بازم باید برگردیم عقب! عقبتر از داستان قبلی! خیلی عقبتر! بیشتر از ۲۰۰ سال پیش. یعنی سال ۱۸۰۹. زمانی که شاه جرج سوم توی انگلیس پادشاه بود. ۳ تا قبل از ملکه ویکتوریا. سال ۱۱۸۷ شمسی، توی ایران فتحعلیشاه قاجار سر کار بود و جنگهای ایران و روسیه در جریان بود. جنگهایی که در ادامهش منجر به بسته شدن عهدنامه گلستان شد. اما داستان توی فرانسه اتفاق میوفته. فرانسهی تو زمان سلطنت ناپلئون. لویی بریل، توی روستای کووقه (Coupvray) (البته اگه درست بگم!) تو ۴۰ کیلومتری شرق پاریس به دنیا اومد. جایی که الان نزدیکش دیزنیلند پاریس رو ساختن. پدرش، سایمون رنه بریل، زینساز بود. کلا کارش ساخت زین و افسار چرمی برای اسب بود.
لویی از همون ۲-۳ سالگی که میتونست بلند بشه و روی پای خودش راه بره، میرفت کارگاه باباش و با وسایل اونجا بازی میکرد. اما این بازی کردنهای بچه یه جورایی رو مخ بابائه بود. وقتی دستش رو دراز میکرد یه چیزی برداره، پدرش سریع میگفت: «نه! دست نزن! اینها وسیله بازی نیستن. هیچ وقت نباید بهشون دست بزنی!» اما وسوسههای کودکانه، قویتر از این حرفا بود. یه روز صبح، سایمون، یعنی بابائه، (البته تو فرانسه بهش میگن «سیمو» یا «سیمون» ولی ما همون میگیم سایمون! فامیلشون هم توی فرانسوی (اگه درست بگم) میگن «بقی» ولی خب به تلفظ انگلیسیش، یعنی «بریل» مشهوره، ما هم همون میگیم «بریل».) آره، سایمون بیرون تو حیاط داشت با مشتری حرف میزد. لویی دوید تو کارگاه، از صندلی باباش رفت بالا، زانوش رو گذاشت لبه میز و خودش رو بالا کشید. حالا همه ابزارهای براق و خوشگل جلو دستش بودن. پتک چوبی، درفشها و چاقوهای تیز. به تقلید از پدرش، یکی از درفشها رو برداشت. درفش که احتمالا میدونید چیه؟ یه میلهی آهنی نوک تیز، مثل میخه، که یه دستهی چوبی بهش وصله. برای سوراخ کردن چرم ازش استفاده میکنن. با دستای کوچیکش مشغول کار روی تیکه چرم اضافیای شد که روی میز بود. سعی میکرد مثل باباش اندازه قطعات رو با چشماش اندازهگیری کنه. خم شد سمت چرم و محکم درفش رو فشار دارد. چرمه ضخیم بود، زورش نمیرسید. بیشتر خم شد. وزنش رو انداخت رو درفش. لبه تیز درفش روی سطح لیز چرم لغزید و... صدای جیغ لویی بلند شد.
سایمون دوید توی کارگاه، دید از صورت پسرش داره همینطوری خون میریزه! بچه رو بلند کرد، یه نگاهی بهش کرد. کابوسی که همیشه تو ذهنش بود، اومده بود جلوی چشمش. بگم چی شد؟ مشخصه دیگه. تو روستاشون یه پیرزنی بود که میگفتن میتونه شفا بده و اینا. سایمون سریع رفت دنبال اون پیرزنه برداشت آوردش تا ببینه چه خاکی بر سرش بریزه؟! خانومه اومد و شروع کرد آروم با آب زنبق روی زخم و چشم خونآلود لویی رو پاک کرد. لویی چشمش رو سوراخ کرده بود. بعد رفتن دنبال دکتر روستا. دکتره که اومد، خونریزی دیگه تموم شده بود. ولی کار زیادی ازش برنیومد. سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و از سایمون و همسرش خواست برای خوب شدن پسرشون دعا کنن.
چشم لویی قرمز و متورم شد. پلکش به خاطر ضربه کبود شده بود. خیلی میسوخت، این بچه هم همش چشمش رو میمالید. همین هم باعث شد عفونت چشم چپ، به چشم راستش هم منتقل بشه. اون موقع تو سال ۱۸۱۲ راهی برای کنترل این جور عفونتها نبود. دید لویی تار شده شده بود. دنیاش مدام تاریک و کمنورتر میشد تا اینکه به سیاهی مطلق فرو رفت. سایمون و زنش هر کاری از دستشون بر میاومد کردن. اسب گرفتن، لویی رو بردن یه بیمارستان تو شهر «مو (Meaux)» که نزدیکترین شهر بهشون بود تا یه چشم پزشک ببینتش. اما متاسفانه تا وقتی اینا این بچه رو بردارن ببرن مو، عفونت قرنیه هر دو چشم رو از بین برده بود. امیدی نبود. بهشون گفتن پسرک کوچیکشون که هنوز چهار سالش هم نشده بود، کاملا نابینا شده!
مثل هر بچه دیگهای که بیناییش رو از دست میده، لویی هم با یک واقعیت سخت روبهرو بود: باید درکش از جهان اطراف رو تغییر میداد. باید این بار جهان رو، بدون دیدن کشف میکرد. با خونهشون شروع کرد. تو خونه میچرخید و با دستای کوچیکش همه چیز رو لمس میکرد. مثلا میخواست بره توی اتاق زیر شیروونی. دستش رو میذاشت روی دیوار و سردی سنگها رو حس میکرد. بعد پلهها رو پیدا میکرد و مسیرش رو ادامه میداد. شکل و فرم چهارپایهی چوبی و میز بزرگی که جلوی شومینه بود رو یاد گرفت. کمد ظرفها، سینک ظرفشویی و بقیهی جاها. اینقدر گوشه و کنار خونه را خوب حفظ کرده بود که میتونست بدون این که به چیزی بخوره تو خانه راه بره.
وقتی به تدریج توی خونه به این روش جدید زندگیش عادت کرد، کم کم بهش اجازه دادن بعضی موقعها بره بیرون خونه و یکم راه بره. اوایل با کمک برادر و خواهراش میرفت جاهایی که میشناخت. یه عصا هم همیشه همراهش بود. اونا دستش رو میگرفتن، لویی هم عصاش رو میزد به زمین و مسیر رو پیدا میکرد. کلی ضربه میزد تا برسه به کارگاه پدرش، باز کلی ضربه میزد تا برسه به چاه پشت خانه، دوباره کلی ضربه میزد تا برسه به باغچهی خونهشون. کم کم تونست راه رفتن با عصا رو یاد بگیره. خودش که دوست نداشت کسی دستش رو بگیره. خانوادش هم رو تشویقش میکردن که خودش از پس کاراش بر بیاد. کم کم به کمک عصاش، یه نقشهای از دنیای اطرافش ساخته بود. مسیر، زمینها و تپههای روستاشون رو حفظ بود.
