تابستون ۱۹۸۵، استیون با منشی و پرستارش رفته بود ژنو تا روی یه پروزه تحقیقاتی کار کنه و جین و بچهها هم از اون طرف رفته بودن مسافرت. اما مسافرت جین و بچهها هنوز تموم نشده بود که یه شب یه حس بدی به دل جین افتاد. سریع رفت یه تلفن عمومی پیدا کرد یه زنگ بزنه ژنو یه حالی از استیون بپرسه. ظاهرا حس ششمش بهش دروغ نمیگفت. منشی استیون تلفن رو برداشت و با یه لحن آشفته گفت: «خانم هر طور میتونید خیلی سریع خودتون رو برسونید ژنو. استیون سینهپهلو کرده و توی بیمارستان بستریه.»
استیون و جین بعد از ازدواج چند ماهی خونهی درست و حسابی نداشتن. آخه خونهای که خریده بودن هنوز آماده نشده بودن. هردوتاشون هم درگیر درسشون بودن، پس مجبور شدن تا خونه آماده میشه، یه مدت رو تقریبا جدا زندگی کنن. جین تو لندن و استیون هم تو کمبریج. استیون هر طور بود خودش از خودش مراقبت میکرد. خونهای که خریده بودن یه خونهی کوچیک و قشنگ نزدیک یه کلیسا توی کمبریج بود. کمبریج، Little St Mary&#۳۹;s Lane، پلاک ۶. یه خونهی ۲ طبقهی کوچیک که درش رو که باز میکردی یک فضای سرسبزی رو به روت بود. پر درختای پرپشت و بوتههای بنفش. تو بهار درختها پر از شکوفه بودن و حتی جلوی پات کلی از این گلبرگهای سفید شکوفه ریخته بود. چند سال بعد وقتی بچهدار شده بودن، بچهها میرفتن توی این باغه بازی میکردن و همیشه صدای بازیشون میومد. تابستونا جین پنجره رو باز میکرد تا صدای بچههای توی باغ رو بشنوه. حالا لوکیشنش رو میذارم تو شونوت برید تو گوگل ببینید که چقدر فضای جلوی پنجرهشون با صفا بوده.
یه اخلاقی که استیون داشت این بود که خیلی در مورد مشکلاتش با جین حرف نمیزد. همین هم باعث شده بود جین سردرگم بشه که باید دقیقا چه رفتاری بکنه. نمیدونست چطور باید کمکش کنه. اصلا کِی نیاز به کمک داره؟ از این جور چیزا. بذار یه نمونهش رو براتون بگم. یه شب با دوستاش دور هم نشسته بودن توی حیاط، داشتن حرف میزدن. یهو حال استیون بد شد. یه جوری شد انگار تنگی نفس گرفته. جین جا خورده بود. نمیدونست چی شده؟ اصلا باید چیکار کنه؟ همین طوری با ترس و هاج و واج داشت استیون رو نگاه میکرد. استیون بهش اشاره کرد «بزن به پشتم! بزن به پشتم!». جین پرید پشت استیون، زد به پشتش و مشکل برطرف شد. یعنی جین در این حد هم از مشکلای جسمی استیون آگاه نبود. از اون شب، جین یه جورایی تازه فهمید این بیماریه شوخی نیست. و میدونست هم که تازه این اول راهه.
خونهشون تقریبا نزدیک دانشگاه کمبریج و اون جایی که استیون تحقیقاتش رو انجام میداد بود. با وجود این که استیون از همون اول توی ریاضی مهارت خوبی داشت و حتی دوست داشت توی دانشگاه هم ریاضی بخونه، ولی خودش همیشه حس میکرد توی ریاضی ضعف داره. همین هم باعث شد تصمیم بگیره کنار کار رو تز دکتراش، بره توی کالج ریاضی درس بده. تا هم مهارتش توی این رشته بهتر بشه هم یکم پول دربیاره.
بالاخره توی ماه مارس ۱۹۶۶ استیون مدرک دکترای خودش رو از دانشگاه کمبریج گرفت. یک سال بعد هم تو ۸ می ۱۹۶۷ اولین بچهشون به اسم رابرت به دنیا اومد. یادتونه که توی قسمت قبل گفتم. دکترا به استیون گفته بودن فقط ۲ سال زنده میمونه. استیون حتی میخواست بیخیال درسش بشه چون امیدی نداشت که اصلا بتونه دکتری رو بگیره. ولی الان ۴ سال گذشته بود. دکتریش رو گرفته بود، بچهدار شده بود و هنوز روی پاهاش خودش راه میرفت. به دنیا اومدن رابرت باعث شد استیون روحیهی بیشتری برای زنده موندن بگیره. ولی وضعیت جسمانی اونچنان هم خوب نبود. در واقع مجبور بود با عصا و به کمک دیوار راه بره. حرف زدنش هم بریده بریده شده بود.
کم کم وضعیت جسمانیش بدتر شد و دیگه عصا کافی نبود. باید با چوب زیربغل راه میرفت. بعضی موقعها از همون هم نمیتونست راحت استفاده کنه. بعد خیلی هم اصرار داشت هیچ کس نباید کمکش کنه. حتما باید خودش کارهاش رو انجام بده. یعنی در واقع هنوز قبول نکرده بود که بیماره. مثلا یهو میدیدی داره کلی زور میزنه تا حتما تنهایی از پله بره بالا. یا مثلا اصرار داشت صبحها حتما خودش باید لباساش رو تنش کنه. شبها هم بدون کمک کسی درشون بیاره. جین میگه بیشتر حس میکرده داره یکدندگی میکنه. همون، انگار نمیخواست شرایط جدیدش رو قبول کنه. این (به قول جین) یکدندگیش فقط سر این بیماریش نبود ها. سر همه چیز. اخلاقش بود اصلا! مثلا روزایی که سرماخورده و حال ندار بود هم هر طور شده پامیشد میرفت سر کار. ولی بالاخره راضی شد که باید از ویلچر استفاده کنه. در واقع راضی نشد! مجبور شد.
دوستاش بیشتر استیون رو به شوخطبعیش میشناختن تا وضعیت جسمانیش. غیر از شوخطبعی که همه جا گفتن یکی از خصوصیات اخلاقیش بوده، در کل آدمی هم بود که بیخیال بود یه جورایی. خیلی راحت بود! در مورد خودش، بیماریش و حتی کارش این طوری بود. اما نمیشد خیلی هم نسبت به تغییراتش بیخیال باشه. مثلا بیماریش خیلی روی نحوه گفتارش تاثیر گذاشته بود. همین هم باعث شد تو کالجی که درس میداد به این نتیجه برسن که استیون دیگه نمیتونه درس دادن رو اینجا ادامه بده.
