فیلم یکی از معروفترین فیلمهای تاریخ سینما از نظر طراحی لباسه. فکر میکنم همهتون یکی از مشهورترین عکسهای مرلین رو که گری وینوگرند (Garry Winogrand) گرفته و مربوط به این فیلمه دیده باشید. عکسی که مرلین با لباس سفیدرنگ مشهورش توی خیابون روی هواکش مترو وایستاده و مترو که رد میشه باد میزنه و دامنش رو بالا میبره. اونم مثلا سعی میکنه نذاره دامنش بره بالا. این صحنه باعث شد مرلین بیشتر از همیشه سر زبونها بیوفته. تا حدی که عکسش بعد از بیشتر از ۶۵ سال هنوز هم خیلی جاها دیده میشه و افراد خیلی زیادی اصلا مرلین رو با همین عکس میشناسن. شهرت این صحنه به حدی شد که تا به حال ازش کلی مجسمه ساختن. از جمله یه مجلسهی بزرگ ۸ متری که تا به حال خیلی جاها نمایش داده شده. اسمش هست «Forever Marilyn» که یعنی «مرلین جاودان». دوست داشتم صدای دوبلهی این قسمت از فیلم رو بذارم. دوبلهای که احتمالا مربوط به دهه ۴۰ یا ۵۰ هست. ولی متاسفانه نسخهی دوبلهای که از فیلم پیدا کردم این بخشش حذف شده بود. اگر کسی نسخهی دوبله شدهی کامل این فیلم یا هر کدوم از فیلمهای دیگهی مرلین رو داره خیلی خوشحال میشم که بهم پیام بده. اما برگردیم سر زندگی خصوصی مرلین توی همین زمان. خبر به جو رسید که مرلین داره خیلی توی این فیلم عشوه میاد. پا شد رفت نیویورک ببینه مرلین داره سر صحنه چیکار میکنه. از قضا سر فیلبرداری این صحنهی مشهور رسید و دید به به! چه خبره! کارگردان هی کات میده و هی باد میدن زیر دامن خانوم، بقیه هم دید میزنن! عکاسها کف خیابون لکسینگتون دراز کشیدن و از زیر دامن خانوم عکس میگیرن. خانوم هم نیشاش بازه، انگار که خیلی خوشش اومده از این وضعیت. عصبانی شد و برگشت هتل. دیگه مطمئن شده بود که حتما یه خبرایی هست! لباس سفیدی که مرلین سر این صحنه تنش هست یکی از لباسهای مشهور تاریخ سینماس. البته آقای دیماجیو گفته که از این لباس متنفره! اگه چیزی غیر این میگفت باید تعجب میکردیم. مرلین که برگشت هتل، جو حسابی از خجالتش در اومد و کار به جاهای باریک کشد. یعنی کار به کتککاری هم کشید. جو اینقدر عصبانی بود که همون شب یا فرداش برگشت کالیفرنیا. چند روز بعد که مرلین هم برگشت، باز هم بساط دعوا و کتککاری بر پا بود! چند روز بعد، مرلین درخواست طلاق داد. اما پروسهی طلاق به این راحتیها هم نبود! در حالی که جو مساله رو یه اتفاق زودگذر در نظر گرفته بود و فکر میکرد با یه عذرخواهی، دوباره روابط حسنه میشه، مرلین شمشیر رو از رو بسته بود. به جز یه وکیل خیلی مجرب، چندتا خبرنگار هم استخدام کرد تا حسابی این خبر رو پوشش بدن. به کمپانی هم گفته بود اجازه ندن جو بیاد سر فیلمبرداری. بالاخره ازدواج دوم مرلین هم بخاطر محدودیتهایی که شوهرش براش ایجاد کرد، بعد از کمتر از یک سال یعنی دقیق بخوام بگم میشه بعد از ۹ ماه زندگی به جدایی انجامید.
یکم برگردیم عقب یعنی سال ۱۹۵۳. بذارید یه توضیحی بدم، بعد یکم جزئیتر بریم توی داستان. اون زمان مدل هالیوود با الآن فرق داشت. اسمش بود «سیستم استودیویی». ۵ تا کمپانی یا در واقع ۵ تا استودیوی فیلسازی بودن که شما اگر میخواستید بازیگر بشید، باید عضو یکی از این ۵ تا میبودید. باید با اونها قرارداد انحصاری میبستید و فقط برای اونها کار میکردید. حالا این «Big Five» کیا بودن؟ MGM یا مترو گلدوین مایر (همون شیره که اول تام و جری میومد همیشه)، پارامونت، وارنر برادرز، RKO و فاکس قرن بیستم. شما یه قرارداد انحصاری با یکی از این کمپانیها میبستید و بعد از اون، هر کارهایی که میخواستید انجام بدید چه مسائل حرفهای و چه زندگی شخصیتون رو اون کمپانی براتون تصمیم میگرفت. نه تنها بازیگرها، بلکه سالنهای تئاتر و سینما هم انحصاری دست کمپانیهای مختلف بودن. خب حالا مرلین با فاکس قرارداد داشت دیگه. توی این سال ۱۹۵۳، ۳ تا فیلم از مرلین منتشر شد که ۲ تاش ترکوند! فیلمهای «آقایان موطلاییها را ترجیح میدهند (Gentlemen Prefer Blondes) » و «چگونه میتوان با یک میلیونر ازدواج کرد (How to Marry a Millionaire)». ترجمههاش برای عنوان فیلم واقعا خوب نیست. نمیدونم اون زمانی که توی ایران اکران شدن هم با همین اسمها اکران شدن یا نه. حالا به هر حال. آره این دو تا فیلم «آقایان موطلاییها را ترجیح میدهند» و «چگونه میتوان با یک میلیونر ازدواج کرد»، اینقدر به قول معروف هیت شده بودن که مرلین رو توی ۲۷ سالگی تبدیل به شاید محبوبترین بازیگر دنیا کرده بود. فاکس هم که دیگه داشت حال میکرد! یه ستاره تو مشتش داشت. اما حالا شما ببین انحصار چیکار میکنه! مرلین گنده شده بود. ولی فاکس فیلمها و نقشهای نه چندان خوب براش در نظر میگرفت. مرلین هم بهم ریخته بود و قبول نمیکرد. سر صحنههایی هم که میرفت حالش خوب نبود. نه فقط روحی، بلکه حال جسمیش هم خوب نبود. از اون سفر کرهای که رفته بود برونشیت گرفته بود و کم خونی داشت. توی یه مصاحبه با مجلهی لایف گفته «بازیگر ماشین نیست! اما اونا اینطوری با شما رفتار میکنن.» خیلی کار میکشیدن ازش. فیلمها و فوتوشوتهای متعدد و البته نه چندان سطح بالا. خسته شده بود و همش اختلاف به وجود میاومد بینشون. اون اعتقاد داشت حقش بیشتر از اینهاست. ولی فاکس توجهی به این چیزا نمیکرد. در واقع وقتی انحصار وجود داره دلیلی نداره نگران باشن. این دو تا فیلم روی هم بیشتر از ۱۲ میلیون دلار توی جهان فروخته بودن و هر دوتاشون جزو ۱۰ فیلم پرفروش سال ۱۹۵۳ بودن. دلیل این حجم فروش هم که معلوم بود. اصلا مگه میشه عکس مرلین سر در سینماها باشه و اون فیلم پرفروش نشه؟ پس مرلین انتظار داشت حقوقش رو یکم افزایش بدن، یا حداقل آزادی بیشتری بهش بدن توی انتخابها و اینا.