این پسرک نابینا که باهوش و کنجکاو به نظر میرسید، توجه کشیش روستا رو جلب کرده بود. هفت ساله بود که کشیشه بهش پیشنهاد داد چند وقت پیشش آموزش ببینه. ۳-۴ بار تو هفته تق تق کنان میرفت بالای تپه، پیش پدر پائولی که خونهش روبهروی کلیسا بود. تو دفتر کشیش یا زیر درختای باغ مینشستن و پدر قصههایی از انجیل رو براش میخوند. از آیهها و عجایب طبیعت براش میگفت. اشتیاق لویی به داستانها باعث شد پدر احساس کنه وقتشه مطالب پیشرفتهتری رو براش بگه. پس از معلم روستا خواست که اون رو به عنوان شاگرد بپذیره. ولی اون روزها این که یه نابینا به یه مدرسه معمولی بره یه جواریی عجیب بود. معلمه تا حالا به افراد نابینا آموزش نداده بود. اصلا آیا لویی میتونه چیزی یاد بگیره؟ میتونه پا به پای بقیه پیش بره؟ معلمه که شک داشت. ولی گفت حالا یه امتحانی بکنیم.
هر روز صبح، بچهی همسایه که داشت میرفت مدرسه، میومد دنبال لویی، دستش رو میگرفت، دست تو دست هم از خیابون بالا میرفتن تا برسن به مدرسه تکاتاقیشون. لویی تو ردیف اول نیمکتهای چوبی مینشست و با دقت گوش میداد. سعی میکرد تک تک کلمههای معلم رو حفظ کنه. تمرکز میکرد که بتونه درس دیروز را از بر بخونه. وقتی معلم سوالی میپرسید، سریع و بدون معطلی جواب میداد. معمولا یک چیز جالب یا هوشمندانه هم به موضوع اضافه میکرد. معلمه شیفتهی ذهن سریع لویی شده بود. طبیعتا تو موضوعایی که فقط به حافظه بستگی داشت، لویی از بقیه سرتر بود. ولی مشکل اصلی این بود که اکثر موضوعها نیاز به خوندن و نوشتن داشت و خب این جور موقعها امیدی به لویی نبود. بقیه که کتاب و دفترهاشون رو در میآوردن، لویی تنها و ساکت یه گوشه مینشست و به صدای کشیده شدن گچ روی تخته و ورق خوردن کتابها گوش میداد.
اما نادیده گرفتن شکستها و مشکلای لویی برای مادر و پدرش سخت بود. اعتقاد داشتن که درسته لویی باهوشه و خودش رو با شرایط خوب وفق میده؛ اما تو این روستا و با این امکانات معلوم نیست آیندهش چهجوری پیش بره. شغل خانوادگی اونها زینسازی بود. خب لویی که نمیتونست این شغل رو ادامه بده. پس میخواست چیکار کنه؟ اگر مادر و پدرش فوت کنن، چه آیندهای در انتظار لویی هست؟ اون زمان اکثر بچههای نابینا به خاطر شرایطشون هیچ نوع آموزش و تعلیمی نمیدیدن. حتی بیشتر مردم تصور میکردند اونا عقبمونده ذهنی هستن. اگر خانواده ثروتمندی نداشتند، معمولا زندگی خوبی در انتظارشون نبود. گدایی میکردن و تو خیابونها میخوابیدن. پدر پائولی، همون کشیشه، هم خیلی نگران پسرک بود. از همه برای حل مشکل لویی پرسوجو میکرد. با معلمش دربارش صحبت کرده بود. هر کی از پاریس میاومد درباره زندگی نابیناها تو پاریس ازشون میپرسید. یه روز تصمیم گرفت بره پاریس و خودش دقیقتر بررسی کنه.
چند روز بعد که برگشت کووقه (همون روستاشون)، یکراست رفت خونه لویی اینا. تعریف کرد که از یه مدرسهی فوقالعاده بازدید کرده. یه مدرسهای که به بچههای نابینا مهارتهای مفید یاد میدن. بهشون یاد میدن که برای خودشون لباس و کفش بدوزن. یا این که چهجوری پیانو، ویالون و سازهای دیگه بزنن. بعد یهو با هیجان گفت: این که چیزی نیست! معجزه اصلی اینجاس! بچههای نابینا اونجا یاد میگیرن که با یه روش خاص بخونن و بنویسن! پدر پائولی خودش با چشمای خودش دیده بود که اونجا بچههای نابینا کتابهای بزرگی داشتن! انگشتانشون رو روی سطرها میکشیدن و با صدای بلند اونها رو میخوندن. اون از نفوذ خودش استفاده کرد. با یکی از کلهگندهترین آدمای روستاشون حرف زد تا با مدیر اون مدرسههه تو پاریس صحبت کنه و اجازهی ثبتنام لویی رو بگیره. چند وقت بعد، یه نامه از طرف مدیر مدرسه پاریسیه اومد. به لویی بورس تحصیلی داده بودن تا بره اون جا درس بخونه! اون روز تو خونهی بریلها جشن به پا بود! انگار که نامهی هاگوارتز برای لویی اومده بود! زحمت پدر پائولی جواب داده بود!
صبح روز ۱۵ فوریه ۱۸۱۹، ۶ هفته بعد از تولد ۱۰ سالگیش، لویی همه وسائلش رو برای رفتن به پاریس بستهبندی کرده بود. مادرش همه رو چید تو یه چمدون چوبی؛ کنارش هم یکم غذا و شیرینی گذاشت. همهی اعضای خانواده اومدن میدون روستا تا لویی رو بدرقه کنن. اون خیلی آروم منتظر وایستاده بود. پسرک کوچولو و لاغری که تقریبا تو کت بزرگ و شال گردن ضخیمش گم شده بود. از کالسکه بالا رفت و کنار پدرش نشست. برای همه دست تکون داد و برای شروع زندگی جدید، گذشته رو پشت سر گذاشت.
