۲۴ فوریه ۱۹۳۸ یعنی ۵ اسفند ۱۳۱۶، ویلیام و لوتا نایت، صاحب یه پسر شدن که اسمش رو گذاشتن فیلیپ. برای این که بدونیم داریم از چه زمانی صحبت میکنیم اینو بگم که فوریهی ۱۹۳۸ اوایل دورانی بود که هیتلر داشت کنترل هرچه بیشتر آلمان رو به دست میگرفت. اگه بخوام یه نشونهی ایرانی هم بهتون بدم، باید بگم که دقیقا ۱۵ روز بعدش بهروز وثوقی به دنیا اومده! بگذریم. ویلیام یعنی پدر فیلیپ، وکیل بود. تازه چند سال بود مدرک دکتریش رو از دانشگاه اورگن گرفته بود و اون موقع تو ۲۹ سالگی نمایندهی شهرستان داگلاس ایالت اورگن توی مجلس نمایندگان آمریکا بود. توی روزنامهی «The Register-Guard» چاپ ۱۹ فوریه ۱۹۸۱، نوشته از سال ۱۹۳۹ با خانواده رفتن پورتلند و اونجا ویلیام به مقام «مشاور حقوقی انجمن روابط سازمانی اورگن» رسیده. البته من فکر میکنم با توجه به این که فیلیپ سال ۱۹۳۸ توی پورتلند به دنیا اومده، احتمالا ویلیام و لوتا از همون اول ازدواجشون توی مارس ۱۹۳۷ رفتن و توی پورتلند ساکن شدن. داستان ازدواج ویلیام و لوتا هم جالبه. یه روز ویلیام داشت توی یکی از خیابونهای شهر روزبرگ (Roseburg) از کنار یه فروشگاه بزرگ رد میشد، چشمش خورد به یه مانکن که لباس شب تنش بود. بیتوجه از کنارش رد شد. ولی رد که شد یهو حس کرد مانکنه تکون خورد! یهو به خودش گفت «زندهس؟!» برگشت دوباره نگاه کرد فهمید مانکن نبوده! توی ویترین مدل زنده گذاشته بودن. به شدت تحت تاثیر اون مدل قرار میگیره. میره خونه به خواهرش التماس میکنه که خواهش میکنم پاشو برو این مغازههه آمار این دختره رو برام دربیار! خواهره پامیشه میره اطلاعات دختره رو درمیاره و ۸ ماه بعد، آقای نایت با همون مانکنه ازدواج میکنه. که میشن پدر و مادر شخصیت اصلیمون. در مورد پدر و مادر فیلیپ (یا اون طور که همه جا صداش میکنن فیل) یکم دیگه بگم و بعد دیگه میریم سراغ خودش. ویلیام سال ۱۹۵۳ یعنی وقتی که فیل ۱۵ سالش بود از سیاست اومد بیرون و رفت مدیر یه روزنامهی نسبتا قدیمی به نام «The Oregon Journal» شد. ویلیام برای ۱۸ سال این روزنامه رو اداره کرد. البته اینم بگم که این روزنامه چند سال بعد از بازنشستگیش تعطیل شد. ویلیام و لوتا ۴ سال بعد از فیل، صاحب دو تا دختر دوقلو هم شدن به نامهای جین و جوآن. کلا برعکس شخصیتهای قبلیای که کار کردم، اطلاعات درمورد محل زندگی فیل، خیلی کمه. کلا فیل آدم درونگراییه و خیلی کم پیش میاد مصاحبه کنه. از دوران کودکیش هم خیلی صحبت نکرده. ولی صحبتهای بسیار جذابی در مورد دوران جوونیش داره که حالا بهش میرسیم. فیل، توی همون شهر پورتلند بزرگ شد. توی محلهی ایستمورلند (Eastmoreland). ظاهرش هم این طوری بود: یه پسر خجالتی ریزه میزه و لاغر با موهای روشن و یکم رنگپریده. تو تخیلاتش خودش رو نویسنده یا روزنامهنگار یا یه سیاستمدار بزرگ میدید. احتمالا شغل پدرش توی این تخیلاتش تاثیر داشته. اما اینها چیزی نبود که اون رو برای رفتن به آیندهش به وجد بیاره. غیر از اینا، کلا از بچگی علاقهی خیلی زیادی به ورزش داشت و در واقع یکی دیگه از اصلیترین رویاش این بود که یه ورزشکار حرفهای بزرگ بشه. بازی رو دوست داشت. رقابت رو دوست داشت. همین هم باعث شده بود به ورزش علاقهمند بشه. با پدرش پینگپونگ بازی میکردن و معمولا بازنده بود. هر دفعه هم از باختنش به شدت ناراحت میشد. کلا پذیرش شکست چیزی بود که این بچه درکی ازش نداشت! همیشه باید برنده میشد! این که دبستانش رو کجا رفت رو توی هیچ منبعی پیدا نکردم ولی دبیرستانی که رفت اسمش بود دبیرستان کلیولند. ۱۴ سالش که بود خیلی به بیسبال علاقه پیدا کرده بود. پس بیشتر رفت سمت بیسبال و وقتی هم رفت دبیرستان همین رشته رو انتخاب کنه. به شدت معتقد بود که در آینده یه ورشکار حرفهای بیسبال میشه و توی لیگ MLB بازی میکنه. چند سال دبیرستان، توی تیم بیسبال مدرسه بود. اوایل توی تیم بازی میکرد ولی کم کم کار به جایی رسید که تقریبا همیشه روی نیمکت نشسته بود. تیر آخر رو هم چند ماه بعد توی سال آخر دبیرستان خورد. توی یارکشی تیم اصلی گذاشتنش کنار. همین باعث شد خیلی ناامید بشه. حس کرد غیرمهم و بیمصرفه. ناامید و شل و ول و در حالی که چوب بیسبالش رو روی زمین میکشید اومد خونه و همهی وسایلش رو ریخت توی سطل آشغال. به خودش قول داد که دیگه از این لحظه به بعد، ورزش توی زندگی من جایی نداره. حدود ۲ هفته مونده بود تو اتاقش و حالش بد بود و با هیچ کس حرف نمیزد. بالاخره یه روز مادرش اومد توی اتاق و باهاش صحبت کرد. بهش گفت «بسه دیگه. حالا بیسبال نشده، دلیل نمیشه که دیگه کلا ورزش رو بذاری کنار! کلی ورزش دیگه هست میتونی یکی دیگه رو انتخاب کنی.» فیل پرسید «خب مثلا چه ورزشی؟» مادرش گفت «دو و میدانی چطوره؟ تو میتونی خیلی سریع بدوی.» فیل رفت تو فکر و این طوری شد که دو و میدانی رو انتخاب کرد. از انتخابش هم راضی بود. چون کم کم به این نتیجه رسید جسهی ریزش برای ورزشهای تیمی خوب نیست. اصلا این ریز بودنش باعث میشد توی تیم خیلی به چشم نباد. پس دویدن انتخاب خیلی بهتریه. اینجا بود که انتخاب این پسر ۱۷ ساله، زندگی خودش و خیلیهای دیگه رو که به هر نحوی توی ورزش بودن و قرار بود باشن، تغییر داد.
توی همین مدت، فیل دوست داشت تابستونها بره سر کار. از پدرش خواست که توی روزنامهش یه کاری بهش بده. اما پدرش قبول نکرد. گفت به من ربطی نداره خودت باید بری کار پیدا کنی. فیل هم نه گذاشت نه برداشت رفت دقیقا تو روزنامهی رقیب پدرش کار پیدا کرد! اورگن اون موقع کلا ۲ تا روزنامه داشت. یکی همین «The Oregon Journal» که مدیرش پدر فیل بود و یکی هم «The Oregonian» که حالا فیل رفته بود توش کار میکرد. حالا کار فیل توی این روزنامه چی بود؟ نتایج ورزشی رو جدولبندی میکرد. کارش هم شبونه بود. غروبها میرفت دفتر، نتیجهی مسابقههایی که توی طول روز برگزار شده رو برمیداشت، مرتب میکرد و جدولهاش رو درمیاورد که مثلا امتیازها چقدره و اینا. صبح برمیگشت خونه. مسیر تا خونه رو هم میدوید. این مسیر یه چیزی حدود ۱۱ کیلومتر بود. یعنی شما ببینید این علاقه به ورزش رو. کاری که انتخاب کرد که مربوط به ورزش بود، توی مسیر خونه هم که میدوید. توی این چند سال از وقتی دویدن رو انتخاب کرده بود، توی یه سری مسابقه هم توی سطح ایالتی شرکت کرده بود و یه سری مقام هم آورده بود. دقیق بخوام بگم توی ۴ تا مسابقه شرکت کرده بود که تو ۳ تاش مقام آورده بود و نتیجهش شده بود چندتا مدال رنگارنگ که با روبان آبیرنگی به دیوار اتاقش آویزون شده بودن. داستان گرفتن یکی از این مدالها هم جالبه. سال دوم دبیرستان که بود، کف پاش یه زگیل یا میخچه دراومده بود که خیلی هم درد میکرد. بردنش دکتر و دکتره گفت باید پاش عمل بشه. این یعنی تقریبا یه فصل از مسابقهها از دست میداد. اما مادرش نذاشت دکتره پای فیل رو عمل کنه. گفت با روش سنتی پیش میریم، زودتر نتیجه میده! رفت از داروخونه داروی ضدزگیل گرفت، هر روز میمالید روی پای فیل. هر دو هفته یک بار هم با تیغ یکم از زگیله رو برمیداشت تا وقتی که بالاخره زگیله از بین رفت. این کار مادرش باعث شد که بتونه توی مسابقات اون سال شرکت کنه. جایی که بهترین رکوردش رو ثبت کرد و یکی از اون مدالها رو گرفت. وقت دانشگاه رفتن که رسید، رفت و توی دانشگاه اورگن ثبت نام کرد. جایی که تاثیر بسیار زیادی روی زندگیش گذاشت و به نوعی مسیر زندگیش رو مشخص کرد. فیل مدرک لیسانس مدیریت کسب و کار رو از دانشگاه اورگن گرفت. اما حالا اگه خیلی به رشتهش کاری نداشته باشیم، یه اتفاق خیلی مهمتر براش توی این دانشگاه افتاد. فیل وارد تیم دو و میدانی دانشگاه شد و با یکی از مربیهای افسانهای تاریخ دو و میدانی آمریکا آشنا شد: بیل باورمن. بیل باورمن یه مربی ساده نبود. همیشه به دنبال نوآوری و بهتر کردن شرایط ورزش و ورزشکارهاش بود. اون پسر فرماندار اوگن و متولد ۱۹۱۱ بود. یعنی اون زمان ۴۴ سالش بود. از بچگی تو رویای دکتر شدن بود و حتی کلاسهای زیستشناسی و شیمی و اینا رو هم گذرونده بود. خیلی اهل کتاب بود و در مورد ساختار بدن انسان مطالعه میکرد. اما ۱۳ ساله که بود کم کم به سمت ورزش کشیده شد و متوجه شد که ورزش بیشتر از کتاب براش لذتبخشه. باورمن، از اونجا به بعد تقریبا کل زندگیش رو وقف ورزش کرد و سال ۱۹۳۴ شغل مربیگری رو توی پورتلند شروع کرد. یعنی ۴ سال قبل از این که فیل به دنیا بیاد. باورمن فقط به دنبال بهتر کردن عملکرد ورزشکارهاش نبود. قصد داشت تغییرات ساختاری توی ورزش بده و اون رو بهتر کنه. اعتقاد داشت اگر تجهیزات ورزشی بهتر بشه، خود ورزش هم بهتر میشه و میشه عملکرد بهتری توش داشت. پس تمرکزش رو گذاشت روی بهبود تجهیزات ورزشی. حالا رشتهای که کار میکرد چی بود؟ دو و میدانی. مهمترین وسیلهای که دو و میدانیکارها استفاده میکنن چیه؟ کفش. باورمن به شدت به فکر بهتر کردن کفشهای دو بود. اون هر چیزی رو روی کفشها امتحان میکرد تا نتایج رو بهتر کنه. رفت و با چندتا کفاش هم صحبت کرد و کار با یک سری دستگاه رو یاد گرفت و از اونها استفاده میکرد تا کفشهای دو رو بهتر کنه. یه چرخ خیاطی توی گاراژ خونهش داشت و از اون برای تولید کفشهای بهتر استفاده میکرد. بعد از کار، بعدازظهرهاش به طراحیهای مختلف توی گاراژ خونه و تولید کتونیهای خودش میگذشت. اعتقاد داشت لازم نیست خیلی اطلاعات علمی یا مطالعه داشته باشی. فقط کافیه بدونی چی میخوای و دنبال چی هستی. چیزی که از کفش میخواست رو میدونست و هر کاری میکرد تا به اون کفش مورد نظرش برسه. حالا خواستهی اصلیش چی بود؟ هرچه سبکتر شدن کفش. اعتقاد داشت وقتی کفش سبکتر بشه، دونده راحتتر میدوه و سرعتش میره بالا. مسالهی بعدی هم اصطکاک کفش روی زمین بود. حالا باید یه راهی پیدا کنیم که کفش، خوب روی زمین بشینه، سبک هم باشه. باورمن کفشهای ورزشکارهاش رو از توی کمدشون برمیداشت، باز میکرد و روشون یه سری تغییرات میداد، بعد چسب میزد و میبست و یه سری کفشهای میخدار درست میکرد. اون برای رسیدن به مادهی ایدهآلی که کفش رو سبکترین حالت ممکن کنه هر چیزی رو امتحان میکرد. هر مادهای ها. پوست حیوونها، سبزیجات و مواد معدنی. از هر مادهای که ممکن بود استاندارد چرم اون روز کفش رو بهتر کته استفاده میکرد. یهو مثلا از پوست کانگورو یا ماهی کاد استفاده میکرد. یعنی تا این حد! خب حالا برگردیم به فیل نایت خودمون. دانشجوی تازهوارد دانشگاه اورگن که تو آگست ۱۹۵۵ وارد زمین تمرین دانشگاه یعنی زمین هیوارد (Hayward) شد و با بیل باورمن روبهرو شد. قبلا وقتی توی دبیرستان بود اسم باورمن رو شنیده بود. به هر حال باورمن اون موقع مشهورترین مربی دو و میدانی آمریکا بود و هر دوتاشون هم توی یه شهر بودن دیگه. توی پورتلند. فیل رفت و وارد تیم دوی نیمه استقامت شد. اولین روز تمرین، فیل به همراه بقیهی دانشجوهای تازهوارد نشسته بود توی رختکن که بیل باورمن با یه کیسه کفش وارد شد. جلوی هر کدوم که میرسید اسم طرف رو میگفت و یه جفت کفش میانداخت جلوشون. رسید جلو فیل، کفشها رو انداخت سمتش و گفت «نایت». فیل سریع نگاهش رفت سمت کفشها. یه جفت کفش سبز با ۳ نوار مشهور آدیداس به رنگ زرد. بعد از مسابقه کفشها رو برد و توی قفسهی کتابخونهش گذاشت و چراغ مطالعه رو هم رو به کفشها تنظیم کرد. از نظرش این یکی از باشکوهترین چیزهایی بود که تا به حال از یکی گرفته بود. اما رکوردهای فیل اون قدری خوب نبود که جز نفرات اصلی تیم باشه. ولی از یه نظر دیگه جزو مهمترین اعضای تیم بود! فیل یکی از اعضای اصلی تیم موشهای آزمایشگاهی باورمن بود. اون جز اولین افرادی بود که کفشهای جدید و خودساختهی بیل باورمن رو امتحان میکرد. در واقع وقتی باورمن یه کفش جدید درست میکرد، نمیتونست ریسک کنه و اونها رو بده بازیکنهای اصلیش بپوشن. پس اول میداد کفشها رو بازیکنهای دیگه مثل فیل که نسبتا عملکرد خوبی داشتن ولی در حد تیم اصلی نبود امتحان کنن. بعد اگه عملکرد کفش رضایتبخش بود، حالا نوبت بازیکنهای اصلی تیم بود که اون رو بپوشن. فیل تعریف میکنه که بارها بابت پوشیدن این کفشها پاهاش تاول زده یا حتی خونی شده. ولی خب اونها به عملکرد باورمن و هدفش باور داشتن. چون خیلی موقعها هم بوده که عملکرد فوقالعادهای از کفشها میدیدن و سرعتشون خیلی بیشتر میشده. این باور زمانی قویتر شد که کفشهای خودساختهی باورمن برای ورزشکارهاش چندتا مدال آورد. اولین و مشهورترین ورزشکاری که با کفشهای