بنابراین مرلین از در دیگهای وارد شد! نوامبر ۱۹۵۴ کمپانی براش یه فیلم موزیکال در نظر گرفته بود و روش حساب کرده بودن. اما یهو مرلین گذاشت رفت! کجا رفت؟! نیویورک! از این ور آمریکا، تو ساحل غربی، پاشد رفت اون طرف، تو ساحل شرقی! فکر کنید عوامل سر صحنه حاضر بودن، آمادهی این که خانم مونرو تشریف بیارن، مرلین کجا بود؟! با یه پالتوی پوست راسوی مشکی، یه کلاهگیس با مدل موی پسرونهی مشکی، یه عینک آفتابی و با هویت جعلی «زلدا زونک» نشسته بود تو هواپیما و دِ فرار! تا خود نیویورک داشت از استرس سیگار میکشید و ناخوناشو میجوید. به محضی که هواپیما نشست، کلاهگیس رو برداشت و دوباره موهای بلوند فر معروفش رو ریخت بیرون. آخییییش! یه حس آزادیطوری داشت! داشت میرفت تا از زیر بار این سیستم استودیویی در بیاد. کمپانی تصمیم گرفت فیلم رو بدون مرلین بسازه. همه عوامل موفق فیلمهای قبلی که با حضور مرلین موفق شده بودن رو هم آورد. اما فیلم یه شکست واقعی بود. فاکس هم حرصش گرفت، یه بیانیه صادر کرد که حسابی حال مرلین رو بگیره! اونا پیشبینی میکردن وقتی این بیانیه رو بدن دیگه هیچ کمپانی دیگهای روی مرلین حساب باز نمیکنه و باهاش قرارداد نمیبندن. اما مرلین این چیزا براش مهم نبود. چون تو نیویورک با مارلون براندو Date رفت، با فرانک سیناترا توی میخونه مست کرد و شبها هم تنها نمیخوابید! چند روزی هیچ خبری از مرلین نبود. هیچ کس نمیدونست کجاس. ۷ ژانویهی ۱۹۵۵ توی اوج این حواشی رسانهای که فاکس براش درست کرده بود، مرلین توی نیویورک یه کنفرانس خبری برگزار کرد و تاسیس کمپانی خودش رو اعلام کرد. اون گفت که برای بیشتر شدن فعالیتها و اختیاراتش این کار رو کرده. گفت از این که فاکس همش نقش یه دختر بلوند خل و چل رو بهش میده خسته شده و میخواد نقشهای چالشیتری رو بازی کنه. یه چیزی مثل «برادران کارامازوف» از داستایوفسکی. اما خبرنگارها توی کنفرانس مسخرهش کردن و ازش پرسیدن نقش کدوم برادر مد نظرته که بازی کنی؟! اون هم گفت نقش اصلی زن یعنی «گروشنکا (Grushenka)». اما مسخره کردنها ادامه داشت و حتی تا چند ماه بعد، توی نوشتهها بازم مرلین رو مسخره میکردن. مثلا میگفتن این دختره اصلا بلده اسم «گروشنکا» رو درست بگه که میخواد نقشش رو بازی کنه؟! یعنی طی سالها، اینقدر به مرلین و کنفرانسهاش جنبهی جنسی داده بودن و شخصیتش رو آورده بودن پایین، حالا که سعی داشت فضا رو عوض کنه این اجازه رو بهش نمیدادن. ۸. بذار یکم بیشتر درمورد کمپانی فیلمسازی مرلین بگم براتون. مرلین چند سال پیش با یه عکاسی آشنا شده بود به اسم «میلتون گرین». قبلا از مشکلاتش با کمپانی براش گفته بود. این آقای میلتون گرین عکاس مشهوریه. از آدمهای مشهور اون دههها عکس گرفته. مثل الیزابت تیلور، فرانک سیناترا، آدری هپبورن و خیلیهای دیگه. اتفاقا عکسهای خیلی مشهوری هم از مرلین گرفته که به خصوص یکیش آلبوم مشهور «Black Sitting» هست. میلتون حدودا ۵۰ نوبت از مرلین توی سوژههای مختلف عکس گرفت. بالغ بر ۳۰۰۰ عکس از مرلین گرفته که ظاهرا یه سریش هنوز هم منتشر نشده. کلا هم بیشترین عکسهای مرلین رو میلتون گرفته و هم بیشتر عکسهایی که میلتون گرفته سوژهس مرلینه. حالا که بعد از چند سال، دوباره آقای گرین اومد تا برای مجلهی «Look» از مرلین عکس بگیره، مرلین دوباره سفرهی دلش رو باز کرد و شرایط رو برای میلتون توضیح داد. میلتون هم بهش پیشنهاد داد که بیا با هم کمپانی خودمون رو تاسیس کنیم تا دیگه از این مسائل نداشته باشیم. این طوری پول بیشتری هم از هر فیلم درمیاریم. چند روز بعد هم توی یه مهمونی همدیگه رو دیدن و تصمیمای نهایی رو گرفتن. بنابراین مرلین و میلتون گرین توی دسامبر ۱۹۵۵ کمپانی فیلمسازی خودشون رو به اسم Marily Monroe Productions تاسیس کردن. مرلین رئیس و میلتون گرین نایب رئیس این کمپانی تازهتاسیس بودن. شرکت با ۱۰۱ سهم شروع به کار کرد که مرلین صاحب ۵۱ سهم شد و ۵۰تای دیگهش هم به گرین رسید. از اونجایی که همسر، وکیل و حسابدار گرین همه نیویورکی بودن، دفترشون رو هم توی نیویورک تاسیس کردن. در واقع مرلین برای همین رفت نیویورک. حالا اون ستارهی فیلمهای کمپانی خودش شد و ادارهی امور مدیریتی و مالی هم برعهدهی گرین قرار گرفت. بعد از تاسیس Marilyn Monroe Productions که به اختصار بهش میگفتن MMP، مرلین رسما از سیستم استودیویی هالیوود خارج شد و این شروعی بود بر پایان این سیستم توی هالیوود. حالا مرلین میتونست برای قرارداد کاملا جدیدی و این بار از موضع بالاتر با کمپانی فاکس وارد مذاکره بشه. اون تونست تو اون زمان، یه قرارداد با مبلغ ۱۰۰ هزار دلار به ازای هر فیلم با فاکس ببنده. این یعنی مالکیت فیلم برای MMP میموند. فقط فاکس اون رو میساخت. «شاهزاده و مانکن» یا «The Prince and the Showgirl» اولین فیلمی بود که MMP ساخت. حالا مرلین، همونطور که توی کنفرانس گفت، تصمیم گرفته بود شروع کنه روی خودش کار کردن. هم روی مسائل شخصیش و هم روی پیشرفت بازیگریش. اون تصمیم داشت از قالب نقشهای کلیشهای همیشگیش بیرون بیاد و نقشهای چالشیتری رو بازی کنه و تواناییهای خودش رو افزایش بده. همین شد که توی نیویورک رفت و توی کلاسهای «اکترز استودیو» که مدرسش «لی استراسبرگ (Lee Strasberg)» بود شرکت کرد.
لی استراسبرگ یکی از بزرگترین مدرسین بازیگری هالیووده. سبکی هم که کار میکنه بهش میگن Method acting. این متد اکتینگ رو یه آقای روس به اسم «کنستانتین استانیسلاوسکی» پایهگذارش بوده. ولی این لی استراسبرگ بوده که اون رو پخته کرده و به حد اعلا رسونده. این آقای استراسبرگ حدود ۷ سال بود که توی «اکترز استودیو» شروع به کار کرده بود و داشت از همون متد اکتینگ با روش استانیسلاوسکی استفاده میکرد. حالا این متد اکتینگ چیه؟ تو روش استانیسلاوسکی در واقع از تجربیات زندگی خود بازیگر برای شناخت بیشتر شخصیتی که میخواد بازی کنه و احساساتی که قراره باهاش رو به رو بشه استفاده میشه. در واقع این باعث میشد بازیگرها اون حسها رو از Base توی وجود خودشون حس کنن و همین بازی رو واقعیتر میکرد. اما این وسط استراسبرگ پا رو فراتر هم گذاشته بود. اون فقط با کار کردن روی حسهای درونی بازیگر راضی نمیشد. بلکه اعتقاد داشت بازیگر باید اون احساسات رو تجربه کنه. توی روش استراسبرگ هنرمند خودش رو به جای کاراکتر داستان قرار میداد و برای یه مدتی با اون شخصیت زندگی میکرد. برای مثال برای بازی تو نقش یه بیخانمان، میرفت چند روز با بیخانمانها زندگی میکرد. آقای استراسبرگ و موسسهش با بازیگرهای خیلی بزرگی کار کرده و توانایی بازیگری اونها رو پیشرفت داده. داستین هافمن، جیمز دین، پل نیومن و رابرت دنیرو فقط چندتا از شاگردهای لی استراسبرگ بوده و مشهورترینشون هم که آل پاچینو هست. هدایت بازی آل پاچینو توی پدرخوانده ۲ به عهدهی استراسبرگ بود. حالا مرلین هم رفت تا با استراسبرگ کار کنه. البته مشخصه که مرلین زودتر از همه این افرادی که اسم بردم رفت سراغ استراسبرگ. اون موقع توی دهه ۵۰ شاید هنوز اصلا هیچکس اسم اینایی که آوردم رو هم نشنیده بود! خب اوایل سال ۱۹۵۵ مرلین برای کار کردن روی تکنیکهای بازی درام خودش با استراسبرگ ملاقات کرد و وارد کلاسهای «اکترز استودیو» شد. حالا مرلین میخواست چی یاد بگیره؟ درام! زندگی این بچه هم که خوراک درام بود اصلا. یعنی توش بود اصلا. برعکس اون چیزی که همه جلوی دوربین ازش میدیدن، درون این بچه پر از غم و ناراحتی بود. پر از حس از دست دادن و تنهایی. استراسبرگ تمام این حسها رو برای مرلین آورد رو! اون اول برای سه ماه به صورت خصوصی با مرلین توی خونهی خودش و کنار زن و بچهش کار کرد و بعد اجازه حضورش توی کلاسهای موسسه رو داد. اون ۲ روز در هفته کلاس داشت اما بقیه روزها هم میرفت مینشست کنار و کلاس بقیه رو تماشا میکرد. از اجرا جلوی جمعیت خیلی خجالت میکشید و به شدت سختش بود. اما تونست یه اجرای خیلی خوب داشته باشه که همه تعجب کرده بودن از عمق اجراش. لی استراسبرگ یه نقل قول مشهور داره که میگه بزرگترین استعدادهای بازیگریای که تا به حال باهاشون کار کرده مارلون براندو و مرلین مونرو بودن.