اما تو قسمت قبل گفتیم بزرگترین دغدغه ذهنی استیون این شده بود که این گیتی چطوری به وجود اومده. برای پیدا کردن جواب این سوالش قدم توی راهی گذاشت که باعث کشف بزرگی از سمت اون شد. برای توضیح کشف استیون اول باید چندتا مفهوم رو توضیح بدم. ببینید همون طور که تو قسمت قبل هم گفتم، فیزیک مدرن این روزا بیشتر تو دو شاخهی کیهانشناسی و ذرات بنیادی فعاله. یعنی مطالعهی خیلی بزرگها و مطالعهی خیلی کوچیکها. یا میشه این طوری گفت. فیزیک جلوی تلسکوپ و فیزیک زیر میکروسکوپ. دانشمندها برای توصیف پدیدههای جهان توی ابعاد خیلی بزرگ و خیلی ریز، نظریههایی رو پیدا کردن تا بتونن توضیح بدن دنیا از لحاظ فیزیکی چطور کار میکنه. تو اون زمان نظریهی نسبیت عام اینیشتین برای توصیف بزرگها حسابی سر و صدا کرده بود و نظریهی مکانیک کوانتومی هم برای توضیح خیلی کوچیکها استفاده میشد.
حالا این دو تا شاخه یه جورایی راه خودشون رو رفتن و یکی نیومده بشینه این دو تا شاخه رو با هم یکی کنه. یعنی از نظریههای هرکدوم توی اون یکی شاخه استفاده کنه. حالا استیون به این فکر میکرد که مگه این جهانِ جلوی تلسکوپ و این جهانِ زیر میکروسکوپ یه چیز واحد نیست؟ خب پس چرا یه نظریهی واحد نیست که قوانین جفتشون رو توضیح بده؟ به این فکر افتاد که میتونه با ترکیب نظریه نسبیت عام و نظریه کوانتومی به یه نظریه واحد برسه.
استیون فکر میکرد که با رسیدن به نظریهی همه چیز میتونه به جواب سوال اصلیش برسه. این که «گیتی یا همونUniverse از کجا اومده؟» ربطش چیه؟ در واقع استیون میگفت اگه بیگ بنگ درست باشه، کل این گیتی قبلا در حد یه اتم بوده و اون موقع قوانین نظریه کوانتوم توش صادق بوده. حالا همون اتم شده این جهان بزرگ که نظریه نسبیت عام توش صادقه. پس قاعدتا باید کل این چیز واحد از یه قانون پیروی کنه دیگه. استیون اسم این نظریهی کشف نشده رو گذاشت «نظریهی همه چیز».
این از «نظریهی همه چیز» که احتمالا اسمش رو به خاطر فیلم زندگینامهی استیون شنیدین. اما حالا کشف بزرگ استیون چی بود و استیون اصلا برای چی مشهوره؟ این ترکیب نسبیت عام اینشتین و فیزیک کوانتوم باعث شد استیون به یه کشف بزرگ در مورد سیاهچالهها برسه.
ولی قبل از این که در مورد کشف بزرگ استیون بگم، اول باید یه توضیح مختصر در مورد سیاهچالهها بدم. البته توضیحش یکم سخته چون کلا سیاهچاله یکی از پیچیدهترین و اسرارآمیزترین چیزهایی هست که وجود داره. اگه بخوام خیلی ساده بگم، به نقطهای از فضا با جاذبه و چگالی خیلی بالا که حتی نور هم نمیتونه ازش فرار کنه میگن سیاهچاله. میگن این جاذبه اینقدر قویه که تمام مواد رو تو یه فضای کوچیک فشرده میکنه. احتمال وجودش هم برای اولین بار تو سال ۱۹۱۶ توسط اینشتین و توی نظریه نسبیت عامش مطرح شده. براساس این نظریه، جرمی که بهاندازه کافی فشرده بشه، میتونه فضا زمان رو خم کنه و سیاهچاله بسازه. سیاهچالهها معمولا با مرگ ستارهها به وجود میان. البته نه هر ستارهای. ستارههای خیلی بزرگ که جرمشون چند برابر خورشیده. حالا شما یه نقطهی سیاه با جاذبهی خیلی زیاد رو تصور کنید. انگار یه سوراخه. هر جرمی نزدیکش میشه اون رو میکشه به سمت خودش. نه فقط اجرام که نور رو هم میکشه به سمت خودش. چیزی هم که میره توی سیاهچاله دیگه نمیتونه بیاد بیرون. حالا میگم خیلی پیچیدهس. یه مقاله در این مورد توی سایت زومجی دیدم که کامل توضیح داده بود همه چیز رو. خودم هم اونو خوندم که الان دارم این توضیحات رو میدم. پیشنهاد میکنم اگه دوست دارید در مورد سیاهچالهها بیشتر بدونید، اون مقاله رو بخونید. لینکش رو میذارم توی توضیحات.
خب برگردیم به استیون. یه شب تو اوایل سال ۱۹۷۴، وقتی استیون داشت آماده میشد که بره بخوابه، شروع کرد به فکر کردن در مورد سیاهچالهها. یه چیزایی برای تصور و محاسبه به ذهنش رسید. ولی خب به خاطر شرایط جسمیش نمیتونست مثل بقیه فیزیکدانا بپره اون طرف اتاق پای میزش و فکرهاش رو مکتوب کنه. پس اون شب بیدار موند و توی ذهنش همه محاسبهها و تصورات رو انجام داد و به یه کشف مهم رسید. کشفی که به «تابش هاوکینگ» مشهور شد. تابش هاوکینگ میگه سیاهچالهها میتونن کوچیک بشن. تا حدی که شاید حتی تبخیر بشن و کامل از بین برن. تا اون موقع همه بر این عقیده بودن که سیاهچالهها همیشه وجود داشتن و هیچ وقت از بین نمیرن.
به خاطر همین این کشف بزرگ به این راحتیها نمیتونست مطرح بشه. استیون هم خوشش نمیاومد بره همچین چیزی رو یه جایی ارائه بده و بقیه مسخرهش کنن. پس یه کاری کرد. فوریهی ۱۹۷۴، کشفش رو تو یه مقاله چاپ کرد. اسم مقاله این بود: «انفجار سیاهچاله؟» با یه علامت سوال. اون علامت سوال رو هم برای این گذاشت که جلوی قضاوت شدنش رو بگیره. یعنی کسی که میخواد مقاله رو بخونه، وقتی عنوانش رو میبینه، با دیدن اون علامت سوال، محتواش رو کمتر قضاوت کنه. بعد از این که مقاله چاپ شد، حالا رفت اون رو یه جا ارائه داد. دقیقا هم همون واکنشی که منتظرش بود رو از بقیه گرفت. چند نفر قشنگ جا خودن. مثلا یکی از استادهای سرشناس دانشگاه لندن بلند شد گفت «شرمندم استیون، ولی این چرند محضه.» با وجود همهی این مخالفتها، یک ماه بعد مقالهی استیون توی مجله معتبر نیچر (Nature) چاپ شد. حالا دیگه این کشف غیرقابل انکار بود. انگار یه بمب خبری اتفاق افتاده بود. خبرش تو کل جهان پیچید و حالا همهی دانشمندها در مورد اون صحبت میکردن. بعضیا این کشف رو به عنوان برجستهترین کشف تو فیزیک نظری طی سالها یاد میکنن.
استیون تاثیر ذرات خیلی ریز رو روی سیاهچالههای خیلی بزرگ بررسی کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که این ذرات میتونن باعث از بین رفتن (یا به قول خودش تبخیر) سیاهچالهها بشن. ۲ سال بعد، توی ۱۹۷۶ دیگه این نظریه به عنوان یه نظریه تایید شده که همه فیزیکدانها اون رو پذیرفته بودن مطرح بود. در ادامه دوست خوبم حمید (که از صحبتهاش توی اپیزود قبل هم استفاده کردیم)، در مورد «نظریه تابش هاوکینگ» و اهمیت کشف استیون برامون توضیح میده.