یکم از اون مدرسهی فوقالعاده تو پاریس براتون بگم. اسم اون مدرسه «موسسه سلطنتی جوانان نابینا» بود. الآن هم هست! سایتش و لوکیشنش رو میذارم تو شونوت برید ببینید. سایتش هست Inja.fr. این مدرسه سال ۱۷۸۴ تاسیس شده بود و اولین نمونه در نوع خودش تو جهان بود. وقتی سال ۱۸۱۹ لویی بریل توی این مدرسه پذیرفته شد، اونجا تنها مدرسه برای بچههای نابینا تو فرانسه بود. مدرسههه تو مقیاس اون زمان، یعنی ۲۰۰ سال پیش، واقعا جای عجیبی بوده. در واقع میخواستن روی دانشآموزای این مدرسه یه آزمایش انجام بدن که قبلا انجام نشده بود. میخواستن ثابت کنن که آموزش به بچههای نابینا غیرممکن نیست. اعتقاد داشتن مشکلی که این بچهها باهاش روبروئن نباید مانع پیشرفتشون بشه. تو برنامهی درسیشون به غیر از درسهای عادی که همهی مدرسهها دارن، مهارتهای علمی و موسیقی هم بود. ۶۰ تا دانشآموز تو این مدرسه زندگی میکردن. همه پسر. لویی هم که تازهوارد بود، جوونترینشون بود. یه تخت باریک و کوچیک آهنی تو آسایشگاه بهش دادن. با یه دست لباس فرم. یه شلوار پشمی و یه ژاکت با دکمههای فلزی حکاکی شده.
دور از خانواده، برای اولین بار وسط آدمهای غریبه، حس تنهایی و گمشدگی میکرد. همه چیز خیلی متفاوت به نظر میرسید. بدون کمک بقیه نمیتونست مسیرش رو تو مدرسه پیدا کنه. ساختمون قدیمی مدرسه سرد و نمور بود. معلمها سختگیر بودن. قانونهای سخت میذاشتن. هرکی هم قانونشکنی میکرد، یا گرسنگی در انتظارش بود یا انفرادی. ولی خب لویی کم کم با این شرایط جدید کنار اومد. تعداد قدمهاش از تختخوابش تا در آسایشگاه رو شمرده بود. از در تا پلهها، از پلهها تا ناهارخوری، و از ناهارخوری به حیاط. یه دوست هم پیدا کرد. یه پسر به اسم گابریل گوته. کسی که رو تخت کناریش میخوابید. شبها گابریل یواشکی باهاش صحبت میکرد. از خانواده و روستای لویی اینا میپرسید. از داستانها و شایعهها درباره مدرسه و بچهها بهش میگفت. سعی داشت که اون رو سر حال بیاره و از تنهایی و ناراحتیش کم کنه.
چند هفته که گذشت، دیگه میتونست جوری دور و بر مدرسه قدم بزنه که انگار همیشه اونجا زندگی میکرده. میتونست صدای همکلاسیا و معلمهاش رو تشخیص بده. اولین درسش این بود که یاد بگیره چجوری کتابهای چاپ برجسته رو بخونه. «روش چاپ برجسته» یه سیستم خوندن و نوشتن برای نابیناها بود که آقای «ولونتَ آوی (Valentin Haüy)»، موسس همین مدرسههه ابداع کرده بود. این سیستم اینطوری کار میکرد که کلمهها رو به صورت درشت، روی کاغذهای ضخیم پرس میکردن تا برجسته بشن و بشه با لمس کردن خوندشون. لویی الفبا رو تمرین کرد، تا جایی که میتونست همه حروف رو با لمس کردن تشخیص بده. بعد به مرحلهای رسید که بتونه همه حروف رو بنویسه و اولین جملهی خودش رو نوشت: «اسم من لویی بریل است.». حالا میتونست بره توی کلاسهای بقیه بشینه. جایی که دانشآموزا با انگشتاشون نوشتههای چاپ برجسته رو دنبال میکردن و میخوندن.
کتابهای چاپ برجسته خیلی بزرگ و سنگین بودن. نمیشد راحت بردشون اینور اونور یا راحت بذاری روی پات بخونی. حروف باید به اندازه کافی بزرگ میبودن که بشه با لمس کردن تشخیصشون داد. اونها باید میتونستن فرق بین O و Q یا I و T رو تشخیص بدن. تو یه صفحه از کتابهای چاپ برجسته، فقط یه تعداد کمی جمله جا میشد. بعد هم که چون برجسته بودن، فقط یه سمت کاغذ میشد نوشت. در واقع هر دو صفحه رو پشت به پشت بهم میچسبوندن و بعد صحافی میکردن. برای محتوای یه کتاب درسی، چند جلد از این کتابها لازم بود. طبیعیه که با این شرایط کتابهاشون فقط سنگین و بزرگ نبودن، چاپشون هم گرون درمیاومد. کتابخونهی مدرسه هم فقط ۱۴ تا از این کتابها داشت. اما مشکل اصلی بعد از تموم شدن تحصیلشون بود. چون این جور کتابها تقریبا پیدا نمیشد. پس در واقع وقتی درس خوندنشون تموم میشد، انگار اصلا خوندن یاد نگرفته بودن! مشکل بعدی این بود که خوندن حروف چاپ برجسته خیلی سخت بود. اینقدر طول میکشید که بعضی وقتها وقتی میرسیدن آخر خط، اول جمله رو فراموش کرده بودن! لویی ناامید شده بود. با خودش فکر میکرد نابیناها سر راه رفتن که باید آروم و با احتیاط راه برن، خوندشونم که این طوری! چاپ برجسته ایده بدی نبود، اما بیشتر یه تمرین مدرسهای بود. نه یه روش عملی و کاربردی برای ارتباط با بقیه. البته این بهترین روش موجود تو اون زمان بود.
لویی کلاسهای تاریخ، گرامر، ریاضی و جغرافیا رو برداشته بود. اتاق کلاس جغرافیا یه نقشهی بزرگ و نقش برجسته از فرانسه داشت. اولین باری که لویی انگشتش را روی نقشه گذاشت، تونست مرز پاریس رو حس کنه. میتونست مسیر پیچ در پیچ رود سن تو قلب پاریس رو ردیابی کنه. قلههای تیز آلپ، کوههای جنوب فرانسه، همه تو این نقشه مشخص بودن. اما بهترین کلاس براش کلاس موسیقی بود. اونجا دیگه ندیدن مانعی نبود! نابیناها و بیناها اونجا با شرایط برابر رقابت میکردن. به خاطر همین هم توی این مدرسه روی موسیقی تمرکز زیادی کرده بودن. همین تمرکز مدرسه و حس خوبی که لویی از کلاس موسیقی میگرفت باعث شد تا علاقهش کم کم به موسیقی بیشتر بشه. یاد گرفته بود پیانو و ارگ رو فقط با شنیدن نتها بزنه. میوفتاد رو کیبرد و ساعتها تمرین میکرد. وارد دنیای خودش میشد. لذت دنیا رو با موسیقی میبرد. موسیقی، دنیای پر از تنهاییش رو پر از نور کرده بود.