اون حضور ۳ ماههی مرلین توی خونهی استراسبرگ خیلی بهش کمک کرد تا روحیات خودش رو درست کنه. مرلین با همسر لی دوست شده بود و اونها واقعا بهش حس خوبی رو منتقل میکردن. خیلی روی افزایش اعتماد به نفسش تاثیر مثبت گذاشت. اما از اون طرف استراسبرگ سعی داشت آنالیز شخصیتی مرلین رو عمیقتر کنه. چون اعتقاد داشت آنالیز، به درک بازیگر از شخصیت و رفتارش کمک میکنه. اما ظاهرا استراسبرگ این رو متوجه نمیشد که مشکلات مرلین اینقدر درونی هست که با متد و این جور چیزا قابل حل شدن نست. مرلین با تمام تلاشی که در طول سالها انجام داده بود، در واقع داشت ۲ تا شخصیت رو زندگی میکرد. یکی مرلین مونرو، یک دختر قشنگِ شادِ سرخوشِ شل مغز که تبدیل به سمبل سکس توی هالیوود شده بود. عکسهاش با چهرهای که چشمهاش رو به طرز ماهرانهای فریبنده و دلربا کرده و لباسای بدننما پوشیده، توی اتاق هر پسری پیدا میشد. و یکی هم همون نورما جین، یه بچهی اضافیِ تنهای غمگینِ افسرده که همه بهش زور میگفتن و میخواستن محدودش کنن. درسته که اولش این کمپانی فاکس بود که مجبورش کرد اسمش رو عوض کنه. اما حالا اون در غالب اون اسم، یه شخصیت جدید برای خودش ساخته بود. سالها بود که برای فرار از نورما جین درونش مرلین رو ساخته و پرداخته کرده بود. اما استراسبرگ داشت دوباره نورما جین رو میاورد رو تا مشکلات اونو حل کنه. حالا تو خلوت، نوما جین بیشتر سراغش میومد. میتونست تصور کنه لحظهای توی خیابونهای نیویورک قدم میزنه و هیچکس متوجه حضورش نمیشه. و در یک لحظه با یه تغییر درونی که ظاهر چهرهش رو عوض میکنه، تبدیل به همون ستارهی زیبا و دلربای سینمای جهان میشه که همه برای دیدنش صف کشیدن و از این که میبیننش جیغ میکشن. دوباره یک لحظه روش رو برگردونه، سکوت جمعیت متفرق میشن و هر کسی داره به مسیر خودش ادامه میده. اما در همین دوران، اتفاقی توی زندگی مرلین افتاد که تونست کمی این مسائل دوگانگی رو بشوره ببره! اونم رابطهش با آرتور میلر بود. آرتور میلر یکی از نمایشنامهنویسهای مشهور زمان خودش بود و حتی همین الان هم هست. معروفترین نمایشنامهش هم اسمش هست «مرگ فروشنده» که جایزهی پولیتزر برده و بارها هم توی ایران اجرا شده. احتمالا اسم آرتور میلر و مرگ فروشنده رو قبلا شنیدید. کِی؟ زمان تولید فیلم فروشندهی اصغر فرهادی. ظاهرا اصغر فرهادی فیلمنامهی این فیلم رو با الهام از این نمایشنامه نوشته و اتفاقا عماد و رعنا، نقشهای اصلی فیلم (یعنی شهاب حسینی و ترانه علیدوستی)، توی اون فیلم دارن همین تئاتر رو بازی میکنن. بگذریم. ۴-۵ سال پیش، موقعی که مرلین هنوز خیلی مشهور نبود، آرتور رو که ۱۱ سال ازش بزرگتر بود، توی یه مهمونی توی لس آنجلس دیده بود و با هم دوست شده بودن. مرلین و آرتور یه رفت و آمدی با هم داشتن اما نمیدونم رابطهشون در چه حدی بوده. آرتور که متاهل بوده ولی به مرلین گفته بود شرایط ازدواجش خیلی مناسب نیست. وقتی آرتور برگشت نیویورک، با هم نامهنگاری میکردن. حتی یه دفعه آرتور به مرلین پیشنهاد کرده بود که زندگینامهی آبراهام لینکلن رو بخونه و مرلین هم همین کار رو کرد.
حالا از اون آشنایی ۵ سال گذشته بود و مرلین رفته بود نیویورک، یعنی شهری که آرتور زندگی میکرد. آرتور اون موقع هنوز با همسرش بود. ولی دیگه در آستانهی جدایی بودن. اون مثل جو، همسر قبلی مرلین، قد بلند، لاغر، شوخطبع و ورزشکار بود و به شکار و ماهیگیری علاقه داشت. ولی اصلیترین جذابیت آرتور برای مرلین، همون نمایشنامهنویسیش بود. چیزی که این چند وقت خیلی توجه مرلین رو جلب کرده بود. نمیدونم اولین تماس از سمت کدومشون بود ولی بالاخره این دو تا با هم رفتن بیرون و خیلی زود رابطهشون تبدیل به یه رابطهی عاشقونه شد. مرلین نگرانی اصلیش این بود که آرتور رو از دست بده. از اون طرف میلتون گرین، همون شریک مرلین توی کمپانیش، چند وقتی بود که برای مرلین یه هتل خوب گرفته بود و داشت بهش میرسید. قصدش هم در واقع این بود که وجههی مرلین رو توی روابطی که داشت خوب نگه داره. تا شاید بشه یه قراردادی چیزی این وسط ببندن. حالا اما چند ماهی گذشته بود و وضعیت مالی داشت بهم میریخت! خرج هتل و عیش و نوش خانوم داشت میرفت بالا و هنوز خبری از یه قرارداد نبود. میلتون به این فکر افتاد که وقتشه بره سراغ فاکس. اما... این بار با دست بالا. میلتون با این فاز وارد مذاکره شد که «آره خانم مونرو سر فیلم «خارش هفتساله» کلی سود براتون آورده» و «به نفعتون هست که بیاید با هم همکاری کنیم» و ازین حرفا! بالاخره میلتون به هدفش رسید و فاکس راضی شد یه قرارداد جدید با مرلین ببنده. روز آخر سال ۱۹۵۵ قرارداد جدید مرلین با فاکس امضا شد. قرارداد اینطوری بود که مرلین توی ۷ سال آینده باید فقط توی ۴ فیلم از فاکس بازی میکرد. فیلمها رو هم باید خودش تایید میکرد. با کمپانیهای دیگه هم میتونست همکاری کنه و اجازه داشت توی رادیو و برنامههای تلویزیونی هم شرکت کنه. کمتر از یک ماه بعد، خبر این قرارداد توی روزنامهها اومد و فاکس اعلام کرد مرلین قراره توی فیلم جدید این کمپانی یعنی «Bus Stop» بازی کنه. فوریهی ۱۹۵۶ بالاخره مرلین بعد از یک سال و نیم به هالیوود برگشت.
مرلین برای فیلمبرداری به یه مربی بازیگری احتیاج داشت. چون عادت نداشت تنهایی و بدون مربی کار کنه. بنابراین پائولا، همسر لی استراسبرگ، اومد تا سر فیلمبرداری مربیش باشه. اونها تا آخر شب توی لوکیشن یا پشت استودیو با هم تمرین میکردن و همین باعث میشد مرلین خیلی خسته بشه و شبها خوابش نبره. دست به دامن شریکش، میلتون، شد. میلتون براش داروی خوابآور گرفت. اما حالا مشکل برعکس شده بود! صبحها بیدار نمیشد! همین برای تیم مشکل ایجاد کرده بود. فیلمبرداری «Bus Stop» توی چند شهر مختلف انجام شد. یه دفعه وسط این سفرها، مرلین مریض شده بود و بیماستان بستری شده بود. یه شب مرلین از بیمارستان زنگ زد به آرتور و در حالی که گریه میکرد سعی کرد مشکلات خودش رو برای اون توضیح بده. «من نمیتونم این کار رو انجام بدم. من بازیگر آموزشدیدهای نیستم و نمیتونم وانمود کنم چیزی هستم که نیستم. من میخوام زندگی آرومی داشته باشم. از این کار متنفرم! دیگه نمیخوام انجامش بدم. میخوام یه زندگی آروم تو روستا داشته باشم. هر موقع تو بهم نیاز داشتی به شهر بیام. من دیگه نمیتونم برای خودم بجنگم.» آرتور با اضطراب به حرفای مرلین گوش داد و بعد به این فکر افتاد که اون (یعنی آرتور) تنها چیزیه که مرلین داره. اون حس کرد که درد مرلین درد خودش هم هست و همین باعث شد خیلی جدی به ازدواج با مرلین فکر کنه. اکران فیلم «Bus Stop» با واکنش خیلی خوب منتقدین همراه بود و همه از بازی مرلین تعریف کردن. همه میگفتن مرلین تغییر کرده و خودش رو به عنوان یه بازیگر عالی ثابت کرده. مرلین یه مدت دیگه توی لس آنجلس موند و دوباره برگشت نیویورک. آرتور هم دیگه از همسرش جدا شده بود و خیلی زود خودشو رو رسوند نیویورک پیش معشوقهی جدیدش. چند وقت بعد هم توی یه مصاحبهای اعلام کرد به زودی داره میره لندن و «خانم میلر» هم قراره همراهش باشه! مرلین که داشت از تلویزیون این مصاحبه رو میدید، یهو از خوشحالی جا خورد! آخه اصلا حرف از ازدواج نبود تا به حال! وقتی درمورد این مصاحبه با رفیقاش صحبت میکرد، ذوق و هیجان تو چهرهش مشخص بود.