حالا چرا بقیه نتونسته بودن به همچین کشفی برسن؟ به خاطر شرایط جسمی استیون! ینی چی؟ چند وقت بود که علاوه بر پاهاش که دیگه جون نداشت ازشون استفاده کنه، قدرت دستهاش هم تحلیل رفته بود و دیگه استفاده ازشون تقریبا براش سخت شده بود. البته خب قاعدتا این هم یه فرآیند تدریجی بود. همین هم باعث شده بود استیون کم کم به این شرایط جدید عادت کنه و یه راهی برای ادامهی زندگی پیدا کنه. چه راهی؟ استفاده بیشتر و بیشتر از مغزش. همه بررسیها و معادله حل کردناش رو توی ذهنش انجام میداد. حالا همین شرایط که نمیتونست از دستهاش استفاده کنه باعث شده بود موقع حل کردن مسائل همهی تمرکزش روی تصوراتش باشه. کم کم میتونست خیلی خوب از تصورات و تخیلاتش برای حل کردن مسائل کمک بگیره. این شده بود برگ برندهی استیون نسبت به بقیه. بعد خب اون موقع کامپیوترها مثل الان نبود که همه بتونن راحت برای خودشون همه چیز رو مدلسازی کنن. در واقع استیون توی مغزش یه کامپیوتر فوق حرفهای آخرین مدل داشت که سریع همه چیز رو مدلسازی میکرد. یعنی در حالی که بقیه برای حل مسائل، بیشتر درگیر کاغذ و خودکار بودن، استیون با مدلسازی ذهنیش تونست این مساله رو حل کنه.
ضمن این که این به قول معروف «ناتوانی» به استیون کمک میکرد مسئولیت دیگهای نداشته باشه و تمام وقت درگیر کار خودش باشه. یعنی وظایف خونه، جمع و جور کردنها، کارهای اداری، مسائل مربوط به بچهها، همه رو دوش جین بود. بچهها رو ببره بیرون، باهاشون بازی کنه، کارهای بانکی رو انجام بده و این جور چیزا. جین حتی به رابرت و لوسی کریکت بازی کردن هم یاد داده بود. از اون طرف استیون بدون هیچ مسئولیت دیگهای تمام وقت سرگرم کار خودش بود. فرض کنید میخواستن برن یه سفر کاری. مثلا استیون میخواست یه جا سخنرانی کنه. فقط کافی بود بشینه توی ذهنش روی سخنرانیش کار کنه. جین از اون ور باید کارهای برنامهریزی سفر و هماهنگیهای اقامت و بستن چمدون و همه این چیزا رو خودش تنهایی انجام میداد. کسی هم که نمیتونست از استیون انتظاری داشته باشه. خب دست خودش که نبود. این شرایطش بود دیگه. استیون هم از این موقعیت به بهترین نحو استفاده میکرد.
تا اواخر سال ۱۹۷۰، هاوکینگها ۲ تا بچه داشتن. یه پسر و یه دختر اونم با فاصله سنی کم. رابرت متولد ۱۹۶۷ و لوسی متولد ۱۹۷۰. وضعیت نگهداری از استیون رو هم به دردسرهای بزرگ کردن اون ۲ تا بچه اضافه کنید، متوجه میشید که جین تو چه شرایطی بوده. البته خیلی تلاش میکردن که بقیه نفهمن توی خونه چه خبره و چقدر اوضاع خرابه. ولی خب این که واقعیت ماجرا رو تغییر نمیداد. جین رسما داشت داغون میشد. تازه داشت دکترا هم میخوند و درس و اینا هم خیلی براش مهم بود. ولی اصلا وقت نمیکرد دنبال درسش بره! یه وقتایی به این فکر میافتاد که یه پرستاری چیزی برای استیون بگیره که حداقل یکم سر خودش رو خلوت کنه. اما مشکل این بود که اصلا اون قدری پول نداشتن که بتونن همچین کاری کنن. مگه استیون چقدر درآمد داشت؟! برای یکی دو جا تحقیقات انجام میداد و یکم هم تدریس میکرد. بعضی موقعها هم یه سری از مقالههاش جایزه میبرد که این هم یه پولی میاورد توی خونهشون. که خب توی خونه به اندازه کافی جا برای خرج کردن این درآمدها بود. به هر حال یه خانواده ۴ نفره بودن دیگه.
البته جین خودش از وقتی انتخاب کرد که با استیون ازدواج کنه، یه جورایی میدونست قراره با چه شرایطی روبهرو بشه. تصمیم گرفته بود استیون کار کنه و خودش هم در واقع به امورات استیون رسیدگی کنه. اما توی دهه ۷۰ فضای اجتماعی با چند سال قبل خیلی فرق کرده بود. نقش زنها داشت توی اجتماع بیشتر میشد و حالا جین داشت کم کم احساس میکرد داره هویتش رو از دست میده. انگار زندگیش شده بود استیون. پس خودش چی؟! اما با وجود همهی این حرفها، هر دوتاشون میدونستن که موفقیت استیون به شدت مدیون فداکاریهای جینه.
وقتی بچهها به سن مدرسه رسیدن مدیریت خرج و مخارج سختتر شد و با این وضعیت نمیشد فرستادشون مدرسه خصوصی. از اون طرف هم دوست نداشتن بچهها تو مدرسه کمخرج محلشون درس بخونن. یادتونه که، پدر استیون هم سر فرستادنش به مدرسه همچین چالشی رو داشت که براش مهم بود استیون رو یه مدرسه خصوصی خیلی خوب بفرسته. وقتی لوسی (یعنی بچه کوچیکه) به سن مدرسه رسید، رابرت ۲-۳ سالی بود که میرفت مدرسه معمولی. فرنک، پدر استیون، دید این طوری نمیشه! رفت یه خونهی دیگه براشون خرید که حداقل اونو بدن اجاره تا بتونن هزینه تحصیل بچهها رو تامین کنن. یعنی شما ببین اینقدر برای فرنک تحصیلات خوب مهم بود که اومد چنین کاری براشون کرد.
یه وقتهایی جین واقعا میبُرید. Non-Stop و بدون استراحت داشت کار میکرد. اما تفکرات مذهبیش نمیذاشت که جا بزنه. ایمانی که داشت کمک زیادی کرد تا با وجود همهی سختیها، پای این زندگی بمونه و به استیون کمک کنه. این در حالی بود که (همون طور که تو قسمت قبل گفتم) استیون چندان به وجود خدا اعتقاد نداشت. البته کاملا هم مطمئن نبودا. همیشه این سوال براش مطرح بود که حالا آیا واقعا خدا هست یا نیست؟! اما جین به شدت اعتقاد داشت ایمانش باعث شد این زندگی به این جاها برسه. از اون طرف استیون هم مشکلی با مذهبی بودن جین نداشت. ضمن این که جین به این نتیجه رسیده بود قطعا جهانبینی یه کسی با شرایط جسمی استیون با جهانبینی خودش فرق داره. در واقع اونا هر کدوم اعتقاد اون یکی رو قبول کرده بودن و مشکلی باهاش نداشتن.