لویی سال سوم تحصیلش رو شروع کرده بود که یه روز یه آقایی اومد بازدید موسسهشون. حالا این آقائه کی بود؟ یه فرماندهی بازنشستهی ارتش فرانسه، به نام «چارلز باربیر (Charles Barbier)». این آقای باربیر یه کد نظامی سری ابداع کرده بود. ایدهی جالبی بود. این کدها یه سری نقطه و خطفاصله بودن که روی مقوا پانچ میشدن. وقتی مقوای پانچ شده رو برمیگردوندی، اون برآمدگیای که روی کاغذا درست شده بود، خیلی راحت با انگشتها حس میشد و میشد فهمیدشون. با این کدها فرماندهها میتونستن دستورهای سادهای مثل «به پیش» یا «عقبنشینی کنید» رو منتقل کنن به نیروهاشون. دیگه مهم نبود که هوا روشنه یا تاریک، نگهبانای خط مقدم میتونستن پیام فرماندهشون رو فقط با لمس کردن بخونن. باربیر اسم این کد رو «شبنویسی (Nightwriting)» گذاشته بود.
حالا این فرماندههه یه بار به ذهنش میرسه که شاید این «شبنویسی» برای نابیناها هم به کار بیاد. پس میشینه ایدهی زبان نقطه-خطیش رو یکم گسترش میده تا بشه همهی جملهها رو باهاش بیان کرد. تو سیستم جدید، کلمهها به حروف تفکیک نمیشدن. در واقع هر کلمه به صداهای تشکیلدهندهش تقسیم میشد. هر صدا هم یه نشونه داشت. اسمش رو گذاشت «سونوگرافی» که یعنی «صوتنویسی». کاپیتان باربیر با مدیر موسسه تماس گرفت و مزیتهای سیستمش رو براش گفت. نظر مدیره جلب شد. اما یکم نسبت به تغییر محتاط بود. چون روشهای خوندن و نوشتن زیادی رو برای نابیناها امتحان کرده بودن که هیچ کدوم موفق نبود. ولی راضی شد که «سونوگرافی» رو هم تو کلاسها امتحان کنن چون این دانشآموزها بودن که میتونستن بگن این سیستم جدیده به درد میخوره یا نه!
مدیر معلمها و دانشآموزها رو برای یه جلسه جمع کرد. همه تو یه کلاس بزرگ جمع شدن و نگران و منتظر بودن که آقای مدیر چه تصمیمی داره و میخواد چیکار کنه که اینطوری همه را احضار کرده. آقای مدیر وارد کلاس شد و شروع کرد یه تاریخچهای از ابداعهای کاپیتان باربیر گفت. بعدش هم توضیح داد که «سونوگرافی» چطوری کار میکنه. چندتا نمونه رو بین بچهها پخش کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدن. چندتا نوار مقوایی که روشون نقطهها و خطها به صورت برجسته پانچ شده بود. نوار مقوایی به لویی رسید. با انگشتاش نقطهها و خطهای بیرون زده رو لمس کرد. چهرهش شکوفا شد! همون موقع فهمید درک این روش با لمس کردن، خیلی سادهتر از حروف چاپ برجستهس. وقتی مدیر دوباره شروع به صحبت کرد، لویی غرق شده بود تو دنیای مقوایی که توی دستاش بود. داشت با خودش فکر میکرد: عجب روش بهدرد بخوری!
دانشآموزا و معلما نمونهها رو دست به دست میکردن و سعی داشتن بخوننشون. سیستمش یکم پیچیده بود؛ اما تقریبا همه به این نتیجه رسیده بودن که میشه بهش یه شانسی داد. لویی و گابریل، همون دوستش که توی تخت بغلیش میخوابید، خیلی زود روش «سونوگرافی» رو یادگرفتن. مقواهای کلفت رو برمیداشتن، برای هم جملهها رو پانچ میکردن. بعد مقواهاشون رو عوض میکردن تا بخونن و یاد بگیرن. مثل یادگرفتن یه زبون جدید بود. همزمان که با این سیستم آشنا میشدن، یه اشکالایی هم توش پیدا میکردن. مثلا چون نمادها فقط نمایندهی صداها بود، برای علائم نگارشی و عددها راهکاری نداشت. ضمن این که یه سریشون اینقدر بزرگ بودن که با یه لمس سریع قابل تشخیص نبودن. بقیه دانشآموزا خیلی زود از این روش ناامید شدن و گذاشتنش کنار. این سیستم برای استفاده روزمره خیلی سخت بود. اما لویی داشت به این فکر میکرد که این روش جای کار داره تا بهتر بشه. پس شروع کرد به آزمایش کردن. ترکیبهای مختلفی از نقطه و خط رو تست کرد. میخواست سیستم کاپیتانه رو سادهتر کنه. ترکیبای مختلف رو بارها و بارها امتحان کرد. یه بار با مدیر مدرسه دربارهی آزمایشهاش صحبت کرد، مدیره هم به کاپیتانه گفته بود. اون هم سریع پاشد اومد مدرسه تا دانشآموزی که اختراعش رو دستکاری کرده ببینه.
لویی وقتی فهمید کاپیتانه داره میاد ببینتش، کلی تمرین کرده بود که چهجوری رفتار کنه و چی بگه. سعی میکرد مودبانه صحبت کنه و کلمههاش رو با دقت انتخاب میکرد. از کار کاپیتان تعریف کرد؛ اما ترسی نداشت که مشکلاتش رو هم بهش بگه. کاپیتان باربیر از اینکه با یه پسرک لاغر ۱۲ ساله روبهرو شد تعجب کرد! اون یه ارتشی مغرور بود. عادت داشت فقط امر و نهی کنه و دستور بده، بدون اینکه کسی رو حرفش حرف بزنه. روی «سونوگرافی» خیلی وقت گذاشته بود. امیدوار بود دولت فرانسه روشش رو به عنوان روش رسمی آموزش به افراد نابینا تعیین کنه. اما حالا یه جوجه دانشآموز ۱۲ ساله جرئت کرده بود دستاورد «کاپیتان» رو زیر سوال ببره! اونم پسر نابینایی که خودش داشت از این روش سود میبرد!
به هر حال باربیر به حرفهای لویی گوش کرد. میدونست که «سونوگرافی» میتونه پیچیده و سخت باشه. احتمالا میشد از روشهایی که لویی پیشنهاد میداد اون رو سادهتر کرد. اما اصرار داشت که ایده اصلی روش، یعنی اینکه نقطهها و خطها نمایندهی صداها باشن، تغییر نکنه. پس خیلی جدی از روشش دفاع میکرد. لویی احساس کرد ترسیده و نمیدونه چهجوری باید جواب باربیر رو بده. یه جورایی در برابر فرماندههه کوتاه اومد دیگه. آزمایشهایی که انجام داده بود رو جمع کرد و از اتاق رفت بیرون. دیگه داشت ناامید میشد.