خودساختهی باورمن مدال آورد اوتیس دیویس (Otis Davis) بود. دیویس اول برندهی مدال طلای دوی ۲۲۰ یارد و ۴۴۰ یارد مسابقات قهرمانی کنفرانس ساحل اقیانوس آرام شد و بعد تو المپیک ۱۹۶۰ برندهی مدال طلای دوی ۴۰۰ متر و دوی ۴ در ۴۰۰ متر امدادی شد. اونم در حالی که همه بازیکنهای خوب رقیبش کفشهای آدیداس و پوما میپوشیدن. البته اینجا یه نقطه اختلاف هست که آقای دیویس میگه باورمن کفشها رو برای اون ساخته بوده ولی فیل نایت میگه کفشها رو برای من ساخته بوده و بعد دیویس رفته و باهاشون مدال طلای المپیک آورده. در مجموع حضور فیل توی تیم دو و میدانی دانشگاه اورگن براش خوب بود. درسته که جزو تیم اصلی نبود. اما همین که جزو افرادی بود که حضورش به کمک مربی و تیم میومد، باعث شد به خودش باور داشته باشه. باورمن به فیل یاد داد که چطور تواناییهاش رو بهبود بده و چطور هیچ وقت تسلیم نشه. همین هم باعث شد فیل توی چندتا از مسابقاتی که توی دورهی دانشجوییش شرکت کرد چندتا جایزه ببره. غیر از اون هم این امتحان کردنها باعث شده بود فیل اطلاعات بیشتری در مورد ساختار کفش پیدا کنه. حالا جلوتر بازم در مورد بیل باورمن صحبت میکنیم و از این میگیم که چرا تبدیل به یه مربی افسانهای شده. سال ۱۹۵۹ فیل تو ۲۱ سالگی از دانشگاه اورگن فارغالتحصیل شد و رفت استنفورد تا درسش رو ادامه بده. رشتهای که فیل انتخاب کرد MBA بود. توی این دوره فیل با اساتید خیلی خوبی درس برداشت و چیزای خیلی خوبی یاد گرفت. قبل از ورود به استنفورد این حس رو داشت که نمیدونه باید چیکار کنه. هدفی نداشت که برای زندگیش چی میخواد. حتی جسته و گریخته یه سری شغل رو هم تجربه کرده بود ولی همه اینها وقتی که به مدرسه کسب و کار استنفورد رفت تغییر کرد. استنفور باعث شد رشد کنه و هدف زندگیش رو پیدا کنه. قبل از این فکرش بیشتر روی دو و میدانی متمرکز بود. ولی بعد از فارغالتحصیلی از استنفورد روی این متمرکز شد که چی میخواد بشه. مهمترین و تاثیرگذارترین استادش فرنک شلنبرگر (Frank Shallenberger) استاد درس کارآفرینی بود. فیل همیشه از تاثیری که شلنبرگر توی زندگیش گذاشت صحبت میکنه. در واقع توی کلاس شلنبرگر بود که اون ایدهی اصلی فیل شکل گرفت. همون ایدهای که این اپیزود یه جورایی به خاطر اون ساخته شده. ترم زمستون سال ۱۹۶۲، استاد شلنبرگر سر کلاس در مورد کارآفرینی و این که یه کارآفرین باید چطور باشه صحبت کرد. توی اون لحظه فیل احساس کرد که استاد داره با اون صحبت میکنه. حس کرد این چیزیه که میخواد در آینده بشه. بعد از این صحبتها، شلنبرگر از دانشجوها خواست که یه مقاله بنویسن. قرار بود توی این مقاله اونها خودشون رو به یه کسب و کار کوچیک وصل کنن یا خودشون یکی راه بندازن و بگن که اون کسب و کار چطور موفق میشه. استاد بهشون گفت مطمئن باشید در مورد چیزی بنویسید که در موردش میدونید. اون موقع اول دورانی بود که کامپیوترها داشت اسمشون شنیده میشد و کلا همه به فکر این بودن که چه کاری میشه با کامپیوترها کرد؟ پس بیشتر همکلاسیهای فیل در مورد چیزهای الکتریکی نوشتن. ولی ما میدونیم که ذهن فیل یه جای دیگه بود. کار با بیل باورمن تاثیر خودش رو روی فیل گذاشته بود. اون به شدت تحت تاثیر کارهایی بود که باورمن انجام میداد تا کفشها رو متحول کنه. کفشهای سبکی که باورمن درست کرده بود و همدانشگاهیش که با اونها مدال آورده بود باعث شده بود که فیل تو فکر تحول کفشها باشه. مقالهای که فیل نوشت عنوانش این بود: «آیا کفشهای ورزشی ژاپنی میتوانند کاری که دوربینهای ژاپنی با دوربینهای آلمانی کردند را با کفشهای ورزشی آلمانی بکنند؟» یکم عنوانش پیچیده بود! ببینید داره میگه دوربینهای ژاپنی تونستن جای دوربینهای آلمانی رو توی بازار آمریکا بگیرن. حالا فیل پیشبینی میکرد که این اتفاق میتونه برای کفشها هم پیش بیاد. اون موقع پوما و آدیداس که برندهای آلمانی بودن، توی آمریکا خیلی محبوب بودن و تمام بازار دستشون بود. این برای فیل قابل قبول نبود و اعتقاد داشت این کفشها میتونن توی ژاپن ارزونتر تولید بشن. چیزی که در مورد دوربینهای آلمانی اتفاق افتاد. اون زمان یه کتونی ساده و نه چندان راحتُ قیمتش حدود ۵ دلار بود و کتونی حرفهای آدیداس هم ۳۰ دلار بود. بازار آمریکا رو کفشهای اروپایی قبضه کرده بودن. ولی اقتصاد ژاپن بعد از جنگ، به خاطر سیاستهای اقتصادی دولتشون، در حال رشد بود. ولی برندهای ژاپنی فعلا فقط توی خود ژاپن مشهور بودن هنوز به فکر صادر کردن محصولاتشون به بقیهی کشورها نیوفتاده بودن. اما ظاهرا فیل خیلی جلوتر رو میدید. کلی روی مقالهش کار کرد. چند هفته میرفت کتابخونه و کلی در مورد واردات و صادرات و راهاندازی شرکت مطالعه میکرد. و بالاخره رفت اون رو ارائه داد. همکلاسیها که با دیدهی تردید به این ارائهی فیل نگاه میکردن. کسی شوقی نشون نداد و توجهی به ارائهی فیل نکردن. اما استاد شلنبرگر از این ایده خوشش اومد و به فیل نمرهی A داد. این مقاله و تحقیقاتی که کرده بود هیچوقت از ذهن فیل بیرون نرفت. همیشه داشت به این فکر میکرد که آیا میشه همچین ایدهای رو عملی کرد؟ ولی اگه همچین چیزی عملی بود که تا به حال انجام شده بود! چرا باید همه صبر کنن تا یه پسر ۲۴ سالهی خجالتی و لاغرمردنی و رنگپریدهی اورگنی انجامش بده؟!
حالا که درسش تموم شده بود، نیاز به یک استراحت درازمدت داشت که بعدش بیاد و کارش رو شروع کنه. تصمیم گرفت تنهایی به یه سفر دور دنیا بره. در واقع از یک سال پیش این تصمیم رو با خودش گرفته بود. توی تابستون بین سال اول و دومش توی استنفورد، یه روز که داشت برای آیندهش فکر میکرد این تصمیم رو گرفت. با خودش گفت برای یادگیری، شناخت خودم و درک بیشتر زندگی، نیاز دارم که یه سفر دور دنیا برم. دوست داشت قشنگترین و شگفتانگیزترین و مقدسترین جاهای دنیا رو ببینه. دوست داشت غذاهای دیگه رو بچشه و زبانهای دیگه رو بشنوه و با فرهنگهای دیگه آشنا بشه. به این نتیجه رسیده بود که اگه الان نره، شاید تا ۴۰ سال دیگه نتونه این کارو بکنه. و چی بهتر از این که توی جوونی و قبل از این که مسیر اصلی زندگیش رو شروع کنه با این چالش روبهرو بشه؟ تازه از کجا معلوم اصلا ۴۰ سال دیگه شرایط چطوری باشه و بتونه این کار رو بکنه. ولی حالا نسبت به یک سال پیش یکم اوضاع فرق کرده بود. ایدهای به ذهنش رسیده بود که باعث شد این تصمیمش خیلی جدیتر بشه. حالا اون برای این سفرش یه برنامه داشت که بره و اون ایدهی «احمقانهش» رو هم عملی کنه. خودش همیشه تاکید داره که به ایدهای که داشته بگه احمقانه. میخواست توی این سفر یه سر هم بره ژاپن. باید از نزدیک ژاپن رو میدید و شرایط رو بررسی میکرد که ببینه آیا ایدهای که توی مقالهش مطرح کرده عملیه یا نه. شاید میتونست یه شرکت تولیدکنندهی کفش پیدا کنه و ایدهش رو باهاشون مطرح کنه. اما حالا فیل بعد از ۷ سال برگشته بود خونهی پدر و مادرش و پول خاصی هم نداشت که بتونه سفرش رو شروع کنه. اصلیترین داراییش یه ماشین امجی چریبلاک مدل ۱۹۶۰ با لاستیکهای مسابقهای بود که حسابی بهش رسیده بود و کلی براش خرج کرده بود. قصد داشت اون رو بفروشه تا بخشی از هزینهی سفرش دربیاد. ولی حتی با فروش ماشین هم فقط ۱۵۰۰ دلار دستش رو میگرفت که این برای برنامهای که فیل داشت خیلی کم بود. تصمیم گرفت بره با پدرش صحبت کنه تا بتونه یکم پول هم از اون قرض بگیره. حالا چه برای سفر، چه برای این که اگه توی ژاپن تونست با شرکتی صحبت کنه یکم پول داشته باشه چند جفت کفش نمونه ازشون بخره. تقریبا یک سال پیش وقتی برای تعطیلات بین ترم یه سر اومده بود خونه، با پدرش در مورد این که دوست داره یه سفر دور دنیا بره صحبت کرده بود. پدرش هم مخالفتی نکرده بود. ولی حالا تصمیم فیل جدیتر بود. چون این فقط یه سفر دور دنیا نبود که میخواست بره. اون وسط توی ژاپن یه کار مهم داشت. و در واقع اگر باباش راضی نمیشد یکم پول بهش قرض بده ژاپنی هم در کار نبود. ولی کلا ایدهی سفر رفتن فیل جدا از بحث ژاپن رفتنش برای اون موقع چیز عجیبی بود و معلوم نبود باباش با این مساله موافقت کنه. اون موقع تو اوایل دهه ۶۰ میلادی همچین چیزی خیلی عجیب بود. هنوز سفر با هواپیما کار غریبی بود. فیل دل رو به دریا زد و رفت توی هال تا با پدرش صحبت کنه. از قصد اول شب رو برای این کار انتخاب کرده بود. پدرش از سر کار اومده بود، شامش رو خورده بود و لم داده بود جلوی تلویزیون و سریال نگاه میکرد. خیلی آروم نشست روبروش و گفت: «پدر، یادته پارسال در مورد این بهت گفتم که میخوام برم دنیا رو ببینم؟» پدرش این طوری بود که «خب، چطور؟» «اِاِاِ فکر کردم که توی ژاپن هم یه توقفی داشته باشم. خب. اِاِاِ برای. برای همون داستان کفشها. همونی ایدهی احمقانهای که توی مقالهی استنفوردم مطرح کرده بودم. فکر خیلی بزرگیه. میدونم شاید نشه. ولی... ولی میخوام شانسمو امتحان کنم.» همیشه شنیده بود که از هر ۲۷ شرکتی که تاسیس میشن، ۲۶تاش شکست میخورن. پس شروع کردن یه کسب و کار جدید به احتمال خیلی زیادی با شکست روبهرو میشه. حالا وقتی خودش اینقدر شک داره که همچین کاری بگیره، چطور میخواد باباش رو راضی کنه برای این کار بهش پول بده؟ اونم در شرایطی که تا همین چند ماه پیش پدرش داشته خرج ۲ تا دانشگاهی که رفته رو میداده. فیل داشت فکر میکرد که الان باباش میگه «بیخیال پسر! مدرکت رو که گرفتی، برو یه کاری پیدا کن زندگیت رو شروع کن.» اما اتفاق غیرمنتظرهای افتاد. فیل جوابی رو شنید که اصلا انتظارش رو نداشت. باباش از این گفت که همیشه حسرت این رو خورده که چرا توی دوران جوونیش بیشتر مسافرت نکرده. از این گفت که سفر میتونه نقطهی پایان خوبی برای دوران تحصیل باشه. البته حرفی در مورد ایدهی فیل و بحث ژاپن رفتنش نزد. بیشتر از این گفت که لازمه بره مسافرت. و همین برای فیل کافی بود. موافقت بابائه رو گرفته بود. چند هفته درگیر برنامهریزی برای سفرش بود. میرفت برای خودش توی خیابونا میدوید و فکر میکرد. کلا هر تصمیمی میخواست بگیره میرفت برای خودش یه جادهای رو انتخاب میکرد شروع میکرد دویدن و فکر میکرد. خلوتش با خودش این مدلی بود. یه مسیر طولانی برای تقریبا یک سال برای خودش در نظر گرفت. هاوایی، توکیو، هنگکنگ، رانگون، کلکته، بمبئی، سایگان، کاتماندو، قاهره، استانبول، آتن، اردن، اورشلیم، نایروبی، رم، پاریس، وین، برلین غربی، برلین شرقی، مونیخ و لندن. از چند وقت قبل به این فکر کرده بود که شاید بهتر باشه تو این سفر تنها نباشه. رفت و با یکی از دوستاش به نام گری کارتر (Gary Carter) که همکلاسی دوران استنفوردش بود در مورد ایدهی سفرش صحبت کرد. گری بسکتبالیست بود و خیلی اهل مطالعه. همیشه یه عینک ضخیم میزد و کتاب میخوند. آدم خوش صحبتی هم بود. وقتی فیل ایدهی سفرش رو باهاش مطرح کرد، خندید ولی بعد از این که اسم شهرهایی که قراره برن رو شنید، انگار که خودش هم دلش خواست اون شهرها رو ببینه. جواب گری این بود: «چه فکر معرکهای!» گری هم رفت و با خانوادهش صحبت کرد و اون هم یکم پول قرض کرد. هر کدوم یه چمدون و یه کوله پشتی با خودشون بردن، فقط چیزای ضروری رو برداشتن. چندتا شلوار، چندتا تیشرت، یه جفت کفش برای دویدن، پوتین صحرایی، عینک آفتابی و یه شلوار کتون خاکی رنگ. فیل یه دست کت و شلوار رسمی خوب هم برداشت. یه دست کت و شلوار سبزرنگ دو دکمهای Brooks Brothers. چون احتمالا قرار بود یه قرار کاری مهم داشته باشه. جمعه ۷ سپتامبر ۱۹۶۲ یعنی ۱۶ شهریور ۱۳۴۱، فیل و گری سوار شورلت El Camino درب و داغون گری شدن و راه افتادن. یه چیز جالب بگم. گفتم تاریخ این روز بود ۱۶ شهریور ۱۳۴۱. یعنی دقیقا ۶ روز بعد از زلزلهی بوئین زهرا توی ۱۰ شهریور همون سال. توی داستان زندگی استیون هاوکینگ براتون تعریف کردم که اون روز استیون توی ایران بود و بعدش هم یک هفته مونده بود تو تبریز. این یعنی دقیقا همون روزی که فیل و گری سفر دور دنیاشون رو شروع کردن، استیون هاوکینگ توی ایران بوده! بگذریم. فیل و گری از پورتلند راه افتادن به سمت استنفورد. چون گری میخواست یه سری از وسایلش رو از دانشگاه برداره. وسط راه هم یه سر رفتن سانفرانسیسکو چند روزی خونه چندتا از دوستاشون موندن. بالاخره توی یه مشروبفروشی توی استنفورد، ۲ تا بلیت تخفیفدار چارتر خطوط هوایی استاندارد به قیمت ۸۰ دلار به مقصد هونولولو خریدن. ماشین رو گذاشتن، سوار هواپیما شدن و ۸ ساعت بعد توی اولین مقصدشون بود: هاوایی.