مرلین و آرتور، جمعه ۲۹ ژوئن ۱۹۵۶ توی نیویورک، طی یه مراسم ساده ازدواج کردن. چند روز بعد هم طبق همون وعدهای که آرتور داده بود، رفتن لندن و ۴ ماه اونجا بودن. مرلین اون جا توی فیلم «شاهزاده و مانکن (The Prince and the Showgirl)» هم بازی کرد. اما واقعا لندن رفتن کوفتش شد! چون اصلا نتونست هیچ کاری بکنه. از در و دیوار طرفدار میریخت سرش و هر جا میخواست بره اول باید پلیسها اونجا رو خلوت میکردن. خبرنگارها هم که از طرف دیگهای روی مخ بودن. مرلین هم که ترس از مکانهای شلوغ داشت، واقعا اذیت میشد. چند ماه بعد یه اتفاق ویژه برای مرلین افتاد. مرلین رو برای یک مهمونی در حضور ملکه دعوت کردن. اون حتی برای این مهمونی هم دیر رسید. اون آخرین نفری بود که وارد سالن شد. غیر از مرلین خیلیهای دیگه هم دعوت بودن. مرلین وایستاده بود تو صف و استرس داشت. تو فیلمش قشنگ مشخصه! بیقراره کلا! ملکه رسید جلوی مرلین دستش رو دراز کرد و با هم دست دادن. یکی دو کلمه هم صحبت کردن با هم. مثل بقیه مهمونا. مرلین با احترام دست کشیده شدهی ملکه رو گرفته بود و از شدت هیجان نفس نفس میزد. جالبه بدونید که ملکه الیزابت دوم، دقیقا ۴۲ روز از مرلین بزرگتره. فیلمبرداری فیلم مرلین که تموم شد، اونها برگشتن نیویورک. مرلین خسته بود، درمورد ازدواجش، شرکتش، دوستاش و آیندهش مردد بود. اما اون داشت واقعا تلاش میکرد که روی خودش کار کنه و تغییر بوجود بیاره توی خودش. اون میخواست خود واقعیش رو از پشت اون نقاب سوپراستاریش پیدا کنه. میخواست با ترس و خاطرات کودکیش رو به رو بشه. آدم خوب و قابل احترامی بشه و لوح زندگیش رو از اول بنویسه. ولی مشکل این بود که مرلین هیچوقت نمیدونست پدرش کیه. مادرش هم درست نمیشناخت. با اون رفتن و اومدنها، و اون وضعیتی که بزرگ شده بود، معلومه که چیزی از مادرش نفهمیده بود. کلا احساسات مادرانهش رو از افراد دیگهای گرفته بود. مشکل این بود که اون افراد هم نبودن الآن! اصلا این افراد ثابت نبودن. یه بار دوست مامانش، یه بار عمهی چمیدونم فلانی، یه بار مربی پرورشگاه، یه بار ناتاشا مربیش، الآنم که پائولا استراسبرگ! یکی دو تا نبودن که! از همه یه جورایی حس مادری گرفته بود. قشنگ گیر کرده بود این وسط. هیچی نداشت دلش خوش باشه، خیالش راحت باشه، بچسبه بهش. باعث شده بود شکسته بشه، تو حلقهی باطل بیوفته. همین باعث شد این روندی که کمک کرده بود حسهای منفی دوران کودکیش رو بیاره رو، نه تنها کمکش نکنه، بلکه کلی حس منفی رو دستش گذاشت که روی اعتماد به نفسش هم تاثیر گذاشت. حالا مرلین دورنگراتر شده بود. قرصهای آرامبخش بیشتری میخورد و الکل مینوشید.
مشخصا این مسائل باعث میشد هر چه بیشتر مرلین حال و حوصلهی فیلم بازی کردن نداشته باشه و بیشتر درگیر زندگیش بود. آرتور داشت یه نمایشنامه مینوشت که ظاهرا درمورد زندگی خودش بود. اسمش بود «ناجورها (The Misfits)». مرلین در واقع حواسش به آرتور بود و بهش میرسید تا این نمایشنامه رو بنویسه. هزینهی زندگی هم تقریبا بر عهدهی مرلین بود. چون آرتور که خیلی کار نمیکرد. ولی خب مرلین از قبل پول داشت. اما کم کم داشت این پوله تموم میشد و از اون طرف هم مرلین حوصلهش توی خونه سر رفته بود. ضمن این که خب توی این چند سال یه چیزایی یاد گرفته بود که ذوق داشت اینا رو یه جایی اجرا کنه. خیلی فرصت پیش نیومده بود ولی. یکی دو سالی بود فیلمی کار نکرده بود. چون ظاهرا کمپانی یکی دو تا مرلین جدید پیدا کرده بود و با همون روال سابق داشتن باهاشون کار میکردن. حال و حوصله نداشتن با خود مرلین سر و کله بزنن. خیالشون راحت بود دیگه. ۴ تا بازیگر نسبتا شبیه مرلین پیدا کرده بودن و یه ذره پول میدادن بهشون. راحت! مرلین که تصمیم گرفت یه فیلمی بازی کنه، دوباره یه نقشی با همون کلیشههای سابق رو بهش پیشنهاد دادن. اونم قبول کرد. گفت حالا بعد چند سال یه فیلمی هم بازی کنیم. مهم نیست چه نقشی حالا! اون بازیگر بهتری شده بود اما هنوز حس ناامنی و کافی نبودنه بود. همین باعث میشد مجبور بشن بعضی صحنهها رو تکرار کنن یا یه مسائلی با همکارا پیش بیاد. ولی در مجموع، عملکردش توی این فیلم رضایتبخش بود. و این همون فیلمیه که احتمالا همهتون مرلین رو با اون میشناسید: Some Like It Hot، بعضیا داغشو دوست دارن!
مرلین برای بازی توی این فیلم، جایزه گلدن گلوب بهترین بازیگر زن رو گرفت. نه تنها مرلین، بلکه جک لمون، بازیگر رو به روش هم جایزهی بهترین بازیگر مرد رو گرفت. خود فیلم هم که جایزه بهترین فیلم رو گرفت. همهی این ۳ تا جایزهای که گفتم هم توی بخش فیلم کمدی یا موزیکال بودن. اما رابطهی مرلین و آرتور میلر کم کم به مشکل خورد. در واقع مشکلات از همون روزهای اول بعد از ازدواجشون شروع شد. اما مرلین که خیلی علاقه داشت تا بالاخره بتونه یه خانواده داشته باشه، دیگه دلش رو به آرتور خوش کرده بود. ولی یه اتفاقی افتاد که خیلی توی دل مرلین رو خالی کرد. یه بار اون زمانی که توی لندن بودن، دفترچهی یادداشت آرتور روی میز ناهارخوری جا مونده بود و مرلین برداشت اون رو خوند. این که دقیقا چی توی اون دفترچه بود هیچ وقت معلوم نشد. اما یه جا نوشته بود اونجا در این مورد خونده که آرتور در مورد ازدواجشون طور دیگهای فکر میکرده. از نظر آرتور، رفتارهای مرلین مثل یه کودک غیرقابل پیشبینیه. آرتور فکر میکرده مرلین یه زن بیچاره با رفتار بچهگونهس. در واقع دلیل نزدیک شدنش به اون هم این بوده که دلش واسش سوخته بوده. مرلین از خوندن این حرفها جا خورد. به لی استراسبرگ و زنش گفت: «چطور فکر میکرده من یک جور فرشتهم؛ اما الان حس میکنه که اشتباه کرده؟ چرا فکر میکنه همسر اولش ناامیدش کرده اما من بدتر از اونم؟» مرلین تو ذهنش از آرتور یه شخصیت ایدهآل ساخته بود اما الان حس میکرد که اون بهش خیانت کرده.
اما مشکل به همین جا ختم نمیشد. مرلین واقعا از این که نتونست بالاخره یه بچه برای آرتور بیاره داغون شد. حدود ۲ ماه بعد از ازدواجشون مرلین متوجه شد بارداره. اما کمتر از ۲ ماه بعد، بچه سقط شد. کمتر از یک سال بعد، یه بارداری خارج از رحم و باز هم سقط جنین. آخرین موردش هم یک سال بعد، یعنی تو دسامبر ۱۹۵۸، زمانی که تازه فیلمبرداری «بعضیا داغشو دوست دارن» رو تموم کرده بود. اما بچهی سوم هم سقط شد. مرلین از سالها پیش مشکلاتی داشت که باعث شده بود مطمئن باشه مشکل از خودشه. از همون شروع دوران بلوغ، نورما هر ماه سر قاعدگیش دردهای شدیدی رو تجربه میکرد. دکترها حتی تشخیص بیماری «آندومتریوز (Endometriosis)» هم براش داده بودن. در همین حد درمورد آندومتریوز خوندم که یه بیماری معمولا ارثیه و باعث میشه بافت رحم خارج از فضای رحم یا درون لولهها شکل بگیره. تخمک رو ملتهب میکنه و مانع رسیدن اسپرم و تخمک به هم میشه. غالبا هم باعث مشکلات باروری میشه. مرلین یک بار هم به خاطر بیماری رحمی و درد لگنش رفت بیمارستان و حتی عمل هم شد. یه عمل دیگه هم بعد از سقط جنین سومش داشت. بدون شک مشکل از خودش بود. و همین، فشار زیادی رو از نظر روحی روش میذاشت. وقتی سر صحنه و توی دورهمیها بچههای همکارها رو میدید، میرفت سمتشون و باهاشون بازی میکرد. حالا بیشتر از همیشه دلش بچه میخواست. حتی بعضی موقعها پامیشد میرفت تو پارک نزدیک خونهش مینشست و بازی بچهها رو میدید. مرلین خودش رو بابت این ۳ بار سقط و به خصوص آخری خیلی مقصر میدونست و همین باعث شد به طور شدید و افراطیای رو بیاره به قرصهای آرامبخش و الکل. حالا در حالی که آرتور داشت روی فیلمنامهی «ناجورها» کار میکرد و نیاز به آرامش و حمایت داشت، مرلین حالش رو به راه نبود و هی با هم به مشکل میخوردن. دیگه خیلی به جزئیات نپردازم. چون حرف واقعا زیاده! فیلمنامهی «ناجورها» تکمیل شد و نقش اولش رو هم خود مرلین بازی کرد. قبل از این فیلم البته یه فیلم دیگه هم با فاکس کار کرد به اسم «Let's Make Love». توش یکی دوتا آهنگ میخونه که خیلی مشهوره. یه قسمتیش رو بشنویم: سر ساخت «ناجورها» مرلین و آرتور خیلی با هم به مشکل خوردن. همینا باعث شد مرلین دیگه تصمیمش رو بگیره که میخواد جدا بشه. ولی نگران فیلم بود. وایستاد تا فیلمبرداری تموم بشه و بعد اقدام کنه. و همین کار رو هم کرد. بالاخره ۲۰ ژانویه ۱۹۶۱، بعد از ۵ سال، ازدواج سوم مرلین هم به جدایی ختم شد. مرلین از قصد تاریخ جداییشون رو ۲۰ ژانویه انتخاب کرده بود. ۲۰ ژانویه تاریخی هست که رئیس جمهورهای آمریکا کارشون رو توی کاخ سفید شروع میکنن. اون سال جان اف. کندی رای آورده بود و قرار بود ۲۰ ژانویه ۱۹۶۱ کارش رو توی کاخ سفید شروع کنه. مرلین دقیقا همین تاریخ رو انتخاب کرد تا خبر جداییش زیر سایهی خبر شروع به کار رئیس جمهور جدید آمریکا قرار بگیره. این طولانیترین زندگی مشترک مرلین بود. البته اگر مشکلات سقط جنین نبود، شاید میتونستن با آرتور میلر دووم بیارن.