اما یه رویداد تو مدرسه دوباره امیدوارش کرد. یه جشن بزرگداشت گرفته بودن برای «ولونتَ آوی»، همون موسس مدرسه و کسی که چاپ برجسته رو ابداع کرده بود. اون بعد از تاسیس همین «موسسه سلطنتی جوانان نابینا»، رفته بود موسسههای مشابهی رو توی بقیهی جاهای اروپا تاسیس کرده بود. قاعدتا باید خیلی حس موفقیت میداشت! ولی حالا بعد از سالها دوری، بیپول و ناامید برگشته بود پاریس. ۲۱ آگست ۱۸۲۱، معلمها و دانشآموزای موسسه دور هم جمع شدن و از زحمتهای زیاد پیرمرد برای جامعهی نابیناهای جهان، تشکر کردن. آقای آوی رفت کلاسها رو دید. کنار دانشآموزها غذا خورد و بعد هم با تک تکشون دیدار کرد. نوبت به لویی رسید. وقتی لویی دستای استخونی این مرد افسانهای رو توی دستاش حس کرد، احساساتی شده بود. میخواست بهش دربارهی آزمایشاش بگه. اما... مردد بود... تجربه قبلیش مثبت نبود. پس... هیچی نگفت.
توی مراسم، اول گروه کُر یه آهنگ در وصف آقای آوی خوند. بعد نوبت خود آوی شد که سخنرانی کنه، بلند شد و در حالی که داشت مسیرش رو با کمک بقیه طی میکرد، همگی تشویقش میکردن. با صدای لرزون شروع به صحبت کرد. از شکستها و پیروزیهاش تو مسیر کمک به زندگی نابیناها گفت. گفت که به هدفش نزدیک شده اما کارهای زیادی مونده که باید انجام بشه. حرفهاش که تموم شد، صدای تشویق و جیغ و کف توی سالن پیچید. اشک از چشمای پیرمرد جاری شد. بلند گفت: «خدا همه این کارها را انجام داده.» این، آخرین دیدار ولونتَ آوی از مدرسهای بود که تاسیس کرده بود. اون چند ماه بعد از دنیا رفت. در حالی که خودش هم کاملا نابینا شده بود.
اما لویی نمیتونست اون روز و حرفهای اون مرد بزرگ رو فراموش کنه. احساس میکرد آوی مشعل کمک به نابیناها رو تو دستهای اون گذاشته. راه آوی باید ادامه پیدا میکرد. به خودش گفت کسی که باید راه اون رو ادامه بده منم. پس ناامیدی رو کنار گذاشت و رفت سراغ آزمایشاش. میخواست سیستم کاپیتان باربیر رو طوری سادهسازی کنه که با یه لمس سریع انگشت خونده بشه. روزهاش با کلاسها و فعالیتهای مدرسه پر شده بود. ولی هر وقت اضافهای گیر میآورد، روی پروژهاش کار میکرد. بین کلاسها، آخر هفتهها و شبها تو آسایشگاه. وقتی همه خواب بودند و فقط صدای خر و پف همکلاسیهاش میومد، لویی قلم تیز (stylus) و کاغذش رو برمیداشت و شروع به کار روی نقطهها میکرد. لبه تخت مینشست و نقطه پانچ میکرد. چرتش میگرفت و خودش رو به سختی بیدار نگه میداشت. ولی قلم رو محکم گرفته بود تو دستش! انگار میخواست تو خواب هم کار کنه! بعضی شبها اینقدر غرق کارش میشد که زمان از دستش در میرفت. وقتی صدای کالسکههای رو سنگ فرش کنار خوابگاه رو میشنید میفهمید صبح شده. این شببیداریها باعث میشد تو کلاس خوابالو باشه.
کم کم تونست سیستم کاپیتانه رو سادهسازی کنه. اما هنوز از نتیجه راضی نبود. نمادهای نقطهای که طراحی کرده بود هنوز اونقدری که میخواست ساده نبودن. بعضی موقعها ناامید میشد، داد میزد و هرچی کاغذ پانچ کرده بود ریز ریز میکرد. اما یه شب یهو یه ایدهای به ذهنش رسید. یه ایده با رویکرد کاملا متفاوت. ایدهی سادهای بودا! اما چرا تا حالا به فکرش نرسیده بود؟! نمادهای قبلی بر اساس صداها ساخته شده بودن. مشکل هم همینجا بود! تعداد صداها تو زبان فرانسوی خیلی زیاده. با «سونوگرافی» چند ده نقطه لازمه که فقط یه قسمت از یه کلمه رو نشون بدیم. برای یه کلمه هم شاید لازم باشه از بیشتر از صدتا نقطه استفاده کنیم. حالا فرض کنید این نقطهها به جای صداها، نمایندهی حروف باشن. کار کردن با حروف که خیلی سادهتره! الفبا سالها، شاید قرنها امتحان خودش رو پس داده! پس چرا از همون سیستم استفاده نکنیم؟ ولی نمیتونست یه نقطه برای A، دو نقطه برای B و همینطوری الی آخر در نظر بگیره. اینطوری یه نابینا باید برای خوندن Z، بیست و شش تا نقطه رو لمس میکرد. تازه برای عددها و علائم هم باید یه چیزی در نظر میگرفت. اما همین که رویکرد و نگاهش به مساله رو عوض کرده بود، خودش یه پیشرفت بزرگ بود. باید یه راه دیگه پیدا میکرد. این کار رو کرد: یه کد ساده اختراع کرد که باهاش میشد هر حرف الفبا رو تو فضای یه بند انگشت جا داد.
اوایل پائیز ۱۸۲۴، لویی آماده بود که روشش رو به بقیه معرفی کنه. سه سال بود که داشت روش کار میکرد. یه جلسه با مدیر مدرسه گذاشت. ولی یکم شک داشت. که آیا روش جدیدش توجه آقای مدیر رو جلب میکنه؟ نشست روبهروی میز مدیر، رو یه صندلی دستهدار بزرگ و کاغذ و تختهاش هم گذاشت رو پاهاش. یه قلم هم گرفت بود تو دستش. به مدیر گفت: «یه متن از یه کتاب رو انتخاب کنید. هر کتابی که دوست دارید! حالا آهسته و شمرده متن رو برام بخونید. همون جوری که برای یه فرد بینا میخونید تا بنویسه.» مدیر یه کتاب از قفسه شیشهای پشتش انتخاب کرد. بازش کرد و شروع کرد به خوندن. لویی هم خم شده بود رو تخته و کاغذش و داشت تند تند نقطه پانج میکرد. چند خط که جلوتر رفتن، لویی گفت: «میتونید سریعتر هم بخونید ها!» خوندن متن که تموم شد، لویی دستش رو کشید پشت کاغذ تا نقطههای برجسته رو حس کنه و مطمئن بشه نوشته شدن. بعد خیلی راحت خودش همون جملهها رو خوند. تقریبا با همون سرعتی که مدیره براش خونده بود. مدیره چیزی که میدید رو باور نمیکرد! یه کتاب دیگه برداشت. به لویی گفت: «کو دوباره بنویس ببینم!». شروع کرد متن جدید رو خوندن. خوندنش که تموم شد، بازم لویی خیلی عالی از روی متنی که پانچ کرده بود خوند! مدیره نمیدونست از شدت هیجان چیکار کنه! از پشت میزش پرید بیرون و محکم لویی رو بغل کرد.