با تاکسی به ساحل وایکیکی رفتن و توی مسافرخونهی اون طرف خیابون رو به دریا اتاق گرفتن. چمدونها رو گذاشتن، مایوها رو پوشیدن و پریدن تو آب! فیل از شدت خوشحالی و هیجان فریاد میزد. حس فوقالعادهای بود. چند ماه راحت! بدون دغدغه! فقط تفریح و استراحت! اینقدر این فضا و این حس بهش چسبید که هنوز هیچی نشده برگشت به گری گفت. «ببین! بیا یه مدت همینجا بمونیم. چه عجلهایه زود بریم؟!» گری گفت: «پس سفر دور دنیامون چی میشه؟» فیل سریع جواب داد: «برنامهها میتونن تغییر کنن!» همین باعث شد تصمیم بگیرن یه کاری پیدا کنن و خرج زندگی تو هاوایی رو دربیارن. دنبال کار بودن دیدن توی یه تبلیغی یه جا دنبال دو نفر مسئول فروش میگردن. رفتن مصاحبه. با کت و شلوار و کراوات و تشکیلات. بهشون گفتن «چند نفر میخوایم که دایرهالمعارف بذارن دم در خونهها.» اینا هم گفتن عه چه خوب! کاری نداره که. رفتن چند روزی این کار رو کردن و اینقدر درآمدشون خوب شد که اصلا مسافرخونه رو پس دادن رفتن یه آپارتمان اجاره کردن به قیمت ماهی ۱۰۰ دلار که قرار شد هر کدوم نصفش رو بدن. ولی چند روز بعد، یه کار دیگه هم بهشون دادن. گفتن «غیر از این کاری که میکنید، باید کتاب سالمون رو هم بفروشید که قیمتش ۴۰۰ دلاره.» اونها خونه به خونه میرفتن و تلاش میکردن این کتابچهها رو بفروشن. صبح تا عصر موجسواری میکردن، غروب که میشد تازه میرفتن سر کار تا دیر وقت. گری تک و توک میفروخت ولی فیل صرفا تلاش کرد بفروشه. دریغ از حتی یه دونه فروش. بعد از یه هفته کار، فیل دیگه اصلا بیخیال قضیه شد. گفت ول کن بابا این کار من نیست. باید یه کار دیگه پیدا کنم. رفت دوباره آگهیهای روزنامه رو یه نگاه بندازه که دید یه شرکت خدمات سرمایهگذاری خارجی دنبال چندتا فروشنده اوراق بهادار میگرده. یه تحقیق کرد و دید شرکت خوبیه و دفترش هم تو طبقهی آخر یه برج با کلی پنجرهس رو به دریا. رفت و توی مصاحبه سنگ تموم گذاشت تا این شغل رو بگیره و موفق هم شد. درآمد خوبی هم از این کار به دست آورد. مثلا یک هفتهای بیشتر از ۳۰۰ دلار درآورد که همین هزینهی ۶ ماه آپارتمانشون رو براش جور میکرد. پول اجاره رو که داد، از این به بعد درآمدش خرج رسیدن به تختهی موجسواریش و بارهای ارزون دم ساحل میشد. تقریبا یک ماه که گذشت، تصمیم فیل در مورد موندن عوض شد. به نظرش وقت این بود که از هاوایی برن سمت مقصد بعدی. اما وقتی رفت و به گری گفت که جمع کن بریم، گری گفت من نمیام! دلیلش چی بود؟ آقا خیلی داشت بهش خوش میگذشت توی هاوایی. یه دوستدختر پیدا کرده بود و با هم بودن. بنابراین گفت من پیش دوستدخترم میمونم تو خودت تنهایی برو. حالا فیل باید یه تصمیم مهم میگرفت. سفرش رو ادامه بده یا چون تنها شده کلا بیخیال سفرش بشه و برگرده خونه؟ رفت و تنهایی توی ساحل قدم زد تا تصمیم بگیره. یه صدایی بهش میگفت «بیخیال برگرد اوگن، یه شغل عادی پیدا کن و عادی زندگی کن.» ولی انتخاب فیل به یه دلیل مشخص بود: «ایدهی احمقانهش». پنجشنبه ۲۲ نوامبر ۱۹۶۲، فیل در حالی که چند روز پیش استعفای خودش رو نوشته بود، با گری دست داد، ازش خداحافظی کرد و سوار هواپیما شد. اولین مقصد فیل بعد از هاوایی ژاپن بود. یه پرواز طولانی حدودا ۱۰ ساعته. فیل توی وجودش یه ترس کوچیکی در مورد ژاپن داشت. به هر حال هنوز ۱۷ سال از تموم شدن جنگ جهانی دوم گذشته بود و شنیده بود که بین ژاپنیها هنوز اون جو ضد آمریکایی یکم وجود داره. البته خود فیل در مجموع نگاهش مثبت بود ولی مثلا مادربزرگش حسابی بهش هشدار داده بود که ژاپن خطرناکه و اینا. میگفت بعضی از ژاپنیها هنوز باور نکردن جنگ تموم شده. یاد سریال لوسی چنل بی افتادم که علی بندری هم تقریبا همچین چیزی رو تعریف میکرد. ولی وقتی فیل وارد توکیو شد، دید اوضاع خیلی فرق میکنه. برعکس اون تصور، اتفاقا مردم خیلی هم خوب و دوستانه برخورد میکنن. یه چیز دیگه هم این که همه چیز ارزون بود. یعنی مثلا فیل میتونست با هزینهی کمی تقریبا هر کاری بکنه! هر چند بازم سعی کرد بره اقامتگاههای ارزون. یه هتل از طریق امریکناکسپرس رزرو کرده بود و وقتی که رفت داخلش قشنگ جا خورد. یه اتاق کوچیک که توش فقط یه زیرانداز نازک و یه میز کج و کوله بود. یک هفته توی توکیو بود و تقریبا همه جا رو گشت. سعی میکرد قبل از شروع ملاقاتش با شرکت ژاپنی کمی این کشور رو بشناسه تا از استرسش کم بشه. جاهای دینی، معبدها، بازارها و همه جا. رفت یکی دو تا آشنای آمریکایی که پدرش معرفی کرده بود رو هم دید و ایدهش رو بهشون گفت. اونها هم یه سری راهنمایی بهش کردن در مورد فرهنگ ژاپن و این که باید چطوری باهاشون مذاکره کرد و این که فرهنگ ژاپنی چقدر متفاوته و ازین چیزا که یکم ترسوندش. بالاخره دل رو زد به دریا و زنگ زد به کمپانیای که از قبل در نظر گرفته بود. اسم اون کمپانی اونیتساکا بود. در واقع اونیتسوکا اولین کارخونهی تولید کفش ژاپنی بود که فیل نشون کرده بود و فکر میکرد اینا توی بازار آمریکا خوب فروش میکنن. کارخونهای که کفشهای برند تایگر رو تولید میکرد. زنگ زد تا یه قرار ملاقات باهاشون بذاره. توضیح داد که یه تاجر آمریکاییه و اومده اونجا و مایل هست پخشکنندهی کفشهای اونها توی آمریکا باشه. انتظار داشت که بهش بگن بیخیال بابا ولمون کن! ولی دید نخیر، خیلی هم مشتاقن! با هم یه قرار گذاشتن. فیل بعدا گفت که فکر میکنه تو اون سن چقدر ساده بوده و عجب جراتی داشته که خیلی راحت زنگ زده و بهشون گفته من یه تاجر آمریکاییم میخوام بیام دفترتون رو ببینم. با قطار رفت شهر کوبه، بزرگترین شهر جنوبی ژاپن. جایی که مقر کمپانی اونیتسوکا اونجا بود. قرارشون صبح زود روز بعد بود. پس دوباره توی یه مسافرخونهی ارزون یه اتاق گرفت تا شب رو بمونه. حالا از این به بعد باید اون خجالتی بودنش رو میذاشت کنار و طور دیگهای رفتار میکرد. از شدت هیجان و استرس خوابش نمیبرد. هی غلت میزد این طرف و اون طرف ولی نشد، تا صبح خوابش نبرد. خورشید که زد بیرون از جاش بلند شد، صورتش رو اصلاح کرد و کت و شلوار سبز رنگی که با خودش آورده بود رو پوشید. با یه پیراهن آکسفورد آبی و کروات مشکی. کفشهای مشکی راحتیش رو هم پوشید، تاکسی گرفت و به سمت نمایشگاه شرکت اونیتساکا راه افتاد. حالا چه استرسی هم داشت. هوا خنک بود ولی فیل به شدت عرق کرده بود. وسط راه هی با خودش میگفت «تو آدم لایقی هستی، تو پر از اعتمادبهنفسی. از پسش برمیای.» داشت برای خودش این چیزا رو میگفت که رسیدن. اما فهمید آخ آخ اصلا آدرس رو اشتباه اومده! قرار توی نمایشگاه نبود! توی کارخونه بود. دقیقا اون طرف شهر. همین هم باعث شد تا برسه سر قرار، نیم ساعت تاخیر داشته باشه. توی لابی یه گروه ۴ نفره ازش استقبال کردن و بهش تعظیم کردن. یه مرد تقریبا ۳۰ ساله به نام کِن میازاکی اومد جلو و بعد از معرفی خودش گفت که مایله توی بازدید از کارخونه همراهیش کنه. بردش توی کارخونه تا خط تولید رو ببینه. فیل محو تماشای خط تولید اونها شده بود. انگار که رویای آیندهش جلوی چشمش رژه میرفت. بعد از بازدید از خط تولید، میازاکی راهنماییش کرد به اتاق کنفرانس. تو راه تا برسن، از هر جایی رد میشدن کل اون بخش بلند میشدن و بهشون تعظیم میکردن. تصورشون این بود که یه تاجر بزرگ از آمریکا اومده شرکتشون! در حالی که یه جورایی تمام دارایی فیل همراهش بود. همون کت و شلواری که تنش بود و یه بلیت هواپیما برای سفر به مقصد بعدیش. حالا با این وضعیت باید میرفت وسط یه اتاق کنفرانس که ۶ تا ژاپنی اونجا نشستن و این قراره راضیشون کنه اونو به عنوان پخشکنندهی انحصاری محصولاتشون توی آمریکا قبول کنن. چطور یه فرد خجالتی و معذب میخواست یه ارائه داشته باشه که زندگیش بهش بستهس؟ اونم کسی که تو هاوایی نتونسته بود با زبون ریختن حتی یه دونه دایرهالمعارف بفروشه! اوضاع زمانی براش جالبتر شد که وقتی وارد اتاق کنفرانس شدن، راهنماییش کردن سر میز. این طوری: «آقای نایت بفرمایید اینجا.» ای وای! آقای نایت چیه آخه؟! انگار همه چیز طوری چیده شده بود که استرس فیل رو بیشتر رو بیشتر کنه. حالا یه لحظه تصور کنید یه پسر ۲۴ سالهی استخونی، و رنگ پریده با قیافهی معذب و خجالتی، نشسته سر میز، ۶ تا آدم خارجی هم با لباسای رسمی نشستن دور میز و همه خیره بهش منتظرن صحبت کنه. یه لحظه یه سکوت عجیبی شد اصلا!
بارها و بارها این لحظه رو توی ذهن خودش تصور کرده بود. ولی این بار دیگه تصور نبود، واقعی بود! مثل ورزشکاری که سالها همه چیز رو برای خودش شبیهسازی میکنه تا توی مسابقهی اصلی توی المپیک بدوه و مدال بیاره. مثل فوتبالیستی که توی فینال جام جهانی پشت ضربهی پنالتی وایستاده و باید پنالتیش رو تبدیل به گل کنه. نگاه همه بهشه. استادیوم رو سکوت فراگرفته. شاید بارها و بارها تمرین پنالتی زدن کرده باشه. ولی اینجا خیلی فرق میکنه. دیدید کلی برای امتحان میخونی ولی وقتی میشینی سر جلسه همه چیز یادتون رفته؟ فیل هم همین طوری شده بود. اون همه تمرین کرده بود، ولی الان نمیدونست چی باید بگه. داشت به این فکر میکرد که اگه این لحظه رو خراب کنه، بقیهی عمرش محکومه به فروش دایرهالمعارف یا اوراق بهادار یا هر کوفت دیگهای. اون وقت همه بهش میگفتن دیدی ایدهت احمقانه بود؟! نه! باید میشد! باید از این جلسه سربلند بیرون میومد. همهی این چیزایی که گفتم تو همون چند ثانیه سکوت، تو ذهن فیل گذشت.
شروع کرد: «اهم اهم. خب، آقایون.» اما آقای میازاکی حرفش رو قطع کرد و سوالی رو پرسید که یه جورایی نباید میپرسید. یعنی فیل به اینجاش فکر نکرده بود اصلا. پرسید «آقای نایت شما برای چه شرکتی کار میکنید؟ اسم شرکتتون چیه؟» فیل اینجوری بود که «اِاِاِ شرکت؟ سوال خوبیه!» شرکت کجا بود؟! شرکت نداریم که! مغزش داشت مثل چی کار میکرد! حالا چی بگم به اینا؟ این چه غلطی بود من کردم اصلا؟! ولم کنید اصلا میخوام برگردم خونه. ولی نمیشه که! حالا چی بگم؟ چی نگم؟ گفت که «اِاِاِ شرکت روبان آبی. اسم شرکتمون Blue Ribbon Sports ــه. من از طرف شرکت ورزشی روبان آبی پورتلند اورگن اینجا هستم.» بله کاملا یهویی و بداهه فیل اسم شرکت خودش رو گذاشت Blue Ribbon Sports یا همون روبان آبی. حالا این روبان آبی از کجا اومد؟ همین طوری که داشت با خودش فکر میکرد که چی بگه؟ چی داره؟ چی نداره؟ اگه شرکت داشت اسمش چی بود، وقتی به خونهی پدر و مادرش فکر کرد، به اتاقش، یاد تقریبا تنها دستاوردی افتاد که توی عمرش به دست آورده. ۲-۳ تا مدال دو و میدانی با روبان آبی که اونها آویزون کرده بود به دیوار. اون مدالها با روبانهای آبی، تنها چیزهایی توی زندگیش بود که بدون هیچ شرمی بهشون افتخار میکرد. پس یه Sports گذاشت تهش و شد Blue Ribbon Sports.
ژاپنیها تحت تاثیر اسم شرکت فیل قرار گرفتن! شرکتی که در واقع اصلا وجود خارجی نداشت! بعد فیل دوباره شروع کرد و قسمتی از همون مقالهی دانشگاه استنفوردش رو برای اونها ولی به زبون دیگهای ارائه داد: «اهم اهم. خب، آقایون. بازار کفش آمریکا خیلی بزرگه و تا حدی زیادی دستنخورده. اگه اونیتساکا بتونه به این بازار نفوذ کنه، کفشهای تایگر خودش رو توی فروشگاههای آمریکایی عرضه کنه و نسبت به کفشهای مشابه آدیداس که بیشتر ورزشکارها الان اونها رو میپوشن قیمت پایینتری بذاره، این میتونه کسب و کار خیلی پرسودی باشه.» چون حدود یک سال پیش همین مقاله رو ارائه داده بود، بیشتر جزئیاتش رو حفظ بود. پس میتونست خیلی سریع و راحت اون رو دوباره ارائه بده. همین هم کمک میکرد اون استرس و معذب بودنش خیلی به چشم نیاد. وقتی صحبت فیل تموم شد، اول یه سکوتی برقرار شد و بعد ژاپنیها شروع کردن با هم صحبت کردن. فیل هم که متوجه نمیشد اینا دارن چی میگن، همینطوری نگاهشون میکرد. بعد یهو همهشون پاشدن رفتن بیرون! عه چی شد؟! الان ینی چی؟ موافق بودن؟ نبودن؟ دقیقا چه اتفاقی افتاد؟! اما چند دقیقه بعد با یه سری طرح و نقشه برگشتن. شروع کردن به حرف زدن و از این گفتن که مدتیه دارن در مورد ورود به بازار آمریکا فکر میکنن. حتی کفشهای کشتی توی شمالغربی آمریکا میفروشن. اما هنوز در مورد محصولات دیگهشون تصمیم نگرفته بودن. بعد نوبت به ارائهی نمونهها رسید. ژاپنیها چندتا هم کفش دو و میدانی نمونه برای پاهای آمریکاییها ساخته بودن. آخه سایز پای آمریکاییها خیلی با ژاپنیها متفاوته. میانگین وزنشون هم فرق داره. پس قاعدتا باید طراحی کفشهاشون هم فرق داشته باشه. یه مدل کفش همهکاره داشتن که اسمش رو گذاشته بودن «Limber Up». یک مدل برای پرش ارتفاع داشتند که بهش میگفتن «Spring Up» و یه مدل هم برای پرتاب دیسک که بهش میگفتن «Throw Up». که البته این Throw Up همچین معنی خوبی نمیده! فیل که این اسمها رو شنید، خیلی تلاش کرد جلوی خندهش رو بگیره. خیلی خودش رو نگه داشت. بعد شروع کرد با توجه به اطلاعاتی که کم و بیش از ساختار کفش داشت، راجع به اون نمونهها یه نظرهایی داد که ژاپنیها خیلی جا خوردن که این پسر آمریکایی چه اطلاعات خوبی از کفش داره. ژاپنیها از فیل پرسیدن «فکر میکنید روبان آبی حاضره نمایندگی کفشهای تایگر توی ایالات متحده رو بپذیره؟» فیل این طوری بود که نیکی و پرسش؟ پس من برای چی اینجام الان؟! یکی از نمونهها رو برداشت و گفت «بله، این نمونه خوبه. این رو من میتونم بفروشم.» ازشون خواست که خیلی سریع ۱۲ تا از این مدل براش بفرستن. آدرس هم بهشون داد و قول داد به زودی حوالهی ۵۰ دلار رو براشون بفرسته. بلند شد و باهاشون دست داد، به هم تعظیم کردن و از شرکت اومد بیرون. جلسهای که انتظار داشت یک ربعه تموم بشه ۲ ساعت طول کشیده بود و حالا کار اصلیش شروع شده بود. «ایدهی احمقانه»ی فیل داشت به عمل تبدیل میشد.