بعد از این اتفاقات، مرلین رفت پیش یه روانشناس تا یکم حالش بهتر بشه. اما اون هم آدم مناسبی نبود و کلا نتیجه فاجعهبار بود. اصلا بخش زیادی از مشکلات روحی مرلین به خاطر جلسات رواندرمانیای بود که رفت. در واقع وقتی رواندرمانی بدون احترام به سلامت روحی بیمار انجام بشه، میتونه حتی نتایج زیانباری داشته باشه. مخصوصا برای کسی که به عنوان یک بازیگر، زندگی چندگانهای داره. در واقع تراپی بیشتر از این که مرلین رو از شر وابستگیهاش خلاص کنه، براش وابستگیهای جدید ایجاد میکرد. بدترین وابستگیش هم به داروها بود. دکترهاش هم نه تنها تو این رابطه کمکی بهش نکردن، بلکه خودشون داروها رو واسش تامین میکردن. نظر منتقدها به Let's Make Love که خیلی مثبت نبود. امید مرلین به این فیلم آخریه (یعنی «ناجورها») بود که اونم وقتی اکران شد، خیلی واکنش مثبتی نگرفت. این همه زور بزن تغییر به وجود بیار، آخرش اینطوری! نمیتونست خودش رو دلداری بده. بیشتر روز رو توی اتاق خواب تاریکش میموند و آهنگهای احساساتی گوش میداد. مصرف قرصهای خوابآورش رو بیشتر میکرد و همینطور وزن کم میکرد. «ناجورها» آخرین فیلم مرلین بود.
دکتر روانشناسش که وضعیت مرلین رو دید، نگران شد و بهش پیشنهاد داد یه مدت بره یه کلینیک خصوصی تا یکم استراحت کنه و اونجا مراقبش باشن. مرلین هم قبول کرد و رفت. موقع پذیرش هم برگهها رو با اسم مستعار پر کرد. اما اتاقی که براش تدارک دیده بودن یه اتاق معمولی نبود. یه اتاق با در و پنجرههای قفلشده که همه جاش رو با بالشتک پوشونده بودن. در واقع یه سلول واسه بدترین بیمارای روانی! اینطور زندانی شدن میتونه آدمهای سالم رو هم به آدمهای خشن، عصبی یا ناراحت تبدیل کنه، چه برسه به مرلین. اون فکر میکرد وارث بیماری روانی شده که معتقد بود اجدادش رو جادو کرده. همون بیماریای که مادر و پدربزرگش رو ازش گرفت. این در حالی بود که تا همین یک سال پیش، مرلین زندگی نسبتا آرومی داشت و حتی امیدوار بود بچهی توی شکمش بتونه فضای زندگیش رو تغییر بده. همه این اتفاقا خیلی سریع افتاده بود. شوکه شده بود و فقط گریه میکرد. داد میزد که آزادش کنن. اینقدر به در قفلشدهی اتاقش میزد تا دستهاش خونی میشد. اون نادیده گرفته میشد. کارکنای کلینیک طوری باهاش رفتار میکردن انگار یه بیمار روانیه. لباس و کیفش رو ازش گرفته بودن و فقط لباس بیمارستان تنش کرده بود. تهدیدش میکردن اگه بهتر رفتار نکنه لباسهای مخصوص بیمارای روانی رو تنش میکنن. از اینایی که دستهاشون رو نمیتونن تکون بدن. خلاصه داستانی بود توی اون جا. این وضعیت بود تا یه روز یکی از پرستارا یه کاغذ و قلم بهش داد تا نامه بنویسه. اونم یه نامه برای لی استراسبرگ و زنش نوشت. (یعنی همون مربی بازیگریه که درموردش تعریف کردم.) آره یه نامه واسه اونا نوشت. شرایطش رو توضیح داد و درخواست کمک کرد. ولی اونها نتونستن کمکی بهش بکنن. با هزار بدبختی تونست با یکی دو تا از دوستاش تماس بگیره که اونها هم جوابی بهش ندادن. ولی خب کسی رو نداشت. فقط و فقط یکی مونده بود. کی؟ آرتور میلر؟ نه! جو دیماجیو!
جو و مرلین ۶ سال بود که هم رو ندیده بودن اما مرلین دورادور سراغ جو رو از یه سری میگرفت. جو هم از بعد جداییشون حسابی از رفتارهاش پشیمون شده بود و هنوز مرلین رو دوست داشت. اما تا خواست اقدامی کنه، مرلین با آرتور میلر وارد رابطه شده بود. جو هم رفته بود با زنهایی که هر کدوم یه شباهتی به مرلین داشتن وارد رابطه شده بود. دلش پیش مرلین مونده بود. تا مرلین زنگ زد و به جو وضعیتش رو توضیح داد، جو سریع خودش رو رسوند نیویورک. درخواست آزادی مرلین رو از زندانش توی کلینیک داد. بعدشم که فهمید تصمیم اون دکتره بوده، رفت سر وقتش و حسابی داد و بیداد راه انداخت. گفت اگه آزادش نکنی، بیمارستان رو رو سرت خراب میکنم. مرلین رو به طور ناشناس با تاکسی رسوندن خونه. جو مرلین رو برد یه بیمارستان خصوصی و اونجا یکم بهش رسیدن تا دوباره سر پا شد. تمام این مدت جو به مرلین سر میزد و یه جورایی بالاسرش بود. انگار که میخواست کارای قبلیش رو جبران کنه. بعد از این قضیهی بیمارستان، مرلین برمیگرده لس آنجلس. وقتی حالش بهتر میشه، فاکس یه پیشنهاد فیلم «Something's Got to Give» رو بهش میده. که اونم به توصیهی دکترش قبول میکنه. اما ظاهرا از شرایط فیلم و نقشش و یه سری چیزای دیگه که مربوط به این فیلم بوده خوشش نمیاد. دائم تو خودش بوده. معمولا هم که دیر حاضر میشد و سر صحنه میاومد. وقتی هم که میومد، گیج و مضطرب بود. اما سعی میکرد که این مسائل رو جبران کنه. وقتی میرسید، تمام استعداد خودش رو نشون میداد. حتی برای دلخوشی کارگردان، هر صحنه رو هر چند بار که لازم بود ضبط میکردن. مرلین مونروی این فیلم، بر خلاف بقیهی فیلمها، بالغ شده بود. هیچ کدوم از احساسات توی فیلم، مصنوعی نبود. برعکس! میشد اونا رو عمیقا حس کرد.
یک روز سر فیلمبرداری یکی از صحنههای این فیلم، یه اتفاقی افتاد که تو خبرای داغ روزنامهها اومد. اون روز فقط مرلین فیلمبرداری داشت و بقیهی بازیگرا رو Off کرده بودن. یه صحنهای بود که مرلین بازی میکرد، قرار بود تو شب، تنهایی تو استخر شنا کنه. یه روز کامل فیلمبرداری پرفشار از ۹ صبح تا ۴ بعد از ظهر. فقط بیست دقیقه برای ناهار استراحت داشتن. مرلین یه بیکینی دو تیکه تنش بود. کارگردان قصد داشت یه جوری صحنه رو بگیرن که انگار هیچی تن مرلین نیست. هرچی تلاش کردن، توی بعضی از صحنهها یه تیکه از لباس مرلین مشخص بود. کارگردان اومد به مرلین گفت: «یه ذرهش مشخصه! یه بار دیگه بگیریم؟» جواب مرلین جالب بود: «میخوای درشون بیارم اصلا؟! من اوکیم ها!» بله! همون ۲ تیکه پارچه رو هم درآورد و دوباره پرید تو آب! همین دیگه! این مدلی گرفتن اون صحنه رو! اما اگه همین الآن رفتید سرچ کنید که این فیلم رو دانلود کنید، باید بگم که ساخت این فیلم کنسل شده کلا! البته بعدهها تو یه مستندی یه بخشهاییش رو منتشر کردن. یه اتفاقی توی دوران فیلمبرداری این فیلم افتاد که باعث شد فاکس مرلین رو اخراج کنه. جریمهی مالی هم بستن براش. البته فاکس خیلی زود از تصمیمش پشیمون شد. چون میدید، دلیل فروش فیلم فقط حضور مرلینه. حالا این اتفاق چی بود؟ ظاهرا بین مرلین و دکترش، معلوم نبود چی شده بود که کارشون به کتک و کتککاری کشیده بود. دکتره هم مرلین رو برای این که خبرنگارا کبودی صورتش رو نبینن، یه هفته تو خونهی خودش یه جورایی زندونی کرده بود. حتی آرایشگرش هم که رفته بود، دکترش اجازه نداد اون رو ببینه. تا وقتی که کبودی صورتش خوب شد. متاسفانه این یکی دکتر مرلین هم خیلی اذیتش کرد. مرلین زنگ زد به تهیهکنندهی فیلم و گفت حالم خوب نیست تب دارم و نمیتونم بیام. ولی چون این اولین باری نبود که مرلین نیومده بود سر ضبط، کمپانی تصمیم گرفت اخراجش کنه. بارها به خاطر این که تب داره یا حالش خوب نیست گفته بود نمیتونه بیاد. ۲۱ روز از ۳۳ روز کاری رو نرفته بود سر ضبط! یا مثلا یک بار رفته بود نیویورک برای یه تبریک تولدی که بعدا خیلی داستان شد و بهش میپردازیم حالا! اخراج مرلین باعث شد ساخت فیلم «Something's Got to Give» کلا کنسل بشه. یک سال دیگه همین فیلم رو با یه عنوان دیگه با تقریبا یه تیم جدید ساختن. اسم اون فیلمه هم هست «Move Over, Darling».