مدیر مدرسه همه رو جمع کرد تا سیستم لویی رو به دانشآموزها و معلمها معرفی کنه. لویی تو یه کلاس بزرگ نشسته بود و با قلمش کار میکرد. یه معلم بینا یه شعر رو بلند دکلمه میکرد و لویی هم به قول معروف تایپ میکرد. بقیه معلمها هم با تعجب روی صندلیهاشون خم شده بودن رو به جلو و حرکت دستای لویی رو نگاه میکردن. چیکار داره میکنه این؟! بچهها هم همه گوشهاشون رو تیز کرده بودن، صدای پانچ شدن نقطهها رو میشنیدن. لویی بلند شد، صداش رو صاف کرد و شعر رو بدون هیچ اشتباهی خوند! همزمان انگشتاش رو روی کاغذش حرکت میداد. خوندنش که تموم شد، صدای شادی و هیجانزده کل اتاق رو پر کرد. جالبه اون موقع که این سیستم معرفی شد لویی فقط ۱۵ سالش بود! توی چند سال بعدش هم کم کم اشکالای دیگهی سیستمش رو برطرف کرد. اما تا همین جا هم اون یه الفبای جدید ساخته بود. چیزی که میتونست درهای یادگیری رو روی نابیناهای کل دنیا باز کنه.
اما این سیستم چی بود و چطوری کار میکرد. یا در واقع چی هست و چطوری کار میکنه؟ جالبه! سیستم خیلی سادهای داره! نشون میده این بچهی ۱۵ ساله چقدر نابغه بوده! اولین کاری که لویی کرد این بود که جاگذاری نقطهها رو طوری طراحی کرد تا تو یه بند انگشت جا بشن. بهش میگن «سلول بریل» که شامل ۶ تا نقطهس. تو ۳ تا سطر و ۲ تا ستون. این تاسهایی که با نقطه هست، طرف ۶ش رو تصور کنید. ۶ تا نقطه داره. حالا این نقطهها عمودی قرار گرفتن. یعنی ۲ تا بالا، ۲ تا وسط، ۲ تا پایین. هر کدوم از این سلولهای ۶ تایی نمایدهی یه حرفه. لویی چینشهای مختلفی از نقطهها رو تو این سلولها چید و برای هر حرف الفبا، یه الگو درست کرد. دوباره همون نماد تاس رو تصور کنید. برای هر حرف الفبا یه نماد در نظر گرفته شده. یعنی یکی از این ۶ تا نقطه یا چندتاش برجستهس. مثلا برای A فقط نقطهی سمت چپ بالا برجستهس. یا برای B، ۳ تا نقطهی سمت چپ، بالایی و وسطی برجستهس. همینجوری الی آخر. علائم و عددها و اینا هم به همین شکل. البته حواسمون باشه، لویی با الفبای فرانسوی کار میکرد که یه تفاوتهای کوچیکی با الفبای انگلیسی داره. یه سری حروف کم و زیاد داره. بعد خب این الگو توی همهی زبانها استفاده شده دیگه. توی فارسی هم استفاده شده. نمیدونم تونستم جا بندازم یا نه. عکس نمادهای چندتا زبان رو میذاریم توی اینستا ببینید.
لویی با استفاده از این سیستم سلول ۶ نقطهای تونست ۶۳ تا نماد مختلف شامل همه حروف الفبا، اعداد، علائم نگارشی، نمادهای ریاضی و حتی نتهای موسیقی رو بیان کنه. برای نوشتن با سیستمش هم وسیلهای که فرماندههه برای «سونوگرافی» طراحی کرده بود رو یه تغییر کوچیک داد و با سیستم خودش سازگار کرد. در واقع یه وسیله اختراع کرد. یه تختهی شیاردار برای نگهداشتن کاغذ، کنارش هم یه خطکش متحرک که کمک میکرد بتونن صاف پانچ کنن. لویی با این سیستمش همهی کمبودهای «سیستم حروف برجسته» رو برطرف کرد. نمادهای نقطهبرجسته، هم ساده بودن، هم کامل بودن. میشد راحت و با سرعت خوندشون. تقریبا هم اندازهی حروف معمولی جا اشغال میکردن. شاید یه ذره بیشتر. این سیستم شاید به همین سادگی امکان این رو به وجود آورد که گنجینهی ادبیات جهان برای نابیناها قابل استفاده بشه.
دوستای نزدیک لویی خیلی سریع تو الفبای جدید استاد شدند. حالا میتونستن تو کلاس یادداشتبرداری کنن، برای خانوادهشون نامه بنویسن، حتی دفترچه خاطرات داشته باشن. حالا افکار و احساساتشون خیلی راحت روی کاغذ میومد. لویی خودش شخصا یه کتاب مشهور گرامر رو به الفبای جدید تبدیل کرد. این اولین کتابی درسیای شد که دانشآموزای نابینا میتونستن راحت بخونن. وقتی سال ۱۸۲۸ لویی فارغالتحصیل شد، مدیر مدرسه ازش خواست به عنوان معلم اونجا استخدام بشه. اونم با کمال میل قبول کرد. چون الان دیگه ۸-۹ سالی میشد که اونجا بود و موسسه براش مثل خونهش شده بود. سال ۱۸۲۹ که لویی تولد ۲۰ سالگیش رو جشن میگرفت، سیستمش دیگه حسابی پخته شده بود. سیستمی که تا همین امروز هم تقریبا از همون استفاده میشه.
البته با وجود این که استفاده از الفبای نقاط برجستهی لویی تو مدرسه کاملا رایج شده بود ولی بیرون از مدرسه کسی زیاد علاقهای به این روش نشون نداده بود. تنها روشی که دولت فرانسه تایید کرده بود همون روش کهنه و قدیمی حروف برجستهی ولونتَ آوی بود. همون موسس مدرسه که براش جشن گرفته بودن و لویی تصمیم گرفت راهش رو ادامه بده. مدیر مدرسه افتاده بود دنبال این که مقامای دولتی رو راضی کنه الفبای لویی رو رسمی اعلام کنن. اما تغییر چیز جاافتادهای مثل یه الفبا، کار سادهای نبود. حتی لویی هم یه نامه به بخش آموزش و پرورش وزارت کشور نوشت. اما اونم نتیجهای نگرفت. چون حدود ۵۰ سال بود که داشتن روش حروف برجسته رو استفاده میکردن. دولتیها اعتقاد داشتن که تغییر روش هزینهبره و تایید اون به معنی بیاستفادهشدن کتابهای روش قبلیه. بعدا اتفاقای دیگهای هم افتاد که بازم بینتیجه بود. مثلا یه بار یه نمایشگاه توی یکی از میدونهای بزرگ پاریس برگزار شده بود. از طرف مدرسه برای لویی یه غرفه گرفته بودن تا روشش رو به بقیه معرفی کنه. یکی از روزای این نمایشگاه لویی فلیپ، پادشاه اون موقع فرانسه، اومد بازدید و لویی روش کار خطش رو براشون توضیح داد. اتفاقا پادشاه هم خیلی تشویقش کرد. اما همون تشویق بود و تمام. دیگه خبری نشد.