از شرکت که اومد بیرون، سریع رفت نزدیکترین دفتر امریکناکسپرس و یه نامه برای پدرش فرستاد. این طوری «پدر عزیزم؛ فوری. لطفا همین حالا ۵۰ دلار به شرکت اونیتساکا در کوبه بفرست.» برگشت مسافرخونه، وسایلش رو جمع کرد و رفت سمت اوزاکا. چون اون موقع کوبه هنوز فرودگاه نداشت. روی یه صندلی توی فرودگاه نشست و به فکر فرو رفت «کجا دارم میرم؟ چیکار دارم میکنم؟» هیجانزده بود. صدایی بهش میگفت «این دقیقا چیزیه که میخوای.» پس سفر رو بیخیال! باید سریع میرفت خونه تا وقتی کفشهای نمونه رسید اونها رو تحویل بگیره و کارش رو شروع کنه. اما دوباره اون فکر به ذهنش رسید که «ببین، اگه الان نری، تا ۴۰-۵۰ سال دیگه این فرصت برات پیش نمیاد.» پس گفت بیخیال حالا فوقش یه ذره دیرتر کفشها رو تحویل میگیرم دیگه. پس رفت هنگ کنگ. طی چند ماه، فیل سفر دور دنیای خودش رو کامل کرد. بعد از هنگکنگ به فیلیپین، بانکوک، ویتنام، کلکته، کاتماندو، بمبئی، قاهره، اورشلیم، استانبول، رم، فلورانس، میلان، ونیز، پاریس، مونیخ، برلین، وین، لندن و یونان رفت. هر کدوم از این شهر و کشورها داستان خودشون رو دارن. فیل سعی کرد توی سفرش به هر جای دیدنی و مهم اون شهر سر بزنه و با فرهنگشون بیشتر آشنا بشه. آخرین شبی که توی میلان بود، دوباره کت و شلوار Brooks Brother سبزش رو پوشید و رفت توی یکی از مشهورترین سالنهای اپرای جهان به نام «لا اسکالا» و به اپرای مشهور توراندت یا توراندخت اثر پوچینی گوش کرد.
و بالاخره بعد از یه سفر ۵-۶ ماهه، توی ۲۴ فوریه ۱۹۶۳ یعنی دقیقا روز تولد ۲۵ سالگیش وارد خونهشون توی خیابون کلیبورن پورتلند اورگن شد. موها و ریشهاش بلند شده بود تا حدی که خواهراش اولش نشناختنش. ولی مادرش سریع شناختش و خیلی خوشحال شد. همدیگه رو بغل کردن و خندیدن. مادرش براش یه فنجون قهوه ریخت و نشست تا فیل داستان سفرش رو براش تعریف کنه. اما فیل خستهتر از این حرفا بود. رفت تو اتاقش که یکم بخوابه. اولین چیزی که توی اتاقش به چشمش اومد، مدالهای آویزونشده به دیوار بودن. مدالهایی که روبان آبیشون الان تبدیل به یه شرکت ورزشی شده بود. شب با صدای مادرش که اون رو برای شام صدا میکرد بیدار شد و دید پدرش هم از سر کار اومده. اولین سوالی که بعد از خوش و بش از پدرش کرد این بود که «کفشهای من رسید؟». ۴ ماه از ملاقات فیل و مدیرای شرکت اونیتساکا گذشته بود ولی هنوز کفشها نرسیده بودن. یه نامه زد تا ازشون پیگیری کنه، جواب اومد که «ظرف چند روز آینده براتون ارسال میشه.» یکم ترسیده بود. پول رو گرفتن و نفرستادن. مگه چقدر طول میکشه بفرستن؟ اما چارهای جز انتظار نداشت. منتظر موند و موند ولی دید خبری از کفشها نشد! به این نتیجه رسید باید توی این مدت بره سر کار تا کفشها برسن. (البته اگه قرار باشه برسن.) به توصیه پدرش رفت با یکی از دوستهای پدرش که مدیرعامل یه شرکت نور و انرژی بود صحبت کنه. دوست پدرش حرف مهمی بهش زد. گفت «به طور میانگین هر کسی توی عمرش ۳ بار شغل عوض میکنه. تو الان سر هر کاری بری، من مطمئنم که بازم شغلت رو عوض میکنی. پس چه بهتر الان کاری رو انجام بدی که به درد اون شغل نهاییت بخوره.» پیشنهاد کرد با توجه به این که MBA داره، بره مدرک حسابداری CPA بگیره تا از حسابداری سر دربیاره. فیل هم دید به نظر حرف درستی میزنه. رفت توی دانشگاه ایالتی پورتلند توی سه تا کلاس حسابداری ثبت نام کرد و بعد از گرفتن مدرک توی یه شرکت حسابداری معتبر با درآمد ۵۰۰ دلار در ماه مشغول به کار شد. ضمن این که روز و شب منتظر اومدن کفشها بود. خلاصه ژانویهی ۱۹۶۴، روز موعود فرا رسید و بالاخره بعد از ۱۴ ماه یه یادداشت برای فیل اومد که براش یه بسته رسیده و باید بره بندر تحویل بگیره. کلهی صبح پاشد رفت اسکله. هنوز حتی بعضی از کارمندها هم نیومده بودن. یادداشت رو تحویل داد، بستهش رو تحویل گرفت و تا خونه دوید. سریع رفت تو زیرزمین، جعبه رو باز کرد. دوازده جفت کفش کرمرنگ که بندهای آبیش کنارشون بود. برداشتشون و تو نور گرفتشون تا بهتر ببینتشون. مثل یه چیز مقدس نوازششون میکرد. محو تماشای کفشهایی شده بود که دو سال رویاشون رو داشت و بیشتر از یک سال برای رسیدنشون انتظار کشیده بود. همون روز رفت و دو جفت از کفشها رو به همراه یه نامه برای بیل باورمن، مربی سابقش فرستاد. حس میکرد که باورمن از این کفشها خوشش بیاد. اول به خاطر سبک بودنشون، دوم هم به خاطر اسمشون: تایگر! فیل تعریف میکنه که باورمن همیشه قبل از مسابقهها توی رختکن بهشون میگفته «بیرون که رفتین، ببر باشین!» فیل گفت باورمن همیشه دوست داره ورزشکاراش ببر باشن. اسم این کفشها هم که تایگره (یعنی ببر) پس حتما خوشش میاد. امیدش این بود که باورمن چندتا از این کفشها رو برای تیمش بخره. حتی اگر هم نمیخرید خیلی دوست داشت که نظر باورمن رو درموردشون بدونه. تایید اون خیلی براش مهم بود. چون به هر حال حرفهایی که باورمن زده بود و کارایی که کرده بود توی این اقدام فیل بیتاثیر نبود. در واقع شاید اگر باورمنی نبود، الان کفشی هم توی دستهای فیل نبود. باورمن جواب نامهش رو داد و گفت که قراره هفتهی آینده برای مسابقات داخل سالن بیاد پورتلند. برای ناهار فیل رو به هتل کازموپولیتن موتور که محل استقرار تیم بود دعوت کرد. چند روز بعد توی ۲۵ ژانویهی ۱۹۶۴، ۵ بهمن ۱۳۴۲، فیل توی رستوران هتل کازموپولیتن موتور با باورمن دیدار کرد. چون این ملاقات خیلی مهمه، لوکیشن این هتل رو میذارم توی توضیحات برید ببینید الان اسمش شده «Eastlund». بگذریم، باورمن همبرگر سفارش داد، فیل هم به بلافاصله گفت یکی هم برای من بیارید. صحبت رو شروع کردن. باورمن کاملا تحت تاثیر کیفیت کفشها قرار گرفته بود. و ناگهان اون لحظهی بزرگ زندگی فیل فرا رسید! باورمن ۵۳ ساله و یکی از بهترین مربیهای دو و میدانی آمریکا، دستش رو دراز کرد و از فیل پرسید: «این کفشهای ژاپنی خیلی خوبن. چطوره که من هم وارد این معامله بشم؟» فیل جا خورد! «الان پیشنهاد شراکت داد؟!» چی از این بهتر؟ چی از این بالاتر؟ فیل به وجد اومده بود. با خودش میگفت «من فقط کفشها رو برات فرستادم ۵-۶ تا دونه ازم بخری» نمیخواست این فرصت بزرگ رو از دست بده. اونم دستشو دراز کرد. «قبول؟» «قبول!» شراکت ۵۰-۵۰ فیل نایت و بیل باورمن همینجا شکل گرفت و شرکت Blue Ribbon Sport که از این به بعد دیگه بهش میگیم روبان آبی تاسیس شد. فیل و بیل تصمیم گرفتن هر کدوم ۵۰۰ دلار برای سفارش اولیهشون از شرکت اونیتساکا بذارن و به این ترتیب اولین سفارش رسمی روبان آبی برای ۳۰۰ جفت کفش هر کدوم به ارزش ۳ دلار و ۳۳ سنت برای اونیتساکا ارسال شد. البته ۱۰۰۰ دلاری که گذاشتن هنوز برای خرید ۳۰۰ جفت کم بود پس مجبور شد با کلی داستان ۱۰۰۰ دلار هم از پدرش قرض کنه و سفارش رو ثبت کرد. همچنین درخواست کرد که فروشندهی انحصاری اونیتساکا توی غرب آمریکا بشه و اونها هم قبول کردن. محمولهی کفشها این بار خیلی زود توی اپریل ۱۹۶۴ به بندر پورتلند رسید و حالا بزرگترین چالش فروختنشون بود. فیل برای هر جفت کفش قیمت ۷ دلار گذاشته بود. یعنی ۲ برابر قیمت خرید که خب سود خیلی خوبی بود. بستهها رو توی زیرزمین خونهی باباش اینا گذاشت، از کارش استعفا داد و کل تمرکزش رو گذاشت روی فروش کفشها. اول رفت چندتا مغازهی لوازم ورزشی فروشی ولی اونها قبول نکردن. پس تصمیم گرفت کفشها رو بریزه توی صندوق عقب ماشینش و بره هر جا قرار بود مسابقاتی برگزار بشه اونها رو بفروشه. حقوق مختصرش باعث شده بود نتونه دوباره همون ماشین امجیای که قبل از سفرش داشت رو بخره. پس رفته بود یه پلیموث ولیانت (Plymouth Valiant) سبز رنگ خریده بود. کل ساحل شمالغربی اقیانوس آرام رو با ماشین رفت. هر جایی مسابقات دو و میدانی برگزار میشد میرفت و بین مسابقهها با مربیها، دوندهها و هوادارها صحبت میکرد و کفشها رو بهشون نشون میداد. و همین طوری تونست اولین کفشهاش رو بفروشه. تو مسیر برگشت به این فکر میکرد که مگه این طوری نبود که نتونسته بود دایرهالمعارف بفروشه؟ مگه با بدبختی اوراق بهادار نمیفروخت؟ پس چرا کفشها رو خوب میفروخت؟ جواب «باور» بود. اون به کیفیت کفشها باور داشت. واقعا حس میکرد که این کفشها میتونه عملکرد دوندهها رو بهتر کنه. یه سری آگهی چاپ کرد و به در و دیوار شهر چسبوند. توی آگهیش که کامل طراحی خودش بود نوشته بود: «خبرهای خوب دربارهی کفشهای ورزشی، ژاپنیها سلطهی اروپاییها را بر بازار کفشهای مسابقهای به چالش میکشند!» بعد هم توضیح داده بود که به خاطر قیمت پایین نیروی کار توی ژاپن، قیمت تمامشدهی این کفشها پایین دراومده. خیلی سریع اوضاع این طوری شد که مشتری مشتری میاورد براش. مردم نامه میزدن و کفش میخواستن. تا حدی که مجبور شد سرویس سفارش پستی راه بندازه. اوضاع تا حدی خوب شد که ۴ جولای یعنی تقریبا یک ماه و نیم بعد کل ۳۰۰ جفت فروش رفت و حالا درخواست ۹۰۰ جفت دیگه از کمپانی رو داد. ولی خب ۳ هزار دلار نداشت که! با اعتبار پدرش از بانک وام گرفت و هزینهی سفارش جدیدش رو پرداخت کرد. حجم کارها اینقدر زیاد شده بود که نیاز به کمک پیدا کرد. یه روز بالاخره تصمیمش رو گرفت و از خواهرش جین درخواست کرد که کمکش کنه. این طوری شد که جین نایت، به عنوان منشی با حقوق ساعتی یک و نیم دلار اولین کارمند روبان آبی شد. غیر از خواهرش، چند نفر دیگه هم به عنوان فروشندهی پارهوقت استخدام کرده بود. چند وقتی بود که میخواست فروشش رو گسترش بده و خارج از ایالت اورگن هم فروش داشته باشه. به خصوص که حالا نمایندهی ساحل غربی اونیتساکا بود پس باید کل ایالتهای غربی رو مدنظر قرار میداد. اولین جایی که نشون کرد کالیفرنیا بود. ولی خب خودش که نمیتونست بره اونجا بفروشه. باید یه نفر رو برای اونجا پیدا میکرد. برای این کار یه بار پاشد رفت تا کالیفرنیا. کفشها رو برده بود لسآنجلس و توی محل برگزاری یه مسابقه توی دانشگاه اکسیدنتال بساط کرده بود. یهو یه پسر به ظاهر ناشناس اومد نزدیک و بهش سلام کرد و پرسید: «فیل؟» فیل جا خورد گفت: «بله؟» «جف جانسون هستم.» فیل تازه جف رو شناخت. همدانشگاهیش توی استنفورد بود. با هم همصحبت شدن و جف گفت که داره مردمشناسی میخونه و میخواد یه سری کارهای اجتماعی بکنه. فیل ازش پرسید «یعنی کارت اینه کلا؟» جف گفت «نه. فروشندهی کفشم!» «فروشندهی کفش؟! کجا؟» «تو آدیداس!» فیل فرصت رو غنیمت شمرد و یه جفت از کفشهاش رو داد جف امتحان کنه. بعد براش از ژاپن رفتنش و اینا گفت. تلاش کرد متقاعدش کنه بیاد برای اون کار کنه ولی جف گفت با این که از کفشها خوشش اومده، در شرف ازدواجه و فعلا نمیخواد کارش رو عوض کنه. فیل ولی بیخیال جف نشد. وقتی برگشت پورتلند، یه مدت بعد یه جفت کفش به عنوان هدیه برای جف فرستاد. جف جانسون هم در جواب بهش گفته بود که اونها رو پوشیده و باهاشون دویده. خیلی ازشون راضیه و جالب این که بعضی موقعها وسط دویدن مردم در مورد این که کفشهاش رو از کجا خریده هم ازش میپرسیدن. بعد هم گفته بود الان ازدواج کرده و داره بچهدار میشه. به خاطر همین هم دنبال یه منبع درآمد دیگهس. اینم گفته بود که از نظرش کفشهای تایگر مزایای بیشتری نسبت به کفشهای آدیداس دارن. فیل هم همونجا دوباره پیشنهادش رو این دفعه خیلی جدیتر مطرح کرد و گفت که در ازای فروش هر جفت کفش دو، ۱.