یه کوتاه در مورد این بگم که دید استیون به این مسالهی وجود داشتن یا نداشتن مفهوم خدا چی بود. حرف استیون این بود که قطعا فکر کردن به نحوهی شروع گیتی با صحبت در مورد وجود داشتن یا نداشتن خدا در ارتباطه. ولی خب میگفت من خیلی کاری به این جنبهش ندارم. من در مورد مسائل علمیش تحقیق میکنم. میگفت از نظرش، علم و دین تضاد یا رقابتی با هم ندارن. با وجودی که استیون شخصا اعتقاد چندانی به وجود خدا نداشت، اما همیشه میگفت آتئیست یا خداناباور هم نیست. باور اصلیش قوانین فیزیک بود. میگفت اگه خدایی هم وجود داشته باشه، اون این قوانین رو به وجود آورده و ازشون هم پیروی میکنه. یعنی استیون اعتقادی به ماوراءطبیعه نداشت؛ فقط قوانین فیزیک. از همون زمان بچگی پدرش براش داستانهایی از انجیل میخوند و توی خونه کم و بیش در مورد وجود یا عدم وجود خدا یه صحبتهایی مطرح میشد. یعنی استیون کلا از همون اول با این مسائل آشنا بود. ظاهرا اینشتین هم مثل استیون فکر میکرد. فیزیکدانهای زیادی هم بودن و هستن که مثل هاوکینگ و اینشتین فکر نمیکردن و باهاشون مخالف بودن.
بعد از تحلیل رفتن پاها و بعد دستها، مشکل جسمی بعدیای که برای استیون به وجود اومد، تحلیل رفتن قدرت تکلمش بود. اوایل دهه ۷۰ هنوز میشد با استیون به صورت تقریبا عادی صحبت کرد. ولی کم کم توی اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ شرایط طوری شده بود که فقط خانواده و چند نفری که بیشتر بهش نزدیک بودن میفهمیدن چی میگه. توی اون مرحله دیگه یه جورایی نیاز به «مترجم» داشت. یعنی باید یکی که متوجه میشد چی میگه کنارش مینشست و صحبتهاش رو به بقیه منتقل میکرد. معمولا هم این کار رو دانشجوهای خودش انجام میدادن. توی فیلمهایی که از دهه ۸۰ میلادی هست قشنگ مشخصه. یکی از دانشجوهای دکتری نشسته کنارش و گوش میده استیون چی داره میگه. استیون خیلی آروم و به سختی یه سری کلمه به زبون میاره. بعد دانشجوش اون حرف رو برای بقیه تکرار میکنه. جالبه که توی این شرایط هم دست از شوخطبعی برنمیداره و هنوز اون حسش رو حفظ کرده. حالا فیلمهاش رو میذاریم توی شبکههای اجتماعی بایوکست ببینید.
ولی خب استیون از این مسالهی مشکل حرف زدنش هم به سمت مثبت استفاده کرد! در واقع چون سرعت صحبت کردنش خیلی کم شده بود و احتمال داشت «مترجم»ش اذیت بشه، کم کم یاد گرفت مختصر و مفیدتر حرف بزنه. یعنی به جایی رسیده بود که میتونست ایدههاش رو با کمترین کلمات ممکن بیان کنه. تو مقالههاش هم دیگه کمتر توضیح میداد و همون لُب مطلب رو میگفت. این در آینده کار خودش رو هم برای حرف زدن راحتتر کرد.
اما این سختتر شدن شرایط بدنی استیون باعث شد که دیگه زندگی توی اون خونهی باصفای سنت لیتل مریز لین براش سخت باشه. چون بالاخره خونه پله داشت و باید هر طور شده از اون پلهها بالا و پایین میرفت. اوایل خب با هر سختیای بود میشد. اما حالا دیگه این کار تقریبا غیرممکن شده بود. برای همین کالجی که توش درس میداد تصمیم گرفت بهشون کمک کنه و یه خونهی نزدیک به کالج و توی طبقه همکف براشون پیدا کرد. حالا از اون خونهی جدید براتون بگم. خونهای که الان دیگه اثری ازش نیست!
خونهی جدید هاوکینگها تو یه ساختمون آجری قدیمی و قشنگ بود که خیلی بزرگتر از خونه قبلیشون بود. توی یه منطقه سرسبز نزدیک دانشگاه کمبریج. البته شهر کمبریج کلا جای سرسبزیه. ولی خب این خونهشون هم خیلی محیط اطرافش خوبه. جلوش یه پارکینگ شنی و دو تا باغچه داشت و پشتش هم یه حیاط سرسبز بزرگ. دور تا دور ساختمون هم با درخت احاطه شده. در واقع این ساختمون دو طبقه برای کینگز کالج بود. همون جایی که استیون توش درس میداد. طبقه پایین، استیون اینا زندگی میکردن و طبقه بالا چندتا دانشجو از همون کالج. حالا استیون میتونست توی این آپارتمان که توی طبقه همکفه بمونه و دیگه نیازی به بالا رفتن از پلهها نداشت. ضمن این که به محل کارش هم نزدیکتر بود و خیلی راحتتر و سریعتر به کالج میرسید.
حالا چرا گفتم الان اون خونه نیست؟ چون الان حدود ۱۷-۱۸ سالی میشه که خرابش کردن و یه ساختمون جدید جاش ساختن. اسمش رو هم گذاشتن «Stephen Hawking Building». این ساختمون سال ۲۰۰۷ افتتاح شده. طراحیش هم به شکل S هست که اول اسم استیونه. جالبه بدونید که اولین کلنگ این ساختمون رو هم سال ۲۰۰۵ خود استیون به زمین زده. البته کلنگ که نه. یه تیکه از چمنهاش رو برید که به صورت نمادین ساختش شروع بشه. این ساختمون یه خوابگاه ۳ طبقهی ۷۵ اتاقهس. با کلی امکانات دیگه برای دانشجوهای دانشگاه کمبریج.
هاوکینگها اواسط دهه ۷۰ رفتن توی این خونه. درسته که اون موقع هنوز استیون میتونست خودش غذا بخوره و خودش بره توی رختخواب و بیاد بیرون؛ ولی خب شرایط روز به روز بدتر میشد. تا حدی که دیگه جین به ذهنش رسید باید از یکی کمک بگیره. تصمیم گرفتن از یکی از دانشجوهای استیون بخوان بیاد کمکشون کنه و اصلا باهاشون زندگی کنه. در مقابلش، اونها هم توی بعضی مسائل کمکش کنن. ینی خونهی رایگان که داشت، از نظر درسی هم خب دیگه کنار استاد بود دیگه! از اینجا به بعد دیگه تقریبا همیشه حداقل یکی از دانشجوهای استیون کنارش بود و به کارهاش رسیدگی میکرد.
بهار ۱۹۷۴ هاوکینگها یه سفر ویژه رفتن که تاثیر زیادی رو زندگیشون داشت. از طرف یکی از دانشگاههای آمریکا از استیون دعوت شد سال تحصیلی ۱۹۷۴-۷۵ رو توی شهر پاسادینا و تو دانشگاه اونا بگذرونه. مزایای خیلی خوبی هم براش در نظر گرفته بودن. یه کرسی مشهور و مهم رو برای تدریس بهش میدادن، حقوق عالی، خونه و ماشین. آمریکاییها هزینههای پزشکیش رو هم میدادن در حالی که توی بریتانیا این طور نبود. شرایط زندگی خانواده هم بهتر میشد. اقامت توی یه جای خوب و یه مدرسهی خوب برای رابرت و لوسی. دیگه چی از این بهتر؟ استیون با کمال میل این پیشنهاد رو قبول کرد.