لویی اون روزها حال مساعدی نداشت. زود خسته میشد و دوست داشت زودتر بره خونه. درسته ۲۰ و خردهای سالش بود، اما سالم و سرحال به نظر نمیرسید. چند ماهی بود که حس خستگی میکرد. وقتی از پلههای مدرسه بالا میرفت، باید هی وامیستاد و یه نفسی تازه میکرد. بعضی روزها تب و سرگیجه داشت. بعضی موقعها هم سرفههای زیادی میکرد. از این سرفهها چند سال پیش هم زمانی که دانشآموز بود گرفته بود. ولی یه سفر برگشت روستا و حالش بهتر شد. حالا دوباره این سرفهها برگشته بود و بدتر هم شده بود. وقتی سرفههاش کم کم تبدیل به سرفههای خونی شد، مدیر مدرسه یه دکتر خبر کرد که معاینهش کنه. تقریبا همه میدونستن که اینها نشونهی چیه. لویی سل گرفته بود. ولی هنوز اولاش بود. البته اون موقع هنوز خیلی این بیماری رو نمیشناختن. نه اسمی داشت، نه دلایلش رو میدونستن و نه علاجش رو.
سال ۱۸۴۰ مدیر مدرسه به خاطر اعتقادات لیبرالی که درمورد آموزش داشت برکنار شد. اون همیشه دوست و پشتیبان لویی و الفبای جدیدش بود. مدیر جدید که اومد، اوایل تا چند ماهی هر طور تونست با الفبای لویی مخالفت کرد و اون رو توی مدرسه ممنوع کرد. چون دوست نداشت ریسک کنه. از طرف وزارتخونه هم که تاکید داشتن باید همون الفبای سابق استفاده بشه. همهی کتابها و جزوههایی که با الفبای جدید بود رو هم جمع کرد. رفت تو آسایشگاه و کلاسها و هرچی تخته و قلم مخصوص بود رو برداشت برد. لویی هم که خب مجبور بود حداقل در ظاهر از این دستورها تبعیت کنه. از اون طرف دانشآموزا از این تصمیم خیلی خوششون نیومده بود و هر طور شده مبارزه میکردن. بالاخره یه چیزی پیدا میشد که بتونن باهاش پانچ کنن. پس این کار رو میکردن. خاطرههای روزانهشون رو به بریل مینوشتن و بین هم یادداشت رد و بدل میکردن.
اما چند ماه بعد، این مدیره یه دستیار جوون استخدام کرد که این دستیاره خبردار شد توی مدرسه یه داستانهایی هست. ذهن بازی داشت. میخواست بفهمه برای چی دانشآموزا با تصمیم مدیر مبارزه میکنن؟ رفت با لویی و بقیه معلمهای نابینا صحبت کرد، با دانشآموزا صحبت کرد، بعد هم الفبا و روش لویی رو بررسی کرد. دید ظاهرا استفاده از این روش جدید باعث میشه سرعت دانشآموزا توی یادداشتبرداری و خوندن بالاتر بره. تحت تاثیر قرار گرفت و نظرش برگشت. رفت پیش مدیر و گفت ببین این سیستم بریل دیر یا زود بین جامعه نابیناها فراگیر میشه. فکر نمیکنم کسی بتونه جلوی رشد و استفاده ازش رو بگیره. گفت اینجا محل تولد این الفبا هست. چه سودی داره که کل جهان ازش استفاده کنن؛ اما محل تولدش جلوی اون رو بگیره؟! ما میتونیم به جای این که جلوی این سیستم رو بگیریم، به ترویجش کمک کنیم و اسممون رو توی جهان جا بندازیم. مدیره تحت تاثیر قرار گرفت و قول داد روی این موضوع فکر کنه. ولی اون موقع داشت به چیز مهمتری فکر میکرد: تغییر محل مدرسه به یه مکان جدید و بهتر.
ساختمونی که مدرسه توش بود کهنه، کمجا و غیربهداشتی بود. تو سال ۱۸۴۳، از طرف دولت فرانسه یه ساختمون جدید براشون ساختن. این جابهجایی باعث شد تغییرای زیادی هم توی مدرسه داده بشه. دیگه دانشآموزا تو خوابگاههای تنگ و تاریک نمیخوابیدن و هر چند نفر رو تو یه اتاق جا دادن. برای اولین بار دخترها رو هم پذیرش کردن. اسم مدرسه هم از «موسسه سلطنتی» به «موسسه ملی» تغییر کرد. و حالا وقت تغییر بزرگ بعدی بود. آقای مدیر یه لحظهی دراماتیک رو برای این تغییر انتخاب کرد. جشن بازگشایی ساختمون جدید مدرسه تو ۲۲ فوریه ۱۸۴۴ (سوم اسفند ۱۲۲۲ شمسی) برگزار شد. جمعیت زیادی رو هم دعوت کرده بودن. از لویی هم دعوت کرده بودن که روی سن سالن اجتماعات کنار مدیر و مهمونا ویژه بشینه. مادرش و بقیه خانوادهاش هم از روستا دعوت کرده بودن تا بیان و توی این جشن باشن. پدرش هم که چند سال قبل فوت کرده بود.
مدیر به همه خوش آمد گفت. گروه کُر و گروه موسیقی مدرسه هر کدوم یه اجرایی کردن. مهمانهای مهم یکی یکی رفتن روی سن و سخنرانی کردن. نوبت به دستیار جوون مدیر رسید. اون یک کتابچه نوشته بود به اسم «سیستم نوشتن با نقاط برجسته برای استفادهی نابینایان». این کتابچه رو هم همین «موسسه ملی جوانان نابینا»، یعنی همین مدرسههه، چاپ کرده بود. این اولین سند رسمیای بود که سیستم بریل رو معرفی میکرد. توش از تاریخچهی این روش و مزایاش صحبت شده بود و از کسی که اون رو ابداع کرده بود تقدیر شده بود. اون کتابچه رو با یه صدای بلند که تو سالن میپیچید برای همه خوند. برای دانشآموزها و معلمها، برای دوستا و خانوادهی دانشآموزا، برای دولتیها و بزرگای شهر. بعدش هم با یه نمایش، نحوه کار سیستم رو توضیح دادن.