۷۵ دلار و برای هر جفت کفش میخدار، ۲ دلار کمیسیون میده بهش. جانسون هم قبول کرد. حالا جف جانسون اولین فروشنده و اولین کارمند جدی روبان آبی شد. در حالی که تا چند ماه بعد، فروش کفشها خیلی خوب شده بود و فیل با گرفتن وامهای بیشتر هی سفارشهای بزرگتری رو به ژاپن میفرستاد، همکاری جانسون و روبان آبی جدیتر هم شد. تو تابستون ۱۹۶۵ جانسون توی یه نامه از فیل خواست که اون رو به عنوان یه کارمند تماموقت استخدام کنه. فیل هم بعد از یکم کش و قوس قبول کرد و جف جانسون با حقوق هفتهای ۴۰۰ دلار کارمند تماموقت روبان آبی شد. حالا جالب اینه که جف جانسون کارمند تماموقت روبان آبی بود ولی خود فیل تصمیم گرفت پارهوقت روی شرکتش کار کنه. دلیلش هم این بود که نگران بود اتفاقی برای شرکت بیوفته و نتونه وامهای زیادی که برداشته رو برگردونه. بنابراین بعد از فرستادن رزومه برای چند جا و مصاحبه، توی شرکت Price Waterhouse به عنوان حسابدار استخدام شد. کار توی Price Waterhouse که روی حسابهای شرکتهای مختلف کار میکرد، حسابی برای فیل آموزنده بود. توی بررسی حسابها متوجه میشد که شرکتها چه مشکلات مالیای داشتن و چیکارا کردن که موفق شدن یا نشدن. دقیقا همون طوری که دوست پدرش چند سال پیش بهش گفته بود. این که اگه بره حسابداری یاد بگیره توی آینده به دردش میخوره. فروش روبان آبی واقعا رو به رشد بود. جانسون و فیل یکسره با هم نامهنگاری میکردن. اصلیترین درخواست جانسون از فیل این بود که اجازه بده یه فروشگاه بزنه. فیل مخالف بود ولی دید این گیر داده، خیلی هم داره تلاش میکنه، سعی کرد براش یه چالش درست کنه تا در واقع فعلا بپیچونتش و سرش رو گرم کنه. چالشی که فیل برای جانسون مشخص کرد، از نظر خودش غیرممکن به نظر میرسید. بهش گفت اگه بتونی تا آخر همین ماه یعنی ژوئن ۱۹۶۶، ۳۲۵۰ جفت کفش بفروشی، اوکیه، برو فروشگاه تاسیس کن! در کمال تعجب فیل، جانسون این کار رو کرد! ۳۲۵۰ جفت تایگر تا آخر همون ماه ژوئن فروخت و بعد نامه زد که بفرما! دیگه چی میخوای؟! فیل هم دیگه نتونست بگه نه. این طور شد که حدود ۲ ماه بعد تو اوایل سپتامبر ۱۹۶۶، اولین فروشگاه روبان آبی نه تو پورتلند اورگن بلکه توی سنتا مونیکا تو غرب لس آنجلس افتتاح شد: سنتا مونیکا، بلوار پیکو، شمارهی ۳۱۰۷. لوکیشنش توی توضیحات هست. عکسش رو هم براتون میذاریم که ببینید. جانسون کلی به اون فروشگاه رسید و به قول فیل اون رو به کعبهی آمال دوندهها تبدیل کرد. چندتا صندلی راحت خرید، توی قفسهها کتابهای مورد نیاز دوندهها رو گذاشت، دیوارها رو پر از عکس ورزشکارهایی کرد که تایگر پوشیده بودن، تیشرتهایی که روش لوگوی تایگر داشت هدیه میداد، کلی هم دیزاین خاص کرده بود که چشم هر دوندهای رو میگرفت و میومدن تو با هم صحبت میکردن. عملکرد جانسون اینقدر خوب بود که وقتی چند ماه بعد فیل به دلایلی تصمیم گرفت یه فروشگاه هم توی ساحل شرقی آمریکا باز کنه، این وظیفه رو به اون سپرد. بعد از کمی بحث و فکر در مورد این که کدوم شهر رو انتخاب کنن، بوستون انتخاب شد. انتخاب خوبی هم بود. به خاطر ماراتن مشهور بوستون که قدیمیترین دوی ماراتن جهانه و از سال ۱۸۹۷ تو سومین دوشنبهی اپریل هر سال برگزار میشه. بنابراین سال ۱۹۶۷ دومین فروشگاه روبان آبی توی ولزلی ماساچوست توی حومهی بوستون افتتاح شد و حالا روبان آبی یه فروشگاه تو غرب آمریکا داشت یکی تو شرق. حالا داستان افتتاح فروشگاه توی بوستون هم جالبه که براتون میگم. یه بار یکی زنگ زد گفت من نمایندهی انحصاری فروش محصولات تایگر توی آمریکام و شما دارید کار غیرقانونی میکنید. فیل یکم جا خورد. چون امتیازی که گرفته بود انحصاری بود. به فکرش رسید پاشه بره ژاپن حضوری یه صحبتی کنه ببینه داستان چیه. چون اون موقع اینقدر راحت نبود که بتونه مثلا زنگ بزنه صحبت کنه و اینا. با چند نفر هم صحبت کرد همه تقریبا بهش گفتن پاشو برو ژاپن. پس بلافاصله بلیت گرفت و رفت ژاپن. رفت صحبت کرد که آقا مگه شما به ما امتیاز انحصاری ندادین؟ ما که اینقدر فروشمون خوبه و اینا. گفتن خب؟ گفت خب این چی میگه؟ گفتن ما نمایندگی انحصاری غرب رو دادیم بهت، شرق رو که ندادیم. شرق دست اونه دیگه. فیل دید اوضاع داره خراب میشه و احتمال داره کم کم همین غرب رو هم بگیره. دوباره مثل همون داستان اسم شرکتش، یه چیزی انداخت وسط. گفت خب ولی ما تو ساحل شرقی هم دفتر داریم. در حالی که اصلا دفتری وجود نداشت! اصلا اورگن و کالیفرنیا و لس آنجلس و سانتا مونیکا کجا، نیویورک و بوستون و واشینگتن کجا! گفتن عه جدی؟ نمیدونستیم. خب پس امتیاز کل آمریکا مال تو! اون طرف کفشهای غیر از دو و میدانی مثل کشتی و اینا میفروشه از این به بعد. محمولهی جدیدت رو میفرستیم ساحل شرقی. قرارداد جدید رو بستن و فیل از شرکت اومد بیرون خب حالا چیکار کنم؟ درسته اینور اوکی شد، ولی اون ور رو چیکار کنیم؟! دفتر نداریم که. چطوری تا چند روز دیگه دفتر راه بندازیم اون طرف؟ اصلا به کی بسپارم این دفترو؟ خب کی بهتر از جانسون. ولی زنگ نزد به جانسون بگه. اول یکی رو پیدا کرد برای دفتر سنتا مونیکا، فرستادش دفتر پیش جانسون. طرف رفت توی فروشگاه گفت سلام آقای جانسون من اومدم جای شما، یه زنگ به آقای نایت بزنید باهاتون کار دارن! جانسون تلفن رو برداشت زنگ زد به فیل که اینجا چه خبره؟! این کیه؟! چی داره میگه؟! فیل گفت اِ سلام اتفاقا الان میخواستم بهت زنگ بزنم. ببین یه داستانی شده دستم به دامنت! گفت چی شده؟ گفت اِ ببین یه خراب کاریای کردم! گفت خب بگو دیگه مردم از استرس!؟ گفت هیچی بابا رفتم ژاپن برای این که کم نیارم گفتم تو شرق هم دفتر داریم اونا هم قراره محمولهی جدید رو بفرستن دفتر شرقمون. جانسون گفت شرق؟! ساحل شرقی؟ نیویورک؟! گفت آره دیگه! فقط کار خودته. پاشو برو اونجا یه دفتری فروشگاهی چیزی اجاره کن. جانسون این طوری بود که الان جدی نمیگی دیگه؟ من اصلا تا حالا از غیر از کالیفرنیا جایی زندگی نکردم یهو پاشم برم اون طرف مملکت چیکار؟! اینجا هوا خوبه اونجا زمستوناش سرده دوست ندارم شرقو. من نمیرن به یکی دیگه بگو. قطع کرد! فیل دید نمیشه قضیه حیثیتیه. پاشد رفت پیشش باهاش صحبت کرد که ببین تو از همه مطمئنتری و وضعیت شرکت حساسه و ما باید انحصار کل آمریکا رو بگیریم و آبرومون میره و غیر از تو به هیچ کس این طوری اطمینان ندارم و ازین حرفا. آخرش جانسون گفت باشه اوکی میرم ولی یا باید توی شرکت بهم سهم بدی یا حقوقم رو ببری بالا. فیل گفت خب بذار فکرهامو بکنم میگم بهت. رفت زنگ زد به باورمن گفت داستان این طوریه این میگه این طوری میگه. باورمن یکم فکر کرد، بعد گفت «گور باباش!» فیل گفت «ببین! فکر نمیکنم «گور باباش» استراتژی درستی باشه ها! این سودش خیلی زیاد بوده برامون. رفتنش کارمون رو خیلی سخت میکنه.» تصمیم گرفتن یه جوری باهاش کنار بیان. فیل پاشد دوباره رفت پیش جانسون و جانسون هم باباش رو آورده بود که نظر بده. یکم چونه زدن و بالا و پایین بالاخره با حقوق یکم بالاتر توافق کردن که جانسون بمونه. جانسون هم رفت شرق و فروشگاه بوستون افتتاح شد. تا اواسط سال ۱۹۶۹ یعنی ۵ سال بعد از تاسیس، روبان آبی هنوز هیچ دفتری نداشت و همیشه انبار و محل کار تیم اصلی توی آپارتمانهایی بود که فیل برای زندگی خودش اجاره کرده بود. چندتا کارمند هم توی همون واحد کار میکردن و با احتساب کارمندهایی که توی ۲ تا فروشگاهها داشتن تعداد کارمندهای روبان آبی به ۴۰ نفر رسیده بود. فیل اولین دفتر روبان آبی رو توی همون اواسط سال ۱۹۶۹ توی بخش جنوبی پورتلند اجاره کرد. البته بازم نتونسته بودن یه دفتر کامل رو بگیرن. فقط نصف دفتر رو گرفتن. نصفهی دیگهش دست یه شرکت بیمه بود. اواخر سال ۱۹۶۷ وضعیت فیل این طوری شده بود که ۶ روز کاری هفته صبح زود پامیشد میرفت دفتر و کارای روبان آبی رو انجام میداد، بعد سر ساعت کاری میرفت Price Waterhouse و کارش که تموم میشد هم باز برمیگشت دفتر و کارای خودش رو انجام میداد. آخر هفتهها و تعطیلات هم که کامل در اختیار روبان آبی بود. نه دوستی، نه تمرینی، نه معاشرتی، هیچی! البته مشکلی هم با این وضع نداشت. هدفش رشد شرکت و بالابردن نقدینگی بود. پس راه دیگهای جز این نداشت. دوست داشت کل وقتش رو وقف روبان آبی کنه. کار کردن توی Price Waterhouse رو مخش بود ولی چارهای نداشت. هنوز درآمد روبان آبی طوری نبود که باهاش بتونه زندگیش رو بچرخونه. البته فروش خیلی خوب بودا. این پنجمین سال فعالیتشون بود و هر سال فروششون ۲ برابر شده بود ولی هرچی درمیاوردن باید روی خود شرکت هزینه میکردن. اما فیل احتیاج داشت که وقت بیشتری رو روی روبان آبی بذاره. پس تصمیم گرفت دنبال کاری بگرده که تقریبا همون درآمد رو داشته باشه ولی وقت کمتری ازش بگیره. تنها کاری که پیدا کرد تا همچین شرایطی رو داشته باشه، تدریس بود. رفت و توی دانشگاه ایالتی پورتلند درخواست داد و یه شغل به عنوان استادیار با حقوق ماهی ۷۰۰ دلار پیدا کرد. حالا استادیار چه درسی شد؟ فکر کنم تقریبا مشخص باشه: حسابداری! دانشگاه بهش ۴ تا کلاس حسابداری از جمله حسابداری مقدماتی داد. یکم مطالعه کرد تا مسائل تئوری رو برای خودش یادآوری کنه و بالاخره سپتامبر ۱۹۶۷ با شروع ترم جدید، فیل هم رفت سر کلاس. ولی این بار به عنوان استاد. کلاسهای خشک و حوصلهسربری بود. حداقل برای دانشجوها که این طوری بود. ولی همون روز اول اتفاقی افتاد که باعث شد فیل حس نسبتا خوبی از کلاساش داشته باشه. تو همون اولین کلاس، توجهش به یه دختر جذاب چشم آبی با موهای طلایی بلند که اونها رو ریخته بود روی شونههاش جلب شد. فیل کاملا تحت تاثیر جذابیت دانشجوی تازهواردش قرار گرفته بود. حضور غیاب کرد و نه تنها اسم دختره به خاطرش موند، بلکه اسم بقیهی کلاس رو هم هیچوقت فرموش نکرد! پنهلوپه پارکس. خانم پارکس خیلی خجالتی بود ولی توی تکالیف همیشه بهترین تکلیف رو ارائه میداد و همهی نمرههاش A بود. توی امتحانات میانترم هم بالاترین نمرهی کلاس رو گرفت. چند روز بعد از اعلام نتایج امتحان یه روز که فیل پشت میزش نشسته بود یهو خانم پارکس اومد جلو و ازش پرسید که آیا میتونه مشاورش باشه؟ فیل گفت «البته باعث افتخاره.» بعد یهو از دهنش پرید که «با داشتن یه... یه شغل چطورین؟ راستش من در کنار تدریس یه شرکت کوچیک کفش دارم و... ما احتیاج به یه کسی داریم که توی کارای حسابداری کمکمون کنه.» خانم پارکس گفت اوکی و با هم سر سر حقوق ساعتی ۲ دلار توافق کردن. این طوری پنی پارکس تبدیل به حسابدار شرکت روبان آبی شد. در واقع اونها حسابدار نمیخواستن. یه منشی یا بهتر بگم آچار فرانسه میخواستن. فیل و همکارش چندتا کار رو به پنی گفتن و گفتن که هر روز یکی دوتاش رو انتخاب کن و انجام بده. ولی پنی هر روز همهی اون کارها رو انجام میداد! از همون روز اول با تموم وجود کار میکرد و خیلی هم خوشرو و خوشبرخورد بود. احتمالا اون هم حسی گرفته بود که قراره این شرکت به یه جای خیلی خوبی برسه و من میتونم جایگاه مهمی توش داشته باشم. فیل با این که کلی کار داشت، وقتی توی دفتر بود خیلی حواسش به پنی بود و همش زیرچشمی نگاهش میکرد. یه روز بعدازظهر که کسی توی دفتر نبود، فیل داشت دفتر رو جمع و جور میکرد که بره، چشمش خورد به در کشوی میز خانم پارکس که نیمه باز بود. کل چکهای حقوقش اون تو بود و نقد نشده بود! پس اون برای پول نیومده بود اونجا. پس برای چی اومده بود؟! چند روز بعد، آخر وقت کارهای خانم پارکس تموم شده بود و داشت میرفت. فیل اون رو تا دم آسانسور همراهی کرد و بالاخره دلش رو زد به دریا. گفت «خانم پارکس، اِاِاِ مایلین که... اِاِاِ اگه شرایطش رو دارید، جمعه شب با هم بریم بیرون؟» خانم پارکس جا خورد پرسید «من؟!» فیل این طوری بود که «مگه کس دیگهای اینجا هست؟» خانم پارکس جواب داد «آها خیلی هم خوب باشه!» قرار اول رفتن باغ وحش و فیل بیشتر از خودش و گذشتهش گفت. دیت دوم رو هم رفتن رستوران چینی اون طرف خیابون. اونجا خانم پارکس بیشتر از گذشتهش گفت و از فیل خواست اون رو پنی صدا کنه. بعد فیل رسوندش خونهشون و اونجا با پدر و مادرش هم آشنا شد. از سومین دیتی که رفتن دیگه حس راحتی بیشتری پیدا کردن و خیلی زود گرم گرفتن. یه موقعهایی میرفتن و با هم یه چیزی مینوشیدن. البته پنی هنوز به سن قانونی الکل خوردن نرسیده بود ولی گواهینامهی یکی از خواهرهای فیل رو قرض میگرفتن و با اون میرفتن برنامه. چند ماه بعد هم با هم رفتن مسافرت.