حالا این دعوت از طرف کدوم دانشگاه بود؟ موسسه فناوری کالیفرنیا یا دانشگاه کلتک (Caltech). این دانشگاه یکی از بزرگترین جاهاییه که توش پژوهشهای مربوط به فیزیک انجام میشه. از نظر اندازه از کمبریج یا آکسفورد کوچیکتره اما یه سری از بزرگترین افراد فیزیکپژوه جهان عضو هیئت علمیش هستن. و یه اتفاق مهم توی تاریخ علم فیزیک هم توی این موسسه افتاده. تو سال ۱۹۳۱، آلبرت اینشتین «تئوری نسبیت عام»ش رو توی همین دانشگاه ارائه داده.
آگست ۱۹۷۴، جین با کمک یکی از دانشجوهای استیون که باهاشون زندگی میکرد، بار و بندیل رو جمع کردن و ۵ نفری رفتن فرودگاه. حالا فکر کنید از فضای گرفته و حالا به نوعی بیروح لندن، یهو وارد کالیفرنیا بشی. فضای پرساختمون شهرهای اروپا کجا و فضای باز شهرهای آمریکا کجا. با یه ماشین استیشن آمریکایی نو که قرار بود توی تقریبا یک سال آینده دست خودشون باشه، اومدن دنبالشون. از وسط کالیفرنیا رد شدن. فضای شهری کالیفرنیا با اون چیزی که تا الان دیده بودن خیلی فرق داشت. یه شهر پر از آسمونخراش و درختهای نخل. کالیفرنیا رو رد کردن تا رسیدن به پاسادینا تو ۱۵ کیلومتری لس آنجلس. فوتبالیا احتمالا پاسادینا رو میشناسن. فینال جام جهانی ۱۹۹۴ توی استادیوم «رز بول» همین شهر پاسادینا برگزار شد. اون بازی رو همه با اون پنالتی مشهور روبرتو باجو یادشون میاد که توپ رو زد تو آسمون و برزیل قهرمان شد.
خونهای که برای اقامت تقریبا یک سالهی هاوکینگها تو پاسادینا انتخاب کرده بودن خیلی با خونههای قبلیشون فرق میکرد. یه خونه نزدیک دانشگاه کلتک. نمای روشن، پنجرههای بزرگ، پر از نورپردازی، ویو رو به کوه. دورش هم کلی فضای باز که خوراک بازی بچهها بود. یکی از قدیمیترین فیلمهایی که از استیون هست توی همین حیاط فیلمبرداری شده. استیون داره روی ویلچر با بچههاش بازی میکنه و دنبال هم میکنن. فیلمش رو حتما براتون میذاریم توی شبکههای اجتماعی بایوکست.
توی پاسیو پر پرنده بود، تو باغچهی حیاط یه درخت بلوط بزرگ، تلویزیون رنگی و چندتا حمام. یکم اون طرفتر هم یه استخر بود که میتونستن برن. برای هاوکینگها همچین جایی یه بهشت بود. خلاصه خونه و امکاناتی که بهشون دادن واقعا باشکوه بود. آمریکاییها مهموننوازی رو به نحو احسنت اجرا کرده بودن. جوری که هاوکینگها تعجب کرده بودن! جین همون موقع یه نامه برای مادرش فرستاده نوشته «اینا فکر میکنن ما زندگیمون شاهانه و ایناس. نمیدونن که تو چه وضعیتی داشتیم زندگی میکردیم!» قشنگ مشخصه آمریکاییها تصور کاملا متفاوتی نسبت به وضعیت استیون داشتن و شاید هم حتی بشه گفت ببینید وضعیت دانشمندا تو انگلیس و آمریکا چقدر متفاوت بوده.
اما مهمتر از همهی اینا آمریکاییها برای استیون یه سورپرایز هم در نظر گرفته بودن: یه وسیلهی ویژه! یه ویلچر آخرین مدل! خوشدست، راحت، پرسرعت و مهمتر از همه برقی! زمین تا آسمون با ویلچر خودش فرق داشت. ویلچری که توی ۴ سال گذشتهش استفاده میکرد دستی بود و سرعت کمی داشت.
تجربهی استفاده از ویلچر هم توی آمریکا متفاوت بود. پیادهروها عریضتر بود و کنار اغلب پلهها هم رمپ وجود داشت. یعنی توی مسیرها برای عبور ویلچر فکر شده بود. اما شرایط توی بریتانیا این طور نبود. اون زمان توی دهه ۷۰ میلادی شرایط بریتانیا برای زندگی معلولها خیلی سخت بود. هنوز خیلی جاها رمپ نداشت. یا پیادهروها باریک بودن و نمیشد راحت با ویلچر توشون رفت و آمد کرد. چیزایی که متاسفانه توی ایران ما هنوز هم باهاشون روبهرو هستیم. استیون و جین تلاش زیادی کردن تا این اوضاع تغییر کنه. مثلا کمپینهای مختلف راه انداختن و یه سری امضا و اینا جمع کردن تا به رفت و آمد ویلچر توی مکانهای عمومی بیشتر توجه بشه. کلا شرایط استیون و شهرتی که بعدا به دست آورد، تاثیر خوبی روی آگاهی عمومی در مورد این مسائل داشت.
همینطور که گفتم آمریکاییها حتی فکر بچههای استیون رو هم کرده بودن. رابرت و لوسی امسال توی یه مدرسهی نسبتا درجه یک توی پاسادینا رفتن. چیزی که خب بارها گفتم، برای هاوکینگها خیلی مهم بود. رابرت اونجا یه دوست پیدا کرد که خیلی به کامپیوتر علاقهمند بود همین باعث شد به IT علاقهمند بشه و بعدا این رشته رو بخونه. از اون طرف جین هم با شرایط کاملا متفاوتی رو به رو شد. شرایط زنها تو آمریکا با شرایطی که تو بریتانیا داشتن خیلی فرق میکرد و زنها تو فعالیتهای اجتماعی بیشتری شرکت میکردن. همین هم باعث شد نگاه جین یکم تغییر کنه و کلا فعالیت بیرون از خونهش بیشتر بشه. به هر حال الان یکی از دانشجوهای استیون هم باهاشون بود و همین باعث شده بود کارهای جین توی خونه کمتر از قبل بشه. پس میتونست یکم بیشتر به خودش توجه کنه.
یه اتاق خیلی خوب رو برای کار داده بودن به استیون. همهی پژوهشگرای دانشگاه هم احترام خاصی براش قائل بودن. بودن تو این محیط تاثیرات عمیقی روی مدل تحقیق و پژوهش استیون گذاشت. خلاصه اوضاع توی پاسادینا خیلی با چیزی که توی کمبریج تجربه کرده بودن متفاوت بود. در یک کلام واقعا رفتاری درخور یه ستاره با استیون میشد.