کنسل شدن این فیلم دست مرلین رو از به دست آوردن یه رکورد کوتاه کرد. اگر اون صحنهی برهنهی مرلین پخش میشد، مرلین تبدیل به اولین ستارهی جریان اصلی هالیوود در عصر پس از سینمای صامت میشد که بصورت برهنه تصویرش روی پرده سینماها اومده. اما این صحنه هیچ وقت پخش نشد و این افتخار (!) یک سال بعد به «جین منسفیلد (Jayne Mansfield)» رسید. «Something's Got to Give» در واقع آخرین فیلم مرلینه. اوایل ژوئن ۱۹۶۲ مرلین اخراج شد. این یعنی اوایل تابستون. اما... وقتی پاییز ۱۹۶۲ اومد. دیگه مرلینی وجود نداشت! کمتر از ۲ ماه بعد از داستان اون فیلم، یعنی اواخر جولای، مرلین دعوت شده بود کنسرت فرانک سیناترا. از جو هم خواست که همراهش بیاد. جو و مرلین، بعد از اون قضیههای توی نیویورک دوباره یه جورایی با هم دوست شده بودن. همین روزا و شایدم توی همون کنسرت، تصمیم میگیرن دوباره با هم ازدواج کنن. یادتونه دیگه، جو شوهر دوم مرلین بود. همونی که بازیکن بیسبال بود و با هم رفتن ژاپن و اون داستانا. آره! اینا تصمیم میگیرن دوباره با هم ازدواج کنن. روز عروسی رو هم مشخص میکنن. چهارشنبه ۸ آگست. ماه عسل هم قرار میذارن برن نیویورک. اما... اما مرگ مرلین توی چهارم آگست، همهی این برنامهها رو نقش بر آب میکنه. تو آگست ۱۹۶۲، انگار اوضاع داشت برای مرلین خوب پیش میرفت. ۶ ماه پیشش، تو فوریه، مرلین اولین خونهی خودش رو خریده بود. خونهی فوقالعاده مشهور مرلین توی محلهی Brentwood لس آنجلس که لوکیشنش رو میذارم توی شو نوت این اپیزود. مرلین این خونه رو دقیقا بعد از جدا شدن از آرتور، حدود ۷۷ هزار دلار خریده بود. کلی هم برای خرید وسایلش وقت گذاشته بود. از اون طرف برای بار چندم عکسش توی مجله لایف چاپ شده بود و حتی برای برگشتش به فیلم «Something's Got to Give» هم در حال مذاکره بودن. علاوه بر همهی اینا اصلا مرلین و جو داشتن ازدواج میکردن. چند روز دیگه عروسیشون بود. اما...
حدود ساعت ۳-۳:۳۰ بامداد یکشنبه ۵ آگست، یعنی ۳ روز قبل از تاریخ عروسی، خدمتکار مرلین با یه حس بدی از خواب میپره. حس میکنه یه چیزی درست پیش نمیره. نگران مرلین میشه، میره بهش سر بزنه. میبینه چراغ اتاق روشنه ولی صدا نمیاد. میاد بره تو، میبینه در بستهس. نگران میشه که «وا! چرا خانوم در رو روی خودش قفل کرده؟!». رفت بیرون، تو حیاط، تا بتونه از پنجره تو اتاق رو نگاه کنه. میبینه یه جورایی مشکوکه اوضاع. انگار خواب نیست! بیهوشه! روی تخت درازه، هیچ لباسی تنش نیست، صورتش رو به پایینه، تلفن هم همینطوری توی دستشه. سریع میره زنگ میزنه به دکتر مرلین که بیاد. دکتره میاد، با کمک خدمتکاره شیشهی پنجره رو میشکونن، در رو باز میکنن، میرن تو ببینن چه خبره. که میبینن متاسفانه دیگه کار از کار گذشته و مرلین مرده. پلیس رو خبر میکنن. پلیس هم میاد و بعد از بررسی اعلام میکنن مرگ بر اثر مصمومیت گوارشی یا در واقع «مصرف بیش از حد داروی خوابآور» بوده. یعنی میگن که خودکشی کرده. «خودکشی بر اثر مصرف بیش از حد داروهای خوابآور و آرامبخش»! چون یه سری جعبهی ۵۰تایی قرص یا کپسول خوابآور «پنتوباربیتال» پیدا میکنن کنار تختش که خالی بودن. حدس میزدن که احتمالا حدود ۴۰-۵۰تا از اونا خورده بوده و اوردوز باربیتورات، که توی این قرصها هست، باعث این اتفاق شده. اما توی این ۲-۳ روز آخر به مرلین چی گذشت که به اینجا ختم شد؟ چی شده که دختری که همین چند ماه پیش، بعد از سالها بدبختی، اولین خونهی خودش رو خریده و تازه داره سر و سامون میگیره، داره برای ازدواج برنامهریزی میکنه. حتی تاریخ و محل ماهعسل رفتنش هم مشخص کرده، همچین کاری با خودش کرده؟! اتفاقاتی که تعریف کردم برای بامداد یکشنبه بود. یعنی شنبه شب. برگردیم از پنجشنبه ببینیم چه خبر بوده. پنجشنبه دوم آگست، مرلین با خدمتکارش رفت یه مغازهی آنتیک فروشی، خیلی هم سرحال بود. قرار گذاشت شنبه میز تحریری که خریده رو براش بفرستن. فرداش، یعنی جمعه ۳ آگست، یعنی یک روز قبل از مرگش، صبح خیلی زود، بیدار شد. سرحال و با حوصله بود. ۹۰ دقیقه با دکتر روانشناسش جلسه داشت. بعد برای هماهنگیهای نهایی با مسئولای عروسی جلسه داشت. حدود نیم ساعت هم با دوستش «نورمن روستن (Norman Rosten)» حرف زد. حرفهایی که بهش گفته جالبه. نورمن میگه گفته «خیلی انرژی دارم. حس خوبی دارم. میخوام برگردم به کار و فیلمهای جدید. همه چیز بهتر میشه. زمان اون رسیده که گذشته رو بذارم کنار. از نو شروع کنم. قبل از این که دیر بشه و پیر بشم.» ظاهرا جلسهی تراپیای که داشته مفید بوده. بعدش زنگ زده به طراح لباس عروسش. هماهنگ کرده تا فردا لباس رو برای پرو نهایی بفرسته. بعد یادش میوفته فردا شنبهس. دوباره زنگ میزنه به طراحه. میگه «راستی فردا پسفردا که آخر هفتهس تعطیله. دوشنبه بیار لباسو پرو کنم.» بعدازظهر دوباره با دکترش جلسه داشته و بعدش هم با دوستش رفتن بیرون برای شام. دوستش میگه خیلی سرحال بود و اوکی بود کلا. اون شب، دوستش خونهی مرلین میمونه.