توی شهر ساکرامنتو که برای مسافرت رفته بودن، فیل در مورد آیندهی رابطهشون به پنی گفت و یه جورایی ازش خاستگاری کرد. براش توضیح داد که ادامهی این وضعیت میتونه برای شرایط تدریسش توی دانشگاه مشکلساز بشه. گفت باید کاری کنیم که رابطهمون حالت رسمی بگیره تا نتونن بهمون گیری بدن. بعدش گفت برای یه سفر کاری باید بره ژاپن. از پنی خواست تا اون برمیگرده کارای عروسی رو ردیف کنه. فرداش هم رفتن و یه انگشتر نامزدی با سنگ زمرد به قیمت ۵۰۰ دلار خریدن. خلاصه فیل و پنی، ۱۳ سپتامبر ۱۹۶۸ در حضور ۲۰۰ نفر توی کلیسای اسقفی سنت مارک تو مرکز پورتلند با هم ازدواج کردن. تقریبا یک سال از اون روزی که خانم پارکس وارد کلاس فیل شد گذشته بود و حالا اون تبدیل به خانم نایت شده بود. فیل و پنی ۲ تا پسر دارن. یکیشون متیو متولد سپتامبر ۱۹۶۹ و تراویس متولد سپتامبر ۱۹۷۳. خب گفتم که به بیل باورمن برمیگردیم. چون واقعا یکی از دلایل اصلی موفقیت روبان آبی حضور اون بود. باورمن بعد از المپیک ۱۹۶۸ مکزیکوسیتی یه جورایی به یه اسطوره برای آمریکا تبدیل شد. توی اون المپیک باورمن دستیار سرمربی دو و میدانی آمریکا بود و تیمشون از همهی کشورها بیشتر مدال گرفت و یه جورایی قهرمان شد. باورمن توی این موفقیت تاثیر زیادی داشت و همین هم اون رو به این جایگاه رسوند. موفقیت اون توی المپیک ۱۹۶۸ حتی باعث شد تا ۴ سال بعد سرمربیگری تیم آمریکا توی المپیک ۱۹۷۲ مونیخ رو بهش واگذار کنن. المپیکی که با اون داستان گروگانگیریش حواشی زیادی هم داشت. باورمن کلا به عنوان مخترع یه مدل خاص از دویدن مشهوره: «جاگینگ». جاگینگ یا دویدن آهسته یه مدلی از دویدنه برای کاهش وزن و اینا. باورمن برای این مدل دویدن یه کتاب نوشته که اصلا به عنوان یه مرجع برای شناخت جاگینگ معرفی میشه. بعد از این ابداع، دویدن دیگه از یه ورزشی که یه سری آدم خاص فقط انجامش میدن، تبدیل به یه فرهنگ عمومی شد. البته اون توی کتابش اشارهای به کفشهای تایگر یا روبان آبی نکرده بود. که اتفاقا همین هم یکم باعث ناراحتی فیل شد. ولی در کل ابداع جاگینگ، به طور غیرمستقیم روی فروش بیشتر کفشهای دو تاثیر گذاشت و خب این به نفع روبان آبی هم بود. حالا چون از دویدن به عنوان یه فعالیت روزمره گفتم، دوست دارم پادکست رانیو رو بهتون معرفی کنم. توی این پادکست سهراب و نادا در مورد دویدن و تاثیری که روی آدم میذاره صحبت میکنن. اگه به این جور مسائل علاقه دارید، پیشنهاد میکنم که رانیو رو بشنوید. سهراب و نادا غیر از تجربههای خودشون از دویدن، با دوندههای حرفهای یا کسایی که به هر نحوی دویدن توی زندگیشون تاثیر مثبت داشته حرف میزنن. به خصوص اپیزود ۳۹ که اونجا سهراب در مورد تجربهی استفاده از کفشهای نایکی صحبت میکنه. لینک پادکست رانیو توی توضیحات این اپیزود هست. اما تحقیقات باورمن توی ساختار کفشها بالاخره به نتیجه رسید و باعث یه اتفاق خیلی مثبت شد. یادتونه که گفتم اونیتساکا ۳ مدل نمونه تولید کرده بود که توی همون جلسهی اول به فیل نشون داد، باورمن این ۳ تا نمونه رو از هم باز کرده بود و کلی روشون تحقیق انجام داده بود و بالاخره به یه نتیجه رسید. این که زیرهی یکی از این مدلها رو با لایهی میانی یه مدل دیگه ترکیب کنه و یه مدل جدید بسازه. اسم این مدل جدید رو گذاشتن کورتز (Cortez). کفشی که همین الان هم تولید میشه. طی همون سال ۱۹۶۷ که این کفش معرفی شد، تونست فروش خیلی خوبی داشته باشه و تا آخر سال روبان آبی تونست تارگت اون سالش یعنی فروش ۸۴ هزار دلار رو رد کنه. بعد از کورتز هم باورمن و جانسون یه مدل کفش دیگه ابداع کردن که اسم اون رو هم گذاشتن بوستون. که البته همهی این مدلها هم توی ژاپن تولید میشد. سال ۱۹۷۱ باورمن یه نوآوری دیگه هم کرد که خیلی معروفه و همه جا در موردش میگن. باورمن از وقتی کفشهای کورتز رو ابداع کرده بود، فکرش رفته بود سمت این که زیرهی کفشها رو بهتر کنه. چون حدود ۵۰ سالی بود که زیرهی کفشها هیچ تغییری نکرده بود و باورمن احساس میکرد اینا رو باید تغییرش داد. الگوی زیرهی کفشها موج یا شیارهایی تو عرض پا بود. یه روز صبح وقتی باورمن و همسرش سر میز صبحانه نشسته بودن، یهو نگاهش به دستگاه وافلسازی افتاد که احتمالا روی کابینت بود. الگوی شبکهمانند اون توجهش رو جلب کرد. مدتها بود داشت به این فکر میکرد که الگوی زیرهی کفشها رو چه تغییری میشه داد؟ دستگاه رو از خانومش قرض گرفت! رفت توی گاراژ خونهش که گفتم محل آزمایشاتش بود. یه بشکه پلی اورتان داشت که از نصب پیست جدید زمین تمرین دانشگاه مونده بود. دستگاه رو پر از پلی اورتان کرد و روشن کرد. اما دستگاه خراب شد. یه ماده رو کم ریخته بود و مواد به دستگاه چسبیده بود. رفت یه دستگاه وافلساز دیگه جور کرد. اون رو پر از گچ کرد و یه قالب درست کرد. بعد قالب رو برد یه شرکت لاستیکسازی و گفت اونو پر از لاستیک کنن. اما بازم نتیجه اون چیزی که میخواست نشد. دید قالب گچی رو که نمیشه هی استفاده کرد. خیلی زود و با یکی دو بار استفاده میشکنه. باید جنس قالب رو عوض کنه. رفت همون الگو رو روی یه صفحهی فولاد ضدزنگ اجرا کرد و حالا دیگه میتونست آزمایشهاش رو روی اون اجرا کنه. بالاخره موفق شد یه لایهی لاستیکی با استفاده از قالب جدیدش بسازه و اون رو به کف کفش یکی از ورزشکارهاش دوخت. کفش رو داد به دوندهش و نشست از نتیجهی تحقیقاتش لذت برد. نتیجه حیرتانگیز بود. دوندهها مثل خرگوش میدویدن. باورمن زنگ زد به فیل و نتیجهی تحقیقاتش رو با هیجان براش توضیح داد. بعد ازش خواست که این طرح رو هم تولید کنن. فیل هم قبول کرد و طرح رو برای کارخونهی تولیدکنندهی کفشهاشون فرستاد. اما اون کارخونه دیگه اونیتساکا نبود. چون تو فاصلهی تولید کورتز و کفشهای وافلی، بین روبان آبی و اونیتساکا یه سری مشکل پیش اومده بود. مشکلاتی که منجر به تاسیس شرکتی به اسم نایکی شد. از همون اوایل، داستانهای مختلفی بین روبان آبی و اونیتساکا پیش اومد که هر دفعه فیل پامیشد میرفت ژاپن و با یه سری جلسه و جر و بحث مشکل رو حل میکرد. نمونهش همون داستان افتتاح فروشگاه بستونشون. سال ۱۹۷۰ فیل دوباره رفت ژاپن و یه قرارداد ۳ سالهی جدید با اونیتساکا بست. اما این قرارداد هیچوقت به سرانجام نرسید. اونیتساکا به این فکر افتاده بود که چرا فروشمون رو توی آمریکا گسترش ندیم؟ به خاطر همین داشت به این فکر میکد پخشکنندههای دیگهای رو هم اضافه کنه. چیزی که خلاف قراردادشون بود. اونا داشتن تحقیقات انجام میدادن که یه بار نمایندهی اونیتساکا اومد آمریکا و رفته بود توی دفتر روبان آبی. طرف یه لحظه پاشد بره سرویس بهداشتی که فیل پرید و مدارکی که توی کیف طرف بود رو دزدید. برگهها رو نگاه کرد و متوجه این قضیه شد که طرف نیومده آمریکا اونها رو ببینه. اومده پخشکنندههای بررسی کنه و در موردشون تحقیق کنه تا حداقل بعد از تموم شدن قرارداد، با اونها وارد معامله بشه. البته که فیل و همکاران طی یه حرکت پلیسی حواس نمایندههه رو پرت کردن و فیل مدارک رو برگردوند سر جاش. ولی طی چند ماه آیندهش به این نتیجه رسید که باید کم کم بیخیال اونیتساکا بشه و دنبال کارخونههای دیگهای هم بره. نمایندههه توی این دیدارهاش تعارف رو گذاشت کنار و بعد از این که کلی در مورد این غر زد که از عملکرد روبان آبی راضی نیست، یه پیشنهاد هم به فیل داد: این که روبان آبی رو بخرن. فیل از این پیشنهاد جا خورد. یه نگاه به طرف کرد گفت «جان؟!» طرف گفت «ما ۵۱% از سهام شما رو میخریم و کنترل شرکت رو دست میگیریم. این بهترین پیشنهاد برای شماس. اگه قبول کنین کار عاقلانهای کردین.» فیل پرسید «اگه قبول نکنیم چی؟» طرف هم گفت «با پخشکنندههای دیگهای کار میکنیم.» علنا گفت قرارداد کشک! فیل اعصابش ریخته بود به هم ولی برای این که ازشون زمان بخره گفت من شریک دارم باید اول با اون مشورت کنم. طرف رفت و قرار شد فیل بهش خبر بده. ولی فیل نه تنها خبر نداد که رفت دنبال یه جایگزین برای اونها. همزمان با این اتفاقها فیل با مشکل مالی شدید روبهرو شده بود. بانکها میپیچوندنش و دیگه بهش پول نمیدادن. آخه اون موقع چیزی به عنوان VC یا شرکت سرمایهگذاری خطرپذیر نبود و بانکها و سرمایهگذارهای مختلف به فیل اعتماد نمیکردن. فیل کلی از این ور و اونور قرض میکرد و هر طور بوده کار رو پیش میبرد ولی از یه جایی دیگه بدون کمک سرمایهگذار بزرگ ادامهی راه تقریبا ممکن نبود. آخه اون تمام درآمد شرکت رو با هدف رشد بیشتر، خرج خود شرکت میکرد. در واقع مدل فعالیت شرکت بیشتر شبیه استارتاپهای امروزی بود تا شرکتهای سنتی و اون موقع همچین چیزی هنوز اصلا وجود نداشت و کسی باهاش آشنایی نداشت. به خاطر همین اصلا ازش حمایت نمیکردن و بهش پول نمیدادن. کلا از همون روزای اول به خاطر مدل بیزینس پلنی که فیل برای خودش طراحی کرده بود همیشه مشکل مالی داشت. چون گفتم مدل کارش استارتاپی بود. کل درآمد شرکت رو روی خودش خرج میکرد تا رشد بیشتری داشته باشن. همین هم باعث میشد پولی نداشته باشه توی بانک که براش اعتبار بیاره. به خاطر همین فیل تقریبا هرچی از Price Watehouse همون شرکت حسابداری یا تدریس درمیاورد، واریز میکرد به حساب بانکیش تا کم کم همین اعتبارش رو بیشتر کنه. از یه جایی به بعد بانک تصمیم گرفت به خاطر اعتبار کم، دیگه به فیل وام نده و این مشکلات رو واقعا زیاد کرد. فیل مجبور شد هر طور شده پول جور کنه. کلی پول قرض کرد. به هر کدوم از دوستاش که میتونست رو انداخت و بعضیها هم واقعا پیچوندنش. ولی پول بالاخره جور میشد. مثلا از والدین یکی از کارمنداش. آقا و خانم وودل یه جورایی یکی اولین سرمایهگذارهای روبان آبی بودن. اونها از طریق پسرشون فهمیده بودن که شرکت به مشکل مالی خورده و تقریبا کل پساندازشون رو که ۵ هزار دلار بود تقدیم فیل کردن. بدون هیچ چشمداشتی. البته جالب این که وقتی فیل رفت این پول رو ازشون تحویل بگیره ازش پرسیدن بیشتر میخوای و جواب فیل مثبت بود. چون واقعا میخواست و کلی زیر قسط و قرض بود. همین هم باعث شد اونها ۳ هزار دلار باقیمونده ته حسابشون رو هم به فیل بدن و عملا صفر بشن. و این فقط به خاطر اعتماد به جایی بود که پسرشون توش کار میکرد. حالا فیل، هم به مشکل مالی خورده بود، هم حس میکرد این ژاپنیا دارن زیرآبی میرن و همین روزاس که زیر پاش رو خالی کنن. اصلا یکی از دلایل مشکلات مالیش هم همین ژاپنیا بودن. جنسها رو دیر میفرستادن و هنوز محموله نرسیده بود، فیل باید قسط وامش رومیداد. فیل دید فایده نداره. باید به فکر یه آلترناتیو براشون باشه. یه روز چشمش خورد به یه مقالهای. توش کلی از این گفته بود که اقتصاد ژاپن رو به رشده و شرکتهای تجاری و سرمایهگذاری ژاپنی دارن روز به روز پیشرفت میکنن و از این حرفا. پاشد یه سر رفت شعبهی بانک توکیو (احتمالا توی همون پورتلند). گفت من یه شرکتی دارم، از ژاپن کفش وارد میکنیم. ولی وضعیت شرکتم فلانه و بهمانه و به مشکل مالی خوردم و اینا. در واقع کار هوشمندانهای کرد. از قصد این مدلی گفت. خودشو یه جوری ربط داد به ژاپنیا که بهش کمک کنن. اونا هم یه شرکت سرمایهگذاری خیلی بزرگ ژاپنی رو بهش معرفی کردن. یه شرکت سرمایهگذاری صد میلیارد دلاری. رفت پیش اونا باهاشون صحبت کرد و گفت داستان این طوریه. اونا هم بهش گفتن بیا ما رو شرکتت سرمایهگذاری میکنیم، چندتا کارخونهی دیگه هم بهت معرفی میکنیم. پس مشکل حل شد دیگه! ولی نه! یه مانع بزرگ سر راه بود: قراردادی که با اونیتساکا داشت. توی قراردادش نوشته بود همینطور که اونیتساکا فقط باید به روبان آبی جنس بده، روبان آبی هم باید فقط از اونیتساکا جنس بگیره. یعنی خرید از شرکتهای دیگه یا تولید توی کارخونههای دیگه به معنی نقض قرارداد بود. اما قرارداد اینا فقط سر کفشهای دو و میدانی بود. در مورد کفش ورزشهای دیگه قراردادی نداشتن. فیل رفت و با یکی دوتا کارخونهی دیگه صحبت کرد تا کفشهای فوتبال آمریکایی براش تولید کنن. اونجا ازش پرسیدن اسم برندتون چیه؟ فیل رفت تو فکر. تا الان که داشت کفشهای برند تایگر رو میفروخت. یعنی برند برای یکی دیگه بود. پس الان باید یه برند رو میگفت که برای خودش بود. چیزی که خب وجود خارجی نداشت. اینو دیگه همون موقع یه چیزی از خودش درنیاورد! گفت چند روز دیگه اسم برندم رو بهتون میگم. کارخونههه تو مکزیک بود با خودش گفت بذار برگردم پورتلند، با بچهها یه مشورتی میکنیم ببینیم چیکار کنیم. برگشت پورتلند و حالا چالش شروع شده بود. اسم این برند جدید رو چی بذاریم؟ تقریبا یه هفته وقت داشتن تا اسم و لوگوی جدید رو بفرستن برای کارخونههه. همون موقع فورد ۲ میلیون دلار به یه شرکت مشاورهی درجه یک داده بود که روی ماشین جدیدشون اسم بذارن. گذاشته بودن «ماوریک». فیل این طوری بود که خب ما که ۲ میلیون نداریم. اصلا اونقدر وقت هم نداریم. که مثلا وایستیم یه شرکتی بخواد برای برندمون اسم تعیین کنه. ولی ما خودمون تو شرکت ۴۰-۵۰ تا آدم باهوش داریم. مطمئنم هر اسمی انتخاب کنیم از «ماوریک» بدتر نمیشه. به همهی کارمندهای شرکت گفتن یه اسم پیشنهاد بدن. هر کسی یه اسمی گفت ولی هرچی بررسی میکردن به نتیجه نمیرسیدن. انتخاب خود فیل «بعد ششم» بود که همه باهاش مخالف بودن و میگفتن انتخاب بدیه. فیل دیگه داشت دیوانه میشد. وقت هم داشت تموم میشد. رسیدن به روز نهایی. دیگه واقعا مونده بودن چیکار کنن. همون روز صبح، جف جانسون، همون اولین کارمند شرکت (که الان مسئول فروشگاه ساحل شرقی توی بوستون بود) زنگ زد یه اسم پیشنهاد داد. گفت شب از خواب پریده، یه اسمی به ذهنش رسیده: «نایکی» نایکی یا نیکی یا نیکه، الههی پیروزی یونان باستانه که بیشتر به صورت یه افسانهس و به صورت یه فرشتهی بالدار با تاج به تصویر کشیده میشه. فرشتههای بالداری هم که توی بعضی نقشهای قدیمی روی سر در کاخها و اینا حتی توی ایران هم میبینیم یه جورایی به همون نیکه اشاره دارن. فیل اولین بار این اسم رو توی سفر دور دنیاش توی یونان شنیده بود. گوشهی جنوبغربی آکروپولیس یه معبد هست به اسم معبد آتنا نیکه (یا حالا نایکی). اونجا فیل در مورد این معبد توی کتابچهی راهنماش خونده بود. که یه معبدیه که ۲۵۰۰ سال پیش ساخته شده و به الهههای آتنا و نایکی تقدیم شده. دوست نداشت با عجله تصمیم بگیره ولی مجبور بود. وقت نداشتن. چند بار برای خودش اسم نایکی رو نوشت. N، I، K، E. نایکی... نایکی... کوتاهه، خوب تو دهن میچرخه، یه حرف قوی مثل K داره که باعث میشه خوب توی ذهن بمونه. مهمتر از اون به الههی «پیروزی» اشاره داره. چه چیزی بهتر از «پیروزی»؟ دلش با این اسم نبود ولی انتخابش کرد. با خودش گفت: «نایکی؟! شاید کم کم ازش خوشم اومد.»