اما دورهی حضور توی آمریکا موقت بود و هاوکینگها بعد از یک سال دوباره باید برمیگشتن کمبریج. ولی خب برگشتن به شرایط نه چندان خوب سابق اونچنان باب میلشون نبود. انگار این یک سال حسابی بهشون خوش گذشته بود. جین که از چند ماه قبل حالش بد شده بود و ناراحت بود. به هر حال تو آمریکا با یه سری آزادیها رو به رو شده بود که حالا با برگشتن به بریتانیا باید دوباره به همون محدودیتهای قبلی برمیگشت. استیون هم حس تقریبا مشابهی داشت. خودش تو کتابش میگه «در مقایسه با آمریکا که فرهنگ «ما میتوانیم» به شدت در آن رواج داشت، در انگلیس همه چیز محدود و داخل چارچوب بود.» کاملا مشخصه که هم استیون و هم جین به شدت تحت تاثیر فرهنگ متفاوت آمریکاییها قرار گرفته بودن.
استیون با مشکل دیگهای هم روبهرو بود. با برگشتن به انگلیس دوباره باید از همون ویلچر دستی قدیمیش استفاده میکرد. یک سال با یه ویلچر به قول معروف آخرین مدل کار کرده بود و حالا باید به روش قبلی برمیگشت که واقعا کار سختی بود. از وزارت بهداشت انگلیس درخواست یه ویلچر مثل اونی که تو آمریکا داشت رو کردن. رد شد. مجبور شدن تقریبا هرچی پول داشتن رو بذارن تا یه دونه از اون ویلچر برقیها برای استیون بخرن. در کل این سفر به آمریکا اینقدر بهشون خوش گذشت و اینقدر برای استیون مفید بود که از اون به بعد سالی یک ماه رو توی کلتک میگذروند.
بعد از برگشتن از آمریکا، استیون بیشتر از قبل درگیر تحقیقاتش شد. ولی نگهداری ازش مشکلات زیادی رو برای جین به وجود آورده بود. جین برای به دست آوردن آرامش از این فشار زندگی بیشتر از قبل میرفت کلیسا. و یه بار توی این کلیسا رفتنها با کسی آشنا شد که تاثیر زیادی روی زندگیشون گذاشت. دسامبر ۱۹۷۷، جین برای فصل ویژهی موسیقی کریسمس رفته بود کلیسا که با جاناتان هیلز، ارگنواز کلیسا آشنا شد. جاناتان تازه همسرش رو به خاطر سرطان خون از دست داده بود. جین و جاناتان با هم همصحبت شدن و از شرایطشون برای همدیگه گفتن. همین شد که کم کم جاناتان بیشتر با خانوادهی هاوکینگ آشنا شد و چند وقت بعد اومد توی خونهی استیون اینا و بهشون کمک میکرد. این طوری هم جین یک کمک دستی داشت، هم جاناتان تنها نبود. توی اون شرایط روحی، جین نیاز به یکی داشت که بتونه باهاش صحبت کنه و جاناتان که عقایدش از نظر مذهبی نزدیک به جین بود خیلی خوب این جای خالی رو پر کرد.
تو سال ۱۹۷۹ استیون به یه موفقیت خیلی بزرگ دست پیدا کرد. چیزی که براش خیلی باارزش بود. استیون صاحب یکی از مهمترین کرسیهای جهان شد: کرسی ریاضیات لوکاسی توی دانشگاه کمبریج.یکی از معتبرترین جایگاههای علمی جهان که تو شاخهی ریاضیات دانشگاه کمبریجه. دلیل نامگذاریش هم اینه که تو سال ۱۶۶۴ توسط هنری لوکاس ایجاد شده. تو این بیشتر از ۳۰۰ سالی که این جایگاه ایجاد شده، افرادی مثل آیزاک نیوتون و پل دیراک توی این جایگاه تدریس کردن. این جایگاه تا سال ۲۰۰۹ در اختیار استیون هاوکینگ بود. ۳۰ سپتامبر ۲۰۰۹، طی یه مهمونی مختصر، استیون بعد از ۳۰ سال از این جایگاه کنارهگیری کرد. در واقع طبق قانون، اساتید تو ۶۷ سالگی باید این جایگاه رو ترک کنن. هاوکینگ هم چند ماه زودتر از این که ۶۷ سالش بشه خودش ازش کنارهگیری کرد.
همون سال ۱۹۷۹، اونا صاحب یه بچهی دیگه هم شدن: یه پسر به اسم تیم. با اومدن تیم، هزینههای زندگی دیگه خیلی بالا رفته بود و شغل استیون کفاف زندگی رو نمیداد. خیلی فکر کرد تا چارهای برای این وضعیت پیدا کنه. شرایطش هم که بهش اجازه نمیداد بتونه هر کاری بکنه. تصمیم گرفت یه کتاب بنویسه. از بین راههای مختلفی که به ذهنش رسیده بود، کتاب نوشتن تنها راهی بود که استیون قادر به انجام دادنش بود. حالا شاید بگید مگه از کتاب نوشتن میشه پول درآورد؟! اونم با تخصصی که استیون داره! نه خب خیلی نمیشه. ولی استیون تصمیم داشت کتابی بنویسه که پول توش باشه. چه کتابی؟ یه کتاب عامیانه. یه کتاب علمی برای مردم عادی که اطلاعات علمی کمی دارن.
همچین کتابی نبود؟ چرا بود. ولی از نظر استیون هیچ کدوم انگار اون طوری که باید و به اندازه کافی به سوالهای علمی مردم جواب نمیدادن. حداقل به اون سوالهایی که استیون دوست داشت جواب بده، جواب نمیدادن. این جور سوالها: گیتی چرا به وجود اومده؟ از کجا و چطوری به وجود اومده؟ آیا پایانی داره؟ از این جور سوالا. این روزا چون علم خیلی تخصصی و فنی شده بود، عموم مردم بیخیالش شده بودن. پس یکی باید این خلاء رو پر میکرد. کی بهتر از استیون. پس دست به کار شد. حدود سال ۱۹۸۴ نوشتن پیشنویس کتاب تموم شد. استیون دکهی کتابفروشی فرودگاهها رو هدف قرار داده بود. چون اعتقاد داشت مردم عادی وقتی میخوان برن سفر کتابش رو میخرن و توی پرواز میخونن. پس باید ناشری رو انتخاب میکرد که بتونه توی فرودگاهها خوب بفروشه. ولی تو گیر و دار ویرایش نهایی کتابش و انتخاب ناشر مناسب بود که یه اتفاق، اوضاع رو برای استیون خیلی تغییر داد.
تابستون ۱۹۸۵ استیون قرار بود برای یک ماه بره ژنو سوئیس توی CERN یا «سازمان اروپایی پژوهشهای هستهای» یه سری تحقیقات انجام بده. این بار چون استیون پرستار داشت، قرار شد جین و بچهها از همون اول باهاش نرن و به جاش یه مدت برن مسافرت سمت بلژیک و آلمان و چند هفته بعد توی یه فستیوال توی شهر بایرویت آلمان (Bayreuth) به استیون ملحق بشن. اما مسافرت جین و بچهها هنوز تموم نشده بود که یه شب یه حس بدی به دل جین افتاد. رفت یه تلفن عمومی پیدا کرد یه زنگ بزنه ژنو یه حالی از استیون بپرسه. ظاهرا حس ششمش بهش دروغ نمیگفت. منشی استیون تلفن رو برداشت و با یه لحن آشفته گفت: «خانم هر طور میتونید خیلی سریع خودتون رو برسونید ژنو. استیون سینهپهلو کرده و توی بیمارستان بستریه.»