صبح ۴ آگست، یعنی همون روز آخر، مرلین ساعت ۹ یک لیوان گریپ فورت میخوره. بعد یه نفر میاد یه سری عکسها رو به مرلین نشون بده تا برای چاپشون ازش تایید بگیره. این عکسها، عکسهایی بودن که همون روز معروف سر فیلمبرداری صحنهی استخر، سر ضبط «Something's Got to Give» ازش گرفته بودن. قرار بود توی مجله پلیبوی چاپ بشه. دوست مرلین قبل از ظهر بیدار میشه. بعد، دکترش، میاد میره اتاق مرلین و با هم صحبت میکنن. ساعت ۳ دکتره میاد به دوستش میگه بهتره بره چون میخوان تنها باشن. دکتره بعد میره به خدمتکارش میگه: «خانوم حالش خوب نیست. ببرشون کنار ساحل یکم قدم بزنن.» مرلین و خدمتکارش میرن یکم قدم میزن. مثل این که توی ساحل مرلین خیلی رو به راه نبوده. بعدش یه سر میرن خونهی «پیتر لاوفورد (Peter Lawford)» و درمورد یه فیلمی که قرار بوده به زودی با حضور مرلین ساخته بشه مذاکره میکنن. اون جا هم حس میکنن مرلین یه ذره هوشیار نیست. مثل این که بعد از جلسه با دکتر، مرلین حالا یا به توصیهی دکترش یا با تصمیم خودش، یکم آرامبخش خورده بوده. از همون «پنتوباربیتال»ها. میگن که بعدا توی تحقیقات پزشک قانونی هم اثرات همین داروئه توی کبدش پیدا شده. حدود ساعت ۷-۷:۱۵، یعنی بعد که برگشتن، جو زنگ میزنه و چند دقیقه با مرلین صحبت میکنن. جو تعریف میکنه میگه مرلین خیلی خوب و دوستداشتنی صحبت کرده. هیچ نشونی از بیحوصلگی و افسردگی نداشته. میگه ۱۰ دقیقه با هم صحبت کردن. جو که قطع میکنه، پیتر لاوفورد تماس میگیره که مرلین رو برای شام دعوتش کنه. مرلین با بیحوصلگی و با صدای خیلی آروم و ناواضح صحبت میکنه. هی تو صحبتهاش مکث میکرده. مکثهای طولانی. پیتر میگه مجبور بودم هی بلند بلند صداش بزنم. میگه این حال مرلین یه حال مستی و دراگ اینا نبود. انگار یه چیزی فراتر از این چیزا بود. صحبتشون طول میکشه و بعد آخرش مرلین شروع میکنه از پیتر خداحافظی کردن. این جملهها خیلی معروفه. مرلین به پیتر میگه: «از پَت خداحافظی کن. (پَت یعنی زنش) از رئیس جمهور خداحافظی کن. (جان اف. کندی برادر زن پیتر لاوفورد بوده.) از خودت هم خداحافظی کن. چون آدم خوبی هستی.» پیتر یهو جا میخوره. داد میزنه میگه: «مرلین چی شده؟» مرلین جواب میده: «خواهیم دید... خواهیم دید...» بعد سکوت میشه. پیتر فکر میکنه مرلین تلفن رو قطع کرده. ولی اینقدر نگرانه که بلافاصله دوباره زنگ میزنه. میبینه بوق اشغال میخوره. هی زنگ زنگ! تا نیم ساعت اشغال بوده تلفن. این یعنی، مرلین خوابش برده یا بیهوش شده. تلفن رو قطع نکرده به هر حال. پیتر میگه حس کردم مرلین اُوردوز کرده و حالش خوب نیست. شاید داره میمیره. فوری زنگ میزنه به چند نفر از دوستهای مشترک و دکترش و وکیلش که یکی بره اونجا ببینیه چی شده. وکیل مرلین ساعت ۸:۳۰ زنگ میزنه، خدمتکاره گوشی رو برمیداره. وکیله میگه یه سر برو ببین حال خانوم چطوره؟ خدمتکاره ۴ دقیقه بعد میاد میگه: «خانوم حالش خوبه.» وکیله میگه من حس کردم خدمتکاره اصلا نرفت نگاه کنه. خدمتکاره بعدها گفته اگه بهم گفته بودن قضیه چیه، من یه خورده جدیتر بررسی میکردم. لاوفورد میبینه از اینا خبری نشد! هی زنگ بزن اینور و اون ور، تا یکی بره به مرلین سر بزنه. تا ۱ نصف شب پیگیر حال مرلین بوده. اما خبری نمیشه. جزئیات درمورد این روز خیلی زیاده. حرفهای لاوفورد، دکتره، وکیله، خدمتکاره و گزارش پلیس تناقض زیاد داره. میشه به این جزئیات پرداخت. تا حدی هم که میشد پرداختم. اما حس من اینه که جاش تو بایوکست نیست. شاید توی یه پادکست جنایی. اما اگر فکر میکنید این جا میشه به این چیزا هم پرداخت، بگید حتما از این به بعد این کار رو میکنیم. آره... مرلین یا نورما جین داستان ما به همین سادگی مرد. اونم فقط با ۳۶ سال سن. بالاخره مرلین رو میبرن که تحقیقات پلیس روش انجام بشه تا چند روز دیگه دفنش کنن. تحقیقات توسط یه تیم شروع میشه و با همه مصاحبه میکنن. تحقیقات پلیس و دکترا نشون میده که مرلین یه چیزی بین ساعت ۸:۳۰ تا ۱۰:۳۰ شنبه ۴ آگست مرده. ۱۷ آگست نتیجه این تحقیقات منتشر میشه. دلیل مرگ هم که گفتم «خودکشی احتمالی بر اثر مصرف بیش از حد داروهای خوابآور و آرامبخش» اعلام میشه.
دوز دقیق داروهایی که توی بدنش بوده رو هم اعلام میکنن و بستههای قرص هم که کنار تختش بوده همون شب. میگن که هیچ اثر زخم یا کبودیای هم روی بدنش مشاهده نشده. توی گزارش به شرایط روحی مرلین اشاره میکنن و میگن با وجود خودکشی هیچ متنی از خودش به جای نذاشته. و اعلام میکنن که همچین چیزی طبیعیه چون فقط ۴۰% از خودکشیها به همراه یه متن اتفاق میوفته. البته یه مساله هم هست که یکم عجیبه! تمام مدارک مربوط به این تحقیقات توی ادارهی پلیس گم شده و تا الآن هم کسی نتونسته پیداشون کنه! وقتی خبر مرگ مرلین اعلام میشه، تقریبا تمام روزنامههای آمریکا و اروپا تیتر اولشون رو به این مساله اختصاص میدن. تیترها هم همه از خودکشی گفتن. با این که هنوز خبر رسمیای اعلام نشده بوده. ولی خب تقریبا برای عموم مشخص بوده که مساله خودکشی بوده. یه جا نوشته بود که گفته شده توی چند ماه بعد از «خودکشی مرلین» (توی کوتیشن مارک)، آمار خودکشی توی جهان به طرز چشمگیری بالا رفته و تقریبا ۲ برابر شده. مراسم خاکسپاری، ۸ آگست ۱۹۶۲، یعنی همون روزی که قرار بود عروسی دوبارهش با جو دیماجیو باشه، برگزار شد. اتفاقا مراسم رو هم خود جو برگزار کرد. جو تصمیم میگیره تقریبا هیچ کسی رو از هالیوود دعوت نکنه و فقط ۳۰ نفر از دوستای صمیمی مرلین رو دعوت میکنه. قبل از شروع مراسم، آرایشگر مرلین میاد و به وصیت خود مرلین، اون رو آرایش میکنه. مراسم خاکسپاری با پخش موسیقی مورد علاقهی اون شروع شد: آهنگی از فیلم «جادوگر شهر اُز» ساخت سال ۱۹۳۹، «بر فراز رنگینکمان» از «جودی گارلند» جو شروع به سخنرانی کرد. با صدای لرزون و چشمایی پر از اشک. «ما همه اون رو میشناسیم. انسان خیلی کاملی بود. خیلی گرم بود. خجالتی بود. تنها بود. حساس بود. و همیشه از طرد شدن وحشت داشت. اون هنوز مشتاق زندگی بود. تمام تلاش رو برای رسیدن به رویاهایش میکرد. و رویای اون این چنین سرابی نبود.» قبل از بستن در تابوت، جو رفت جلو و شروع به گریه کرد. صورت سرد مرلین رو بوسید. گفت: «دوستت دارم عزیزم. دوستت دارم.» یک شاخه گل رز صورتی هم تو دستای اون گذاشت. مرلین رو توی گورستان وستوود لس آنجلس دفن کردن. روی سنگ قبرش خیلی ساده نوشته: مرلین مونرو، ۱۹۲۶ -۱۹۶۲
اتفاقا عمه آنا و گریس مککی که هر کدوم زمانی مرلین رو بزرگ کرده بودن هم توی همین گورستان دفن شدن. باید بگم که هایده و مهستی هم دقیقا توی همین گورستانن. مزار مرلین به راحتی از بین بقیه قابل تشخیصه. چون معمولا جای بوسهی افراد مختلف روش هست. خیلی جالبه. یه چیز جالب دیگه این که روی سنگ قبر مرلین که به صورت ایستاده هست، یه گلدون چسبیده که خالیه. برای هرکی که بیاد گل بذاره توش. برای مدت ۲۰ سال، هفتهای ۳ بار، ۶ تا گل رز صورتی میومد توی این گلدون. این گلها رو جو دیماجیو میفرستاد. بله، درست شنیدید! ۲۰ سال، ۳ روز در هفته. ظاهرا چند سال پیش وقتی که با هم بودن، مرلین به جو میگه که دوست داره هر هفته سر قبرش گل رز بیاد. وقتی هم که مرلین میمیره، جو به آرزوی اون عمل میکنه. جو بعد از این اتفاق ازدواج نکرد و همیشه به مرلین فکر میکرد. اما تقریبا هیچ جا از مرلین حرف نزد. گفته میشه وقتی توی ۱۹۹۹، ۳۷ سال بعد از مرلین، توی ۸۴ سالگی مرد، آخرین جملهای که به زبون آورد این بود: «بالاخره دارم میرم که مرلین رو ببینم.» خب دوباره میرسیم به اون بخشی از بایوکست که داستان تموم شده اما یه سری موضوع مونده که گفته نشده. این دفعه موضوعات خیلی نیست و کمه. ۲ تا موضوع هست که باید درموردش صحبت کنیم: «Forever Marilyn» یا «مرلین جادوان» یگی از چیزهایی که خیلی برای شخص من عجیبه اینه که تا همین الان توی اواخر سال منحوس ۲۰۲۰ میلادی، از مرگ مرلین بیشتر از ۵۸ سال گذشته. اما هنوز تقریبا همه اون رو میشناسن! خیل جالبه ها! این همه سااال! این یعنی نسل ما که هیچی شاید حتی پدر و مادرهای ما هم زمان اکران فیلمهای مرلین نبودن یا اگر هم بودن، احتمالا سنشون تک رقمی بوده! پس چرا مرلین هنوز مشهوره؟ برای پیدا کردن دلیل این مساله، از دوست خوبم امیرحسین مستفیضی، نویسنده و فیلمساز، دعوت کردم که به ۲ تا سوال من جواب بده: اول این که میراث مرلین برای سینمای جهان چی بوده؟ دوم هم این که چرا مرلین اینقدر مشهور و محبوب شده و هست؟ مرگ مرلین مونرو، خودکشی یا قتل؟! حدود ۶۰ سال از مرگ مرلین گذشته ولی هنوز شایعهها و تئوریهای توطعه درمورد مرگش در جریانه. کافیه فقط یه سرچ خیلی ساده توی اینترنت بکنید. این قضیه واقعا تموم نشدنیه! میتونید ساعتها توی گوگل و یوتیوب مقاله بخونید و ویدیو و مستند ببینید. آخرم متوجه نشید دقیقا چی شد که مرلین مرد؟ خودکشی، خودکشی ناخواسته، قتل و حتی قتل ناخواسته. همه هم ادلهی کافی برای قانع کردن شما رو دارن! من چه نتیجهای گرفتم؟ هیچی! بعضیا میگن داستانهایی که بین مرلین و آرتور اتفاق افتاد و سقط جنینهاش باعث شد حال روحیش بد بشه. سر فیلمبرداری «» هم تمرکز کافی نداشت و دکترش هم اذیتش میکرد. بعد که اخراج شد در بدترین شرایط روحی قرار گرفت و بالاخره تصمیم گرفت خودش رو خلاص کنه. این میشه خودکشی. یه سری میگن همهی این مسائل روحی باعث شده مرلین توی شرایط خوبی نباشه و اون شب به خاطر دغدغههای ذهنیش نمیتونسته خوب بخوابه. قرص خورده که بخوابه و بیدار نشده. این میشه خودکشی ناخواسته. یه سری میگن دکتر یا خدمتکار مرلین درست رسیدگی نکردن به شرایط مرلین و همین باعث شده اونها ناخواسته به این فرایند کمک کنن تا مرلین بمیره. این میشه قتل ناخواسته.