این اسم جدید به یه لوگوی جدید هم احتیاج داشت. اونها دوست داشتن کفشهای تولید کارخونهی جدید کاملا با کفشهای تولید ژاپن متمایز باشن. یه طراح گرافیک جوون سراغ داشتن که هر چند وقت یک بار میومد و براشون طرحهای تبلیغاتی برای بروشورها و اینا رو طراحی میکرد. اسمش بود کارولین دیویدسون. فیل این خانم رو حدود ۲ سال پیش توی دانشگاه ایالتی پورتلند دیده بود. همونجایی که توش تدریس میکرد. فیل تعریف میکنه یه روز همون اواخری که توی دانشگاه رفت و آمد داشتم، توی یکی از راهروها داشتم راه میرفتم، دیدم چندتا خانم وایستادن دور یه سهپایهی نقاشی و یکیشون داره روی بوم، رنگ میماله. شنیدم که داره در مورد یکی از کلاساش غر میزنه، وایستادم یکم از نقاشیش تعریف کردم. بهش گفتم «شرکت من به یه نفر احتیاج داره که بعضی کارهای تبلیغاتی رو انجام بده. برای انجام یک سری کارهای گرافیکی ساعتی ۲ دلار بهت میدم.» دختره هم سریع شمارهش رو روی یه کاغذ نوشته و داده به فیل. اون روز دوباره فیل به خانم دیویدسون زنگ زد و دعوتش کرد دوباره بیاد به دفترشون. بهش گفت یه لوگو احتیاج داریم ولی ایدهای نداریم که میخوایم چطوری باشه. فقط میخوایم حس حرکت رو بده. کفشها رو هم نشونش داد و گفت برای روی اینا میخوایم. کارولین رفت و دو هفته بعد با چندتا طرح که از نظرش حس حرکت میداد برگشت. گلولههای در حال شلیک، علامت تیک ضخیم، خطهای کج و کولهی چاق، از این جور چیزا. فیل اینا نشستن دور هم چندتا طرح رو انتخاب کردن و بهش گفتن بره روشون کار کنه. چند روز بعد دوباره با طرحهای کار شده برگشت و با وجودی که هیچکدومشون اونچنان به دلشون ننشسته بود، بالاخره یکیش رو انتخاب کردن. یکیشون میگفت شبیه باله. یکی میگفت شبیه حرکت باده، یکی دیگه میگفت شبیه ردپایی هست که از دوندهها میمونه. کلا هر کدومشون یه برداشت ازش داشتن. به هر حال فیل از کارولین تشکر کرد، حساب کردن که در مجموع ۱۷ ساعت و نیم روی این طرح کار کرده و به ازای ساعتی ۲ دلار، ۳۵ دلار بهش دادن. کارولین رفت و یکی از مشهورترین لوگوهای جهان رو به جا گذاشت. اونم با دستمزد فقط ۳۵ دلار!
این طوری بود که نایکی و لوگوی مشهورش متولد شدن. کفشهای جدید تولید شدن و توی جعبههای نارنجی رنگ با لوگوی نایکی سفید، رفتن توی نمایشگاهی که قرار بود برگزار بشه. نمایشگاه انجمن ملی محصولات ورزشی توی شیکاگو. نمایشگاه خیلی مهمی بود. نمایندههای فروش مختلف میومدن و محصولهای جدید رو اونجا میدیدن و پیشخرید میکردن. امسال فیل و دوستان توی غرفهشون ۲ نوع محصول داشتن. یکی کفشهای تایگر روبان آبی و یکی هم کفشهای نایکی با همونطور که گفتم، جعبههای نارنجی و لوگوی ساده و خاصشون به رنگ سفید. اون موقعها همهی کفشها توی جعبههای سفید یا آبی بود. ولی فیل خواست کفشهای جدیدش خیلی خاص و توی چشم باشه. پس رنگ نارنجی رو انتخاب کرد. توی نمایشگاه، کفشهای تایگر اونیتساکای ژاپنی به صورت کاملا منظم یه طرف غرفه بود و یه هرم نارنجی رنگ از کفشهای نایکی هم یه طرف. در واقع این جعبههای نارنجی خیلی کم توی چشم بودن، اینا برداشته بودن به طور هرمی هم دیزاین کرده بودن جعبهها رو که بیشتر به چشم بیاد. نمایشگاه که شروع شد، کلی از این نمایندههای فروش اومدن سراغ غرفهی روبان آبی. جعبههای نارنجی رو برمیداشتن، روی لوگوی سفیدرنگش دست میکشیدن و با تعجب به هم نگاه میکردن. یکیشون از فیل پرسید: «اینا چین؟» فیل گفت «نایکی.» طرف این طوری بود که «نایکی چیه دیگه؟» فیل گفت «الههی پیروزی یونان باستان.» بعد طرف لوگو رو نشون داد گفت «خب اینا چیه؟» فیل مونده بود چی بگه، به همون سبک خودش همینطوری یه چیزی گفت. گفت «سووش!» طرف این طوری بود که «سووش؟! سووش دیگه چیه؟» فیلم گفت «یعنی صدای کسی که از جلوتون سریع رد بشه!» در واقع نمیدونست چطوری معنی سووش رو توضیح بده! البته الکی هم نگفت! این سووش برای ما میشه همون مثلا ویژژژ! مثلا یه نفر یا یه ماشین با سرعت از کنارمون رد میشه، میگیم ماشینه ویژژ رد شد. اینا میگن سووششش! این اسم گذاشتن یهویی فیل همین طوری موند روی لوگوی نایکی. هنوزم بهش میگن سووش! توی اون نمایشگاه کفشهای نایکی فروش خوبی داشتن و کلی سفارش گرفتن اما مشکل تازه شروع شده بود! ۲ هفته بعد از نمایشگاه، نمایندهی اونیتساکا بیخبر پاشد اومد دفتر روبان آبی و با عصبانیت پرسید: «این چیزه چیه؟ چیز... نی کِی!» فیل اول طرف رو تصحیح کرد: «نایکی!» بعد یه جواب کوبنده داد! «چیز خاصی نیست، یه محصول جانبیه که آماده کردیم تا اگه اونیتساکا به تهدیدهاش عمل کرد و زیر پامون رو خالی کرد بتونیم از خودمون محافظت کنیم!» طرف جا خورد! با عصبانیت و البته با پررویی پرسید «کِی کاغذا رو امضا میکنی و شرکتت رو به ما میفروشی؟!» فیل جواب داد هنوز شریکم تصمیمش رو نگرفته. نمایندهی اونیتساکا رفت و بعد از یه مدت اعلام کرد قراردادمون با روبان آبی لغو شده و به خاطر نقض قرارداد میخوایم ازشون شکایت کنیم. و شکایت هم کردن. توی ژاپن. در مقابل هم روبان آبی از اونها توی آمریکا شکایت کرد. تقریبا ۲ سال بعد، تو ۱۴ اپریل ۱۹۷۴ دادگاه اول توی آمریکا برگزار شد. قبل از دادگاه فیل و رفقا رفتن یه پیشنهاد مصالحه هم به طرف ژاپنی دادن و گفتن ۸۰۰ هزار دلار غرامت بهمون بدین و شکایتتون توی ژاپن رو هم پس بگیرید، ما هم شکایتمون توی آمریکا رو پس میگیریم. ولی ژاپنیها قبول نکردن. بالاخره پرونده رفت دادگاه و طرفین اومدن ارائهشون رو دادن و سوال و جواب و تشکیلات. از طرف روبان آبی یه ارتوپد هم اومد در مورد این گفت که کفشهای کورتز و بوستون کلا با کفشهای تایگر تفاوت دارن و یه تحولیه توی صنعت کفش. کورتز و بوستون یعنی همون مدل کفشهایی که باورمن طراحی کرده بود و اینا داشتن تولید میکردن. چند هفته بعد قرار شد که دوباره برن و قاضی حکمش رو صادر کنه. قاضی اعلام کرد که در مورد قرارداد بین اونیتساکا و روبان آبی حکمی صادر نمیکنه ولی در مورد علائم تجاری حکم داره و اونم اینه که شواهد و ادلهی روبان آبی قانعکنندهتره. خیلی روی صداقت اشاره کرد و گفت از نظر اون طرف روبان آبی صداقت بیشتری به خرج داده. آخه جالبه، فیل توی متن شکایتی که ارائه داد، حتی به داستان دزدیدن مدارک از توی کیف نمایندهی اونیتساکا هم اشاره کرد. اما از اون طرف همون نمایندهی اونیتساکا وقتی که اومد ارائه بده با خودش مترجم آورده بود و گفت انگلیسی بلد نیست حرف بزنه. در حالی که فیل اینا همه میدونستن اون انگلیسی بلده. بعد طرف سوتی هم میداد وسط ارائه که مثلا حرف مترجم رو اصلاح میکرد! احتمالا همین چیزا باعث شد قاضی این حس رو پیدا کنه. بالاخره نتیجهی این دادگاه این بود که روبان آبی برنده شد. ولی هنوز دادگاه ژاپن مونده بود. یک هفته بعد، یه پیشنهاد مصالحه از طرف ژاپنیها اومد به مبلغ ۴۰۰ هزار دلار. در واقع نصف قیمتی که فیل اینا پیشنهاد داده بودن. اونها هم حوصلهی بحث و جدل نداشتن. قبول کردن و ژاپنیها هم شکایت خودشون توی ژاپن رو پس گرفتن و این طوری رابطهی روبان آبی و اونیتساکا تموم شد. بعد از این اتفاق، فیل اینا دیگه مصمم شدن و دیگه بقیهی مسیر همه رشد بود. رشد برای روبان آبی با کفشهایی که با برند نایکی وارد بازار میکرد. بالاخره سال ۱۹۷۶ اینقدر اسم نایکی همه جا جا افتاده بود که تصمیم گرفتن اسم شرکت رو هم به نایکی تغییر بدن. تا آخر سال کفشهای بچهگونه رو هم اضافه کردن و کم کم به سمت تولید بقیه محصولات ورزشی هم رفتن. بزرگترین رقیبشون یعنی آدیداس خیلی بایت این که لباس و بقیهی کالاهای ورزشی رو میفروشه حس پیروزی میکرد. به خاطر همین فیل هم تصمیم گرفت باید اونها هم این کار رو بکنن تا برتری رقیب کمتر بشه. توی این سالها نایکی چندین بار توی مدل کفشهاش یه سری تغییرات داد و هر دفعه یه نوآوری جدیدی میکردن. بزرگترین مزیت نایکی نسبت به رقیبهاش، محصول بهترش بود. چیزی که فیل نایت همیشه میگه. در واقع این درسیه که فیل از زمان فروش دایرهالمعارفها گرفت. این که اگه به محصولی که داری میفروشی باور داشته باشی، نیازی به شلنگ تخته انداختن برای فروشش نیست. برای این هم که به محصولت باور داشته باشی، باید اون محصول واقعا عالی باشه.
این محصول خوب باعث میشد ورزشکارهای بزرگ هم برای مسابقاتشون از محصولات نایکی استفاده کنن. چیزی که کم کم به یک رویه تبدیل شد و نایکی وارد این جریان شد که خودش کفشهاش رو به ورزشکارهای بزرگ بده و یه جورایی باهاشون قرارداد انحصاری ببنده. در واقع نایکی بود که این رویه رو مد کرد که یه ورزشکار با یه برند قرارداد انحصاری داشته باشه و همه جا با اون دیده بشه. الان شاید دقت کرده باشید که مثلا کریستیانو رونالدو از همون اول با نایکی قرارداد داشته و لیونل مسی با آدیداس. قدم بعدی و یه جورایی نهایی، تبدیل شرکت به سهامی عام بود. توی این سالها و در پی مشکلات مالیای که فیل باهاش روبهرو شده بود، چندین بار بحث این مطرح شد که میتونن شرکت رو سهامی عام کنن تا از این عرضهی سهام استفاده کنن. ولی هر دفعه این مساله رو توی جلسات به بحث میذاشتن به نتیجه نمیرسیدن. بزرگترین نگرانیشون این بود که نظر سهامدارها روی فرهنگ شرکت تاثیر بذاره و نتونن اون کیفیت خودشون رو حفظ کنن. اما بالاخره اواخر سال ۱۹۷۹ حس کردن دیگه شرکت به اون حدی از رشد رسیده که میتونن این کار رو بکنن. برای اون بحث کنترل هم یه روش جدید عرضه پیدا کردن. این که دو مدل سهم A و B عرضه کنن و مردم عادی فقط Bها رو بخرن و رایشون تاثیر کمتری روی تصمیمات هیئت مدیره بذاره. کاری که نیویورک تایمز و واشنگتن پست هم انجام داده بودن. سپتامبر ۱۹۸۰ نایکی اعلام کرد قراره ۲۰ میلیون سهم از کلاس A و ۳۰ میلیون سهم از کلاس B رو عرضه کنه. فیل هم مالک ۴۶% از سهام شرکت باقی میموند. حالا فقط مونده بود قیمتگذاری نهایی. قیمت هر سهم رو گذاشته بودن ۲۲ دلار. ولی این قیمتگذاری یه داستان جالب داره. نظر اون شرکتی که قرار بود روی سهامشون قیمتگذاری کنه و اون رو عرضه کنه این بود که قیمت هر سهم باید ۲۰ دلار باشه. اما فیل متوجه شده بود همون هفته یه شرکت دیگه به اسم اپل سهامش رو به ارزش هر سهم ۲۲ دلار عرضه کرده. فیل میگفت من کاری ندارم! ارزش ما هم همون سهمی ۲۲ دلاره هیچی پایینتر نمیام! ما هم باید مثل همین شرکته سیبه چیه؟! باید همون قدر باشه ارزشمون! کلی جر و بحث و اینا داشتن پشت تلفن با اون شرکت تا تونستن راضیشون کنن قیمت رو همون ۲۲ دلار بذارن. بالاخره ۲ دسامبر ۱۹۸۰، سهام شرکت نایکی به صورت عمومی عرضه شد و از اون روز به بعد نایکی تبدیل به یکی از شرکتهای ارزشمند جهان تبدیل شد که تقریبا همه اسمش رو شنیدن و لوگوش رو دیدن. خب داستان اصلیمون تموم شد ولی مثل همیشه چندتا نکته مونده که لازمه بهشون اشاره کنم:
مرگ پسر، تولد کارهای خیرخواهانه:
متاسفانه پسر بزرگ فیل به اسم متیو تو سال ۲۰۰۴ توی یه حادثهی غواصی از دنیا رفت. متیوی ۳۴ ساله با یه خیریه که توی السالوادور پرورشگاه میساخت همکاری میکرد. رفته بودن اونجا تا یه مستندی از کارهایی که این خیریه کرده بسازن. یه روز برای تفریح رفتن توی دریاچهی ایلوپنگو غواصی کنن. متیو تصمیم گرفت امتحان کنه و ببینه تا چه عمقی میتونه پایین بره. اما توی عمق ۴۵ متری یهو بیهوش شد. بهش حملهی قلبی دست داده بود. ظاهرا از قبل یه مشکل قلبی داشته که نمیدونستن. فیل و پنی اون موقع توی سینما بودن. رفته بودن تا فیلم شرک ۲ رو ببینن. وسطای فیلم یهو دیدن پسر کوچیکشون تراویس توی راهرو وایستاده. توی تاریکی آروم بهشون گفت «باید با من بیاید.» رفتن بیرون سالن و توی راهرو تراویس براشون تعریف کرد که الان از السالوادور زنگ زدن و گفتن که این طوری شده. فیل و پنی خیلی حالشون بد شد. رفتن خونه و در حالی که خبر این اتفاق همه جا پخش شده بود توی خونهی خودشون موندن و ارتباطشون رو با همه جا قطع کردن. توی اون مدت هم خواهرزادهی فیل ازشون نگهداری میکرد. مرگ متیو باعث شد که فیل بیشتر به کارهای خیرخواهانه رو بیاره. اون و پنی هر سال ۱۰۰ میلیون دلار اهدا میکنن. فیل بخشی از خرجهاش رو هم به نام پسرش انجام میده. از جمله یه سالن ورزشی چندکارهی ۱۲ هزار نفره که با هزینهی فیل نایت برای دانشگاه ایالتی اورگن ساخته شد. سالن متیو نایت که سال ۲۰۱۱ افتتاح شده، بیشتر برای تیم بسکتبال دانشگاه اورگن استفاده میشه و استادیوم اصلی این تیم هست. یه کوچولو هم از پسر کوچیک فیل بگیم. تراویس مدیرعامل یه استودیوی فیلمسازیه. استودیویی که سال ۲۰۰۵ با سرمایهگذاری فیل تاسیس شده. اسم این استودیوشون رو هم گذاشتن لایکا. لایکا اولین حیوون فضانورد تاریخ بوده. یه سگ ماده که شوروی تو نوامبر ۱۹۵۷ فرستادش فضا. که البته همون جا هم مرد. خیلی حرف از این هست که روسها میدونستن این حیوون قراره بمیره و این آزمایش رو روش انجام دادن. که همین هم باعث انتقادهای زیادی شده. داستان جالبی داره پیشنهاد میکنم برید در موردش بخونید. به هر حال اسم کمپانی فیلمسازی تراویس لایکاس. یه استودیوی فیلمسازی به روش استاپموشن که انیمیشنهاش تا به حال ۳ بار هم نامزد اسکار شدن.