جین خیلی سریع خودش رو رسوند ژنو و فهمید اوضاع اصلا خوب نیست. استیون تو کمای مصنوعی بود. بهش کلی دستگاه وصل کرده بودن و زندگیش به یه مو بند بود. دکترا گفتن اوضاع اصلا خوب نیست و پیشنهاد کردن که دستگاهها رو از استیون بکنن تا بیشتر از این اذیت نشه. اما جین میدونست که استیون عزم و شوق زیادی برای زندگی کردن داره. قبول نکرد. گفت: «نه استیون باید زنده بمونه. اون خودش نمیخواد که توی همچین شرایطی بمیره.»
یه مدت گذشت و شرایط بدنی استیون بهتر شد. دانشگاه کمبریج هزینهی یه آمبولانس هوایی رو داد، استیون رو برگردوندن کمبریج و توی یه بیمارستان تا ادامهی درمانش رو اونجا تحت مراقبت ویژه باشه. پزشکا خیلی تلاش کردن تا بتونن استیون رو بدون دستگاه تنفسی نگه دارن ولی به محضی که دستگاه رو برمیداشتن، به استیون حملههای خفگی دست میداد. پس فقط یک راه دیگه پیش رو داشتن و اون رو با جین در میون گذاشتن: انجام عمل تراکستومی (Tracheostomy) یا نایشکافی. این طوری دیگه مشکل سرفهها و احساس خفگیهای استیون از بین میرفت. ولی از اون طرف دیگه نمیتونست حرف بزنه و صدایی از خودش دربیاره.
راه بدی بود. درسته که استیون خیلی درست نمیتونست صحبت کنه و فهمیدن حرفاش خیلی سخت بود. ولی خب با توجه به این که از دستهاش هم نمیتونست استفاده کنه، با این عمل تنها راه ارتباطیش رو از دست میداد. این طوری انگار همون بهتر بود بمیره تا زنده باشه و نتونه هیچ ارتباطی برقرار کنه. آخه بدون حرف زدن چطوری میتونست کارش رو ادامه بده. حتی کتابش رو هم نمیتونست کامل کنه. واقعا انتخاب خود استیون چی بود تو این شرایط؟ جین به این فکر کرد که استیون توی کارش خیلی هدف داره و دوست داره توی تحقیقاتش خیلی جلوتر بره و به نتیجههای خیلی مهمتری برسه. حس کرد هنوز استیون خیلی راه داره تا به اون جایی که آرزوش رو داشته برسه. با خودش گفت حالا بذار زنده بمونه، برای مشکل حرف زدنش میشه یه راهی پیدا کرد. جین در عین دودلی شدید، انتخاب کرد که اشستیون رو زنده نگه داره. البته عذاب وجدان هم داشت. با خودش میگفت آیا واقعا خود استیون راضی هست که همچین زندگیای رو ادامه بده؟ من چه راهی رو پیش روش گذاشتم؟ نکنه که دوست داشته باشه بمیره و این سختیا رو نکشه؟
استیون ۳ ماه توی بیمارستان بود و بالاخره برگشت خونه ولی با شرایط جدید. حالا باید یه پرستار ۲۴ ساعته پیشش میبود. اما هزینهی پرستار ۲۴ ساعته واقعا زیاد بود و اونها نمیتونستن از پسش بربیان. باید یه راهی پیدا میکردن که استیون بتونه بعضی از کارهاش رو خودش انجام بده. یه مدت مدل ارتباط برقرار کردنش این طوری بود که یه تختهی حروف جلوش میگرفتن و حروف رو یکی یکی نشون میدادن. استیون با حرکت دادن ابروهاش تایید میکرد که این حرف توی کلمهای که مدنظرشه هست یا نه. شما فکر کن ساختن یه جمله چقدر طول میکشید. یه جمله رو این طوری حرف به حرف بخوای بسازی. حتی حرف زدن با بقیه هم این طوری سخت بود، چه برسه به نوشتن مقالهی عملی.
اما خوشبختانه فعالیت استیون بین دانشمندا باعث شده بود که آشناهای زیادی بین افراد نوآور جهان داشته باشه. همینم باعث شد یه اتفاق خاص براش بیوفته. یه متخصص کامپیوتر اهل کالیفرنیا یه روز با یه نرمافزار مخصوص که برای مادرزنش نوشته بود اومد پیش استیون اینا. اسم این نرمافزار اکولایزر بود. اکولایزر به کاربرش اجازه میداد از روی مانیتور کامپیوتر کلمهها رو انتخاب کنه و بعد خودش اون کلمهها رو میخوند. این شاید الان برامون چیز راحت و مشخصی باشه. ولی برای اون زمان تو سال ۱۹۸۵ چیز خیلی خاصی بود.
اما استفاده کردن از این کامپیوتر هم یه معضلی بود. یعنی خب اوکی، الان ما یه کامپیوتر داریم که کلمهها رو برامون میخونه. ولی چطوری ازش استفاده کنیم؟ استیون که نمیتونه تایپ کنه. این بار یکی از دانشجوهای استیون به کمکش اومد. یه ماوس مخصوص برای این کامپیوتر درست کرد که فقط یه دکمه داشت. حالا استیون با فشار دادن یه دکمه میتونست کلمههایی که میخواد رو انتخاب کنه. حالا جلوتر در مورد این دستگاه بیشتر صحبت میکنم. چون در طول چند دههی بعدش چند بار تغییر کرد.
اما چطوری با یه دکمه کلمهها رو انتخاب کنی و باهاشون جمله بسازی؟ برای حل کردن این مشکل یه سیستم جالب راه انداخته بودن. توی حافظهی کامپیوتر حدود ۲۵۰۰ کلمه رو ذخیره کرده بودن که ۲۰۰تاش کلمههای تخصصی علمی بودن. حالا استیون چطوری کلمهی مورد نظرش رو انتخاب میکنه؟ کلی کلمه روی صفحه ظاهر میشه. نصف بالا و نصف پایین صفحه هایلایت میشه و میره صفحه بعد. تو هر قسمتی که هایلایت میشه مثلا ۲۰ تا کلمه هست. (نمیدونم دقیقا چندتا.) استیون نگاه میکنه و وقتی قسمتی هایلایت شد که کلمهی مورد نظرش توی اون بود کلیک میکنه و حالا وارد انتخاب کلمه میشیم. حالا اون قسمت خط به خط هایلایت میشن، باز یه کلیک، بعد کلمه به کلمه، و کلمه انتخاب میشه. با این روش یه کلمه از جمله انتخاب میشه و میره پایین صفحه. این طوری کلمه به کلمه جملهی مورد نظرش رو میسازه و بعد پخش میکنه. البته یه سری جملهی از قبل آماده هم که استیون بیشتر به کارش میاد توی کامپیوتر هست. مثل «لطفا ورق بزن» یا «لطفا کامپیوتر رومیزی رو روشن کن.»