حالا اون نمایش چی بود؟ یه دختر کمسن که تازه به این مدرسه اومده بود رو فرستادن بیرون سالن. که صدا نشنوه. بعد یه دختر نابینای دیگه رو آوردن، ابزار نوشتن رو دادن بهش، به یکی از حاضرین که داوطلب شده بود گفتن یه شعری رو املا کنه تا دختر دوم اون رو بنویسه. بعد دختر اول رو صدا زدن اومد و کاغذ رو دادن بهش. دختره هم انگشتاش رو روی کاغذ حرکت داد و دقیقا همون شعر رو خوند. یکی از دولتیها بلند شد، اعتراض کرد که بابا این دختره قبلا این شعر رو حفظ کرده! بهش گفتن بیا خودت هرچی دوست داری بگو بنویسن بخونه برات! دوباره دختره رو فرستادن بیرون. از طرف خواستن هر چیزی دوست داره را برای همه بخونه. کلی جیبهاش رو گشت، بالاخره یه بلیط تئاتر مچاله پیدا کرد. شروع کرد اسم تئاتر، محل اجرا، تاریخ و زمان اجراش رو خوند. دختر دوم هم باز با قلمش اینا پانچ کرد. دختره که بیرون بود رو صدا زدن. دختره هم اومد و دوباره کل متن رو کاملا درست خوند. صدای تشویق جمعیت رفت بالا. همه اومدن سمت لویی و باهاش دست دادن. بهش تبریک گفتن و ازش تشکر کردن. لویی هم از احترامی که بهش نشون دادن به شدت تحت تاثیر قرار گرفت.
با جابهجایی مدرسه به مکان جدید، لویی یه دورهای حال جسمیش بهتر شد. اما توان بدنی قبل رو نداشت. مجبور بود تو کلاس آروم صحبت کنه تا خودش و ریههاش زود خسته نشن. میدونست که مریضیش درمان نداره. تب و سرفه میومدن، خوب میشدن، اما همیشه دوباره برمیگشتن. سیستم لویی داشت کم کم بین مدرسههای نابیناهای کشورهای دیگه هم گسترش پیدا میکرد. لویی ارتباطش رو با دانشآموزای قبلیش حفظ کرده بود. براشون نامه مینوشت. کتاب و تجهیزات نوشتن براشون میفرستاد. براشون پول میفرستاد تا کتابها رو به نسخهی بریل تبدیل کنند و بین بقیه پخش کنن.
حدود سال ۱۸۵۰، لویی دوباره حال جسمیش بهم ریخت. صداش خیلی ضعیف شده بود و سر کلاس به سختی شنیده میشد. همین هم باعث شد که بالاخره بیخیال تدریس بشه. ماههای آخر تو رختخواب بود. عزیزا و دوستاش کنارش بودن. اون میدونست که زندگی و کارش بیهوده نبوده. یه جا گفته: «مطمئن شدهام که ماموریتم در دنیا به پایان رسیده.» ۶ ژانویه ۱۸۵۲ یعنی ۱۶ دی ۱۲۳۰ شمسی، دقیقا ۴ روز قبل از قتل امیرکبیر به دستور ناصرالدین شاه قاجار، لویی بریل، دو روز بعد از تولد ۴۳ سالگیش درگذشت. لویی رو توی آرامگاه روستاشون دفن کردن. اما توی صدمین سالمرگش، باقیماندهی پیکرش رو بردن توی شاید مهمترین آرامگاه فرانسه تو پاریس. آرامگاه پانتئون. کنار بزرگترین قهرمانای تاریخ فرانسه. کنار افرادی مثل ژان-ژاک روسو، الکساندر دوما، ماری کوری و ویکتور هوگو. اما تو حرکتی نمادین استخونهای دستش رو که سالها از اونها برای یادگرفتن و یاد دادن استفاده کرده بود، توی همون مقبرهی اولیهش گذاشتن بمونه. حالا لویی بریل نه فقط یکی از قهرمانهای تاریخ فرانسه، بلکه یکی از قهرمانهای تاریخ جهانه.
خونه سنگی بریل، یعنی همون جایی که توش به دنیا اومد رو هم خراب نکردن جاش برج بسازن! نگهش داشتن و تبدیلش کردن به موزه. همیشه هم قابل بازدیده! همین الآن میتونید برید بازدید! آدرس سایت و لوکیشن «موزه لویی بریل» رو میذاریم توی شونوت این اپیزود. توی این موزه، تقریبا همه چیز رو مثل زمان خودش نگهداشتن. سردر خونه یه پلاک زدن که روش نوشته: «چهارم ژانویه ۱۸۰۹، لویی بریل خالق سیستم نوشتن با نقاط برجسته برای نابینایان، در این خانه زاده شد. او درهای دانش را به روی تمام کسانی که نمیتوانند ببینند گشود.» توی میدون اصلی روستای کووقه یه مجسمهی یادبود از لویی گذاشتن. جایی که زیر نور آفتاب مینشست، عصاش رو میذاشت کنارش و به فکر فرو میرفت. یه طرف پایهی مجسمه، یه مجسمهی دیگه از لویی هست که داره به یه کودک نابینا درس میده. سمت دیگهش به خط بریل نوشته: «الفبای نقطه برجسته، توسط پسری ۱۵ ساله ابداع شد. کسی که بر نابیناییاش پیروز شد و به بقیه کمک کرد تا مثل او موفق شوند.»
لویی بریل توی طول زندگی کوتاهش بیشتر از هر کس دیگهای تلاش کرد تا نابیناها به جریان زندگی طبیعی برگردن. با این وجود روزنامههای پاریس حتی یه خط هم برای یادبودش ننوشتن. اون هم مثل خیلی از بزرگا، بیشتر بعد از مرگش ازش قدردانی شد. امروزه، بعد از گذشت حدود ۱۷۰ سال از مرگ آقای بریل، شاید کمتر کسی توی دنیا اسم این پسر زینساز روستایی رو نشنیده باشه. شاید خودش رو نشناسن، ولی سیستمی که توی ۱۵ سالگی ابداع کرد رو قطعا میشناسن. سیستم بریل تو کل جهان مورد استفاده قرار گرفته. تقریبا تو همهی زبانها و کشورها. حتی با زبانهای پیچیدهای مثل چینی و آفریقایی هم هماهنگ شده. این روزها از کتابهای تخصصی گرفته تا مجلههای محبوب، با خط بریل هم چاپ میشن. تخته و قلم مخصوص اون با وزن کمتری ساخته میشه تا راحتتر قابل حمل باشن. ماشینهای تایپ و پرینترهای بریل با آخرین تکنولوژیها روز ساخته شدن. این سیستم شاید ارزشمندترین سیستمیه که در اختیار نابیناها قرار گرفته.