تبلیغ غیر مستقیم:
اصلیترین برگ برندههای نایکی توی روزهایی که داشت اوج میگرفت، قراردادهای انحصاریش با ورزشکارها بود. همون چیزی که قبلا اشاره کردم. چیزی که الان خیلی عادی شده و هر برندی با یه ورزشکاری قرارداد انحصاری میبنده. ولی اون موقع توی اواسط دههی ۷۰ میلادی این یه متد بازاریابی جدید بود که نایکی جا انداختش. فیل و همکاران، خب همه از قبل خودشون دونده بودن و کلی دوست دونده داشتن. کفشها رو به دوستهاشون معرفی میکردن و میفروختن. یکی از خریدارهای اولیه، استیو پریفونتین (Steve Prefontaine) بود. دوندهای که اون موقع توی اورگن خیلی مقامهای خوبی آورده بود. اون که از شاگردهای بیل باورمن توی دانشگاه اورگن بود، به اولین ورزشکار انحصاری نایکی تبدیل شد و کفشهای نایکی رو به صورت رایگان میپوشید. همین هم باعث شد تماشاچیها برای اولین بار متوجه ورزشکار حرفهایای بشن که آدیداس یا پوما نپوشیده. این اتفاق باعث شد فیل و همکارهاش به این نتیجه برسن که این استراتژی بازاریابی خیلی خوبیه. آدیداس اون موقع روی بستن قرارداد با سازمانهایی مثل فیفا و کمیتهی جهانی المپیک تمرکز کرده بود، ولی نایکی تمرکز خودش رو گذاشت روی ورزشکارها. این کار نیازمند نوآوری همیشگی بود که همیشه خط مشی نایکی بوده. فیل میگه «محصول، مهمترین ابزار فروش ماست.» این نوآوری تا حدی هست که حتی بعضی موقعها کفشهای نایکی رو توی بعضی از مسابقات ممنوع کردن. یعنی مثل دوپینگ میمونه! قراردادهای اسپانسرشیپ با ورزشکارهای مشهور اصلیترین کاریه که بخش بازاریابی نایکی روش سرمایهگذاری میکنه. میگن هیچ کمپانیای به اندازهی نایکی روی قراردادهای اسپانسرشیپ ورزشی سرمایهگذاری نکرده. لیست ورزشکارهایی که با نایکی قرارداد انحصاری دارن واقعا جای تامل داره. چندتا از مشهورترینهاش اینان: کارل لوئیس، تایگر وودز، سرنا ویلیامز، لبران جیمز، رافائل نادال، کریستیانو رونالدو و البته مایکل جردن. که اون دیگه برند خودش رو از زیرمجموعهی نایکی داره. در مورد مایکل جردن و برندش هم که توی اپیزود ۴ به طور مفصل صحبت کردیم.
Just Do It:
فیل از اول با تبلیغات مشکل داشت. ولی توی اواسط دههی ۸۰ میلادی دیگه به این نتیجه رسیده بودن که باید روی استراتژی فروششون کار کنن و مجبورن که به سمت کمپینهای تبلیغاتی برن تا برندشون رو بیشتر جا بندازن. رفتن و با یه آزانس تبلیغاتی جدید که ۴ تا جوون توش کار میکردن صحبت کردن. آژانسی که الان تبدیل به یکی از بزرگترین و مشهورترین آژانسهای تبلیغاتی جهان شده. فیل همون اول رو کرد به مدیر این آژانسه گفت «ببین! میخوام بدونی که من از تبلیغات متنفرم!» طرف این طوری بود که «باشه حالا، بذار شروع کنیم، بعد ببینیم چی میشه!» از طرف آژانسه شروع کردن برای فیل و شرکا توضیح دادن برای این که یه کمپین تبلیغاتی خوب داشته باشید، باید مشتریتون رو خوب بشناسید. و مهمتر از اون، باید محصولتون رو خوب بشناسید. این باعث میشه خوب بدونید که دارید چیکار میکنید و دنبال چی هستید. بعدش هم شروع کردن برای فیل توضیح دادن که ببین تو با تبلیغهای سنتی مشکل داری. ما میخوایم یه کار جدید براتون بکنیم. فیل دنبال این بود که تبلیغشون یه چیزی برای ترغیب به خرید نباشه، دوست داشت شرکتش رو به مردم معرفی کنه. این که بفهمن هدف نایکی چیه. اونها هدفگذاریشون رو گذاشتن روی این که نشون بدن ورزش برای همه با هر علایقی و هر سنی خوبه. هیچ شخصیسازیای تعیین نشده بود. همه. اما مشهورترین کمپین تبلیغاتی نایکی که شعار اون تبدیل به شعار نایکی شد Just Do Itـه. فکر میکنم تقریبا همهتون Just Do It رو کنار لوگوی نایکی دیده باشید. عجیبه که بدونید، این شعار رو از آخرین جملهی زندگی یه قاتل الهام گرفتن. گری گیلمور، قاتلی که توی سال ۱۹۷۶ یه مرد و یه زن رو توی ایالت یوتا کشته بود رو، چند ماه بعد آورده بودن جلوی جوخهی اعدام تا تیربارونش کنن. ازش خواستن آخرین جملههای عمرش رو بگه. گیلمور گفت «Let’s Do It (برو بریم!)». این جملههه خیلی معروف شده. جزو معروفترین جملههای آخریه که یه فرد محکوم به اعدام گفته. ۱۱ سال بعد تو ۱۹۸۸، آقای واینر (Wiener) داشت دنبال یه شعار تبلیغاتی خوب میگشت که کوتاه باشه و خوب تو دهن بچرخه. این Let’s Do It تو ذهنش مونده بود. اما حس خوبی بهش نمیداد. اومد یه تغییر کوچیک توش داد. Let’sش رو کرد Just. شد Just Do It. تبلیغی که با این شعار رفتن، تصویر یه پیرمرد ۸۰ ساله بود که داشت فقط با یه شلوارک یه مسیری رو میدوید. میگفت «من هر روز صبح ۱۷ مایل میدوم. مردم ازم میپرسن چطور جلوی لرزش دندونات رو توی زمستون میگیری؟ جوابم اینه که اونا رو توی کمد رختکنم میذارم!». بعد تصویر مشکی میشه و اول Just do It و بعدشم لوگوی نایکی میاد. حالا این تبلیغه رو براتون میذاریم ببینید. همین کمپین باعث شد که نایکی بتونه رقیب دیرینهش، ریباک رو شکست بده و سهم بازارش رو خیلی از اونا بالاتر ببره. از Just Do It به عنوان موفقترین شعار تبلیغاتی قرن بیستم نام میبرن. اعتماد به حرف بقیه و ورود به بحث کمپینهای تبلیغاتی، نایکی رو به جایی رسوند که توی سالهای اخیر اونها برای تبلیغهاشون حتی جایزهی امی هم بردن! اونها سالانه بیشتر از ۳ میلیارد دلار برای تبلیغات هزینه میکنن.
کفشباز:
همیشه از فیل میخواستن که کتاب خاطراتش رو منتشر کنه ولی همیشه طفره میرفت تا بالاخره یه جایی تصمیم گرفت اگر میخواد این کار رو بکنه الان وقتشه. به قول خودش نمیخواست که نوههاش داستانش رو از زبون یکی دیگه بشنون. اون ۳ سال وقت گذاشت و بالاخره سال ۲۰۱۶ کتاب Shoe Dog که توی ایران به اسم «کفشباز» ترجمه شده منتشر شد. این کتاب یکی از کتابهای مشهور و پرفروش توی ژانر خودشه. «کفشباز» بهترین کتاب مدیریتی سال ۲۰۱۶ به انتخاب آمازون و بهترین کتاب همون سال از نگاه بیل گیتس و وارن بافت شده. Shoe Dog یا کفشباز هم یه اصطلاحه که به کسایی میگن که خودشون رو به طور کامل وقف تولید، فروش، خرید یا طراحی کفش میکنن. یعنی کسایی که غیر از کفش به هیچ چیز دیگهای فکر نمیکنن. کسایی مثل فیل نایت و بیل باورمن. لینک خرید کتاب «کفشباز» هم توی توضیحات این اپیزود هست. بهتون پیشنهاد میکنم که تهیه کنید و بخونیدش. با خرید این کتاب از لینکی که توی توضیحات هست، میتونید از بایوکست هم حمایت کنید.
پایان افسانه:
خب حالا که توی این اپیزود در مورد بیل باورمن گفتیم، بذارید در مورد بقیهی زندگیش هم یه کوتاه بگیم. توی المپیک ۱۹۷۲، بیل باورمن سرمربی اصلی تیم دو و میدانی آمریکا بود. اما توی این المپیک اتفاقات عجیب و غریبی افتاد. یه گروگانگیری علیه ورزشکارهای اسرائیلی توسط گروه تروریستی «سپتامبر سیاه» انجام شد که باعث مرگ ۸ ورزشکار اسرائیلی و یه پلیس آلمانی شد. حالا به این داستان کاری نداریم اگه دوست دارید بیشتر در موردش بدونید میتونید اپیزود «ماراتن وحشت» از پادکست راوکست رو بشنوید که لینک کست باکسش توی توضیحات هست. هتل محل اقامت باورمن دقیقا ساختمون کناری محل این گروگانگیری بود. در حالی که چندتا از ورزشکارهای اسرائیلی در حال فرار از دست گروگانگیرها بودن، یکیشون سر از اتاق باورمن درمیاره. باورمن زنگ میزنه کنسولگری آمریکا و درخواست کمک میکنه. و همین شد که یه گروهی تکاور، امنیت ساختمون آمریکاییها رو تامین میکنن. البته آلمانیها از این حرکت باورمن ناراحت شدن و گفتن که از قدرت و اعتبارش سواستفاده کرده. حتی احضارش کردن و سوال پیچش کردن. وقتی بالاخره باورمن برگشت آمریکا، اعلام کرد که المپیک ۱۹۷۲ بدترین لحظات زندگیش بوده و تصمیم گرفته از مربیگری کنارهگیری کنه. بعد از اون هم کم کم فعالیتش توی نایکی رو کاهش داد. سال ۱۹۷۵ خسته شده بود و دیگه میخواست کنار بکشه. به فیل پیشنهاد داد که دو سوم سهام اون رو بخره. فیل ازش درخواست کرد که عجله نکنه و هنوز بمونه چون به کمکش و نظراتش احتیاج دارن و حضورش تاثیر خیلی خوبی روی نایکی میذاره. سهامش رو با اقساط بلندمدت خرید ولی هنوز باورمن عضوی از نایکی بود. اما این وضعیت هم یک سال دووم آورد و سر یه جر و بحث عادی که توی هر شرکتی به وجود میاد، باورمن از وظایفش کنارهگیری کرد و دیگه برنگشت. بالاخره توی شب کریسمس ۱۹۹۹ یعنی یک هفته مونده به شروع هزارهی جدید، بیل باورمن افسانهای توی خونهش تو شهر فسیل در سن ۸۸ سالگی از دنیا رفت.
برعکس بعضی از شخصیتهایی که تو بایوکست تعریف کردم و بعضیهای دیگه که بعدا میریم سراغشون، داستان موفقیت آقای فیل نایت خیلی وابسته به درس و دانشگاه بود. دانشگاه اورگن و بیل باورمن که باعث شد توجه فیل به بهتر کردن کفشها جلب بشه و بعدش هم دانشگاه استنفورد و کلاس کارآفرینی استاد شلنبرگر که در نهایت باعث شد فیل اون مقالههه رو بنویسه. اگه این اتفاقها نمیافتاد، الان شاید نایکیای هم وجود نداشت. فیل کسی بود که تصمیم گرفت ایدهی (به قول خودش) احمقانهش رو عملی کنه و روی این تصمیمش هم وایستاد. در عرض ۵۰ سال اون رویای خودش برای داشتن کفشهای بهتر رو تبدیل به یه شرکت ۳۰ میلیارد دلاری کرد که الان باارزشترین برند ورزشی جهانه. اگر هم بحث ورزشی رو بذاریم کنار و به کل برندهایی که توی هر دستهبندیای هست نگاه کنیم، نایکی الان چهاردهمین برند ارزشمند جهانه و ارزشش بیشتر از ۲ برابر اصلیترین رقیبشون یعنی آدیداسه. توی این سالها اونها همیشه با مشکلات مالی روبهرو بودن. اما فیل برای این که از نظر مالی کم نیاره، میرفت توی شرکت دیگهای حسابداری میکرد و توی دانشگاه تدریس میکرد تا بتونه وام بگیره و منابع مالی مورد نیاز شرکت رو تامین کنه. در نبود شرکتهای سرمایهگذاری خطرپذیر یا همون VCها، فیل شرکتش رو مثل یه استارتاپ مدیریت میکرد. نوامبر ۲۰۰۴، چند ماه بعد از مرگ پسرش متیو، فیل نایت بعد از ۴۰ سال از مدیرعاملی نایکی استعفا داد اما هنوز پست ریاست هیئت مدیرهی خودش رو حفظ کرد. پستی که تا ژوئن ۲۰۱۶ در اختیار داشت و بعدش از اون هم کنارهگیری کرد. آقای نایت با داراییای به ارزش حدود ۵۰ میلیارد دلار، الان ۸۴ سالشه و اتفاقا همین چند روز پیش هم تولدش بود. اون یکی از تاثیرگذارترین افراد در تاریخ ورزش جهانه.