اما مشهورترین تئوری توطئهای که درمورد مرگ مرلین هست قتله. توی اون یکی دو سال آخر عمر مرلین، شایعههایی درمورد یک مرد جدید و مهم توی زندگی اون تو هالیوود شنیده میشد. که البته توی روزنامهها چیزی نبود! فقط این طرف اون طرف یواشکی درموردش حرف میزدن. گفته میشد مرلین و «سناتور جان اف. کندی» با هم تو رابطه هستن. سناتوری که ناگهان تبدیل به رئیس جمهور آمریکا شد! موقعی که مرلین و کندی با هم آشنا شدن (که ظاهرا فرانک سیناترا واسط این آشنایی بوده)، هنوز کندی یه سناتور بود. مثل این که رابطهی اونا به جاهای باریک هم کشیده و عجیبتر این که تا زمان ریاست جمهوری کندی هم پیش رفته. اما اگر رابطهی عاشقانه رو یک رابطهی طولانیمدت و مداوم نگاه کنیم، با توجه به شواهد تاریخی که تمام روزهای رئیس جمهور و جاهایی که رفته رو مشخص میکنه، این رابطه نمیتونسته یک رابطهی عاشقانه و طولانیمدت باشه. چیزی که خیلی محکم و با قدرت میشه گفت اینه که این دو نفر ۴ بار هم رو ملاقات کردن. که ۲ بار اول توی جمع و مراسمها عمومی بوده و بار سوم، توی خونهی «پیتر لاوفورد» شوهر خواهر رئیس جمهور، تنها بودن و جورایی کارشون به تختخواب هم کشیده. پیتر لاوفورد بازیگر بوده و با مرلین دوست بوده. همونی هست که میگن اون شب آخر زنگ زده مرلین رو شام دعوت کنه خونهش. بعد مرلین پشت تلفن از همه خداحافظی میکنه. سری چهارم هم، توی جشنی بوده که به مناسبت تولد رئیس جمهور برگزار شده و مرلین توی این مراسم آهنگ تولدت مبارک رو برای جان اف. کندی میخونه: در ادامه مرلین با خوندن یه شعر دیگه از کندی تشکر میکنه: «سپاس از شما، آقای رئیس جمهور؛ به خاطر تمامی کارهایی که انجام دادهاید؛ به خاطر نبردهایی که شما پیروز آن بودهاید؛ به خاطر مسیری که شما در زندگی آمریکایی گشودهاید؛ و به خاطر هزار هزار مشکلات ما که برطرف ساختهاید؛ ما از شما بسیار متشکریم» این میشه گفت آخرین فیلم ضبط شده از مرلین توی فضای عمومی هست. ۲ ماه و نیم بعد از این مراسم، مرلین میمیره. اما از اون طرف، حرف و حدیث در خصوص رابطهی مرلین با برادر رئیس جمهور یعنی رابرت یا بابی کندی هم در جریان بوده. رابرت، اون زمان دادستان کل ایالات متحده بوده. که البته با توجه به شواهد، این دو نفر هم فقط ۴ بار همو میبینن. که رابطهی اونها خیلی جدی نمیشه. و حتی مثل اغلب رابطههای مرلین که با سکس همراه بوده، ظاهرا این یکی به اونجا نمیرسه. حالا اینا چه ربطی به مردن مرلین داره؟ چندین نفر تا به حال روی این مساله کار کردن توی این چند دهه. که من یکیش رو براتون مختصر تعریف میکنم. دو تا روزنامهنگار محقق به نام «جی مارگولیس (Jay Margolis)» و «ریچارد باسکین (Richard Buskin)» یه کتابی توی سال ۲۰۱۶ منتشر کردن به اسم «قتل مرلین مونرو: پرونده مختومه شد (The Murder of Marilyn Monroe: Case Closed)». اونا معتقدن که رابطهی مرلین با برادرای کندی، بیشتر از چیزی بوده که قبلا ادعا شده. مثلا رابرت کندی، برادر رئیس جمهور، عاشق مرلین میشه و مثل همهی مردها تو این موقعیت به مرلین قول میده زنش رو طلاق بده و با اون ازدواج کنه. مرلین هم یه جورایی امیدوار میشه و کم کم یه رابطهای شروع میشه. اما ظاهرا این ۲ برادر، مرلین رو مثل توپ فوتبال به هم پاس میدادن و هیچ کدوم قصد ازدواج با اون رو نداشتن. در نهایت رئیس جمهور از برادرش میخواد که به مرلین بگه دیگه به کاخ سفید زنگ نزنه. برادره هم کم کم به مرلین پشت میکنه. مرلین عصبانی میشه، تهدید میکنه توی یه کنفرانس خبری همه چیز رو فاش میکنه. چون مرلین دربارهی خانوادهی کندی و حتی تصمیمات اونها درمورد سیاست خارجی و داخلی آمریکا چیزایی میدونسته و توی یه دفترچهی قرمز رنگ همه چیز رو نوشته بوده. مثلا میگن مرلین توی صحبتهای این دو تا برادر، از یه راز خیلی سری خبردار شده بوده. اون راز هم این بوده که ظاهرا آمریکا داشته برنامهریزی میکرده تا فیدل کاسترو، رهبر انقلاب کوبا، رو به قتل برسونه. ضمن این که اگر مرلین یه کنفرانس میذاشته و میگفته که جان اف. کندی رابطه خارج از ازدواج داشته، این برای وجههی رئیس جمهور و کلا کشور آمریکا خیلی بد بوده. رابرت کندی میبینه اوضاع داره خراب میشه، تصمیم میگیره مرلین رو بکشه؛ اما طوری که خودکشی به نظر برسه. حالا چه جوری؟ اون توی این توطئه تنها نبوده. پیتر لاوفورد، شوهر خواهرش و دکتر روانشناس مرلین هم همراهیش کردن. این جوری که این ۲ تا روزنامهنگار میگن، همهی مکالمههای تلفنی مونرو به دستور FBI ضبط میشده و توی این مکالمات تلفنی، رابرت کندی، متوجهی رابطهی خارج از عرف دکتره با مرلین میشه. دکتر رو تهدید میکنه که اگه همکاری نکنی، رابطهت رو علنی میکنم. برای همین دکتره هم مجبور میشه با برادر رئیس جمهور همکاری کنه.
میگن که اون روز آخر یعنی ۴ آگست رابرت میاد خونهی مرلین و همدیگه رو میبینن. رابرت دکتره رو میفرسته بیرون تو محوطه که تنهایی با مرلین صحبت کنه. ۱۰ دقیقه صحبت میکنن که اصلا دعواشون میشه. مرلین عصبانی میشه. میگه دوشنبه کنفرانس میذارم همه چز رو میگم! (اون روز شنبه بوده) ظاهرا همسایهها میگن رابرت با یه حالت عصبانی از خونه میاد بیرون و با دو تا از محافظهاش که یگان ویژه بودن دوباره میرن تو خونه. میگن رابرت مرلین رو میندازه روی زمین و یکی از محافظا به بازوی مرلین پنتوباربیتال تزریق میکنه تا آروم بشه. دکتره و لاوفورد هم اونجا بودن. رابرت و لاوفورد میوفتن دنبال دفترچه قرمزه که پیداش کنن و باز مرلین یکم به هوش میاد. دوباره محافظا میرن سراغش و یه سری ماده دیگه این دفعه بهش تنقیه میکنن. بالاخره لافورد، رابرت و محافظا ساعت ۱۰:۴۰ میرن. یکی دو ساعت بعد، خدمتکار مرلین مشکوک میشه میره سر بزنه میبینه مرلین بیهوش افتاده رو تخت. زنگ میزنه آمبولانس بیاد. پرستار آمبولانس میگه وقتی مرلین رو دیدم، استفراغ نکرده بود که این برای کسایی که اوردوز میکنن غیرعادیه. مرلین رو میذاره رو زمین و تلاش میکنه احیاش کنه. پرستاره گفته «نه پتویی نه بالشی، هیچی نداشت. لیوان آب یا نوشیدنی هم کنارش نبود. سخت نفس میکشید. ضربانش ضعیف و تند بود. خدمتکارش اصرار داشت که خودکشی کرده. اما اثری از خوردن داروی زیاد هم توی دهنش دیده نمیشد.» همینطور که اینا داشتن کارشون رو انجام میدادن یهو یکی میاد توی اتاق و میگه من دکتر مرلینم. کیفش رو باز میکنه، یه سرنگ با یه سوزن بزرگ درمیاره و یه مایعی رو توی قفسه سینهی مرلین تزریق میکنه. بعد هم پلیسا میان و جسد رو بیرون میبرن. البته من به این روایت هم خیلی نمیتونم اعتماد کنم. یعنی باید بشینم اون کتابه رو بخونم تا مطمئن بشم داستان چیه. این روایت رو توی اینترنت خونده بودم. کتابه رو میذاریم توی کانال تلگرام بایوکست که اگر دوست دارید بخونید.