اولین کلمهای که پیدا کرد و با این سیستم جدید تونست اون رو به قول معروف به زبون بیاره «Hello» بود. اوایل سخت بود بتونه جمله بسازه و اینا، ولی کم کم از بس وقت گذاشت، به اصطلاح دستش راه افتاد و تونست به ۱۰-۱۵ کلمه در دقیقه برسه که نسبتا آمار خیلی خوبی بود. چون بالاخره هر طور شده باید یاد میگرفت از این سیستم استفاده کنه تا بتونه کارهاش رو راه بندازه. از همه مهمتر کتابش مونده بود و باید تموم میشد.
البته چند سال بعد که استیون توانایی استفاده از دستهاش رو هم از دست داد، مجبور شدن دستگاهش رو عوض کنن. اسم این دستگاه وردپلاس بود. یه سنسور کوچیک رو عینک استیون گذاشتن که بهش کمک میکنه با حرکت دادن گونهش کلمهها رو انتخاب کنه. در مورد جزئیات این دوتا دستگاه یعنی اکولایزر و وردپلاس حرف زیاده. ولی فکر میکنم در همین حد برای توی پادکست کافی باشه. توی سایت و شبکههای اجتماعیمون بیشتر در موردشون صحبت میکنیم.
یه نکتهی دیگه هم هست که شاید جالب باشه بگم. یه مسالهای که استیون با این دستگاه داشت لهجهش بود! آخه این طوری نیست که فقط صدای روباتیک باشه. لحن داشت. ولی خب چون که این دستگاه توی آمریکا درست شده بود، لهجهش بیشتر شبیه به اَمریکن بود. استیون دوست داشت لهجهش بریتیش باشه. خیلی هم اصرار داشتا! ولی چون اوایلش درگیر یادگرفتن دستگاه بود، ترجیح داده صبر کنه اول دستش راه بیوفته بعد به این چیزاش گیر بده. ولی یه مدت که گذشت اینقدر به این صدا عادت کرد که دیگه بیخیال شد. شاید یه جورایی به این صدا علاقه پیدا کرد. یاد فیلم Her اسپایک جونز با بازی واکین فینیکس افتادم. همونی که شخصیت اصلی فیلم به هوش مصنوعی کامپیوترش علاقهمند میشه. اگه ندیدید حتما پیشنهاد میکنم ببینید. لینک IMDBش رو میذارم توی شونوت.
یه مسالهای که همه در مورد استیون میگن شوخطبعیشه. استیون آدمی بود که جک میگفت و توی جمعها کلا بساط خنده راه مینداخت. ولی حالا استفاده از این دستگاهه کارش رو سخت کرده بود. البته هنوز هم تلاش میکرد اون شوخطبعی رو داشته باشه. ولی به خاطر این که پیدا کردن کلمهها طول میکشید، معمولا اون واکنشی که باید رو از حرفای خندهدارش نمیگرفت. در واقع قبل از این که حرفش تموم بشه بقیه ادامهش رو حدس میزدن. و خب توی شوخی، حاضرجوابی و غافلگیرکردن نقش مهمی داره. حتی بعضیا حوصلهشون سر میرفت وقتی باهاش صحبت میکردن. مثلا یه سری وقتی میرفتن با استیون صحبت کنن، یه کتاب هم با خودشون میبردن که وقتی استیون داشت حرفهاش رو تایپ میکرد، اونا کتاب بخونن.
حالا بازم یه مشکل دیگه بود. ببینید ما الان داریم از سال ۱۹۸۵ صحبت میکنیم. اون موقع تقریبا کامپیوتر قابل حملی وجود نداشت. پس استیون مجبور بود برای حرف زدن حتما بره بشینه پشت میزی که کامپیوتر روشه. این مساله هم حل شد. اما چه طوری؟ بذار قبلش باید یه چیز دیگه رو تعریف کنم. جین هنوز به شدت دنبال یه پرستار ۲۴ ساعته بود که بتونه از پس کارای استیون بربیاد. یکی از کسایی که جین برای این کار پیدا کرد، الین میسن بود. یه خانم ورزشکار با موهای قرمز فرفری که کم و بیش تجربهی پرستاری داشت و جزو داوطلبهای پرستاری از استیون بود. در واقع تجربهی کار توی یه پرورشگاه تو بنگلادش رو داشت. الین (یعنی همین خانوم پرستاره)، دو تا پسر داشت و همسرش مهندس کامپیوتر بود. اینجا بود که همین آقای همسر الین به کمک استیون اومد و یه کامپیوتر قابل حمل درست کرد و وصلش کرد به ویلچر استیون. حالا استیون از این به بعد میتونست کامپیوترش رو (که یه جورایی زبونش هم بود) با خودش ببره این طرف و اون طرف. ینی شما ببین شانس (البته اگر بهش اعتقاد داشته باشیم) چقدر با استیون یار بود. از یه طرف توی به قول معروف اکوسیستمی که فعال بود آدمهای خوبی بودن که به کارش اومدن، از اون طرف هم یهو یه کسایی سر راهش سبز میشدن که میتونستن مشکلاتش رو کمتر کنن. البته اگه بخوایم از دید جین هم به قضیه نگاه کنیم، باید بگم که بعدها جین کلی خودشو سرزنش کرد که کاش هیچوقت الین رو پیدا نمیکردم. حالا بعدا میگم چرا.
اما با وجود این تغییرها، هنوز خیلی زود بود تا استیون بتونه تنها و به طور مستقل بره بیرون و به کارهای قبلیش بپردازه. هنوز دستش کامل تند نشده بود که بتونه راحت با بقیه حرف بزنه و همیشه الین باهاش بود. یک سال، یک سال و نیم طول کشید تا دست استیون توی استفاده از اکولایزر راه بیوفته. بهار ۱۹۸۶ حس کرد شرایطش طوری هست که بتونه نوشتن کتابش رو ادامه بده. با برگشتن به کار، استیون متوجه یه نکتهی مثبت توی شرایطش شده بود. این که دیگه نیازی به مترجم نداشت. حالا خودش میتونست هرچی میخواد رو خودش بگه و از نظر استیون این یه پیشرفت توی شرایطش بود! عجیبه واقعا! شاید یکم شعاری به نظر برسه ولی واقعا من نمیدونم این بشر چطور اینقدر مثبتاندیش بوده! اصلا به مثبت اندیشی معروف بود.
چالش اصلی استیون توی نوشتن کتاب این بود که داشت کتاب رو برای عامهی مردم مینوشت. بنابراین باید به زبون ساده باشه و مفاهیم پیچیدهی علمی توش نباشه. برای همین با کمک بقیه کتاب رو چندبار بازنویسی کردن. هی استیون مطالب رو برای دستیارش میخوند، بعد دقت میکرد که آیا این مطلب برای یه خوانندهی عامی قابل فهمه؟ نه؟ خب عوضش کنیم! یه جاهایی رو باید کلی توضیح میداد که قابل هضم باشه، یه جاهایی رو هم مجبور میشد کلا حذف کنه و اصلا مطرح نکنه تا پیچیده نشه. اونا حتی یه ویراستار پیدا کردن که اطلاعات علمی زیادی نداشت. همین بهشون کمک میکرد تا محتوای کتاب رو به هدفشون نزدیکتر کنن. اما راحت نبودا. هی هاوکینگ بازنویسی میکرد، هی ویراستار کتاب رو با کلی سوال برمیگردوند. چندین و چند بار این رفت و برگشت انجام شد. یه جاهایی دیگه این وضعیت استیون رو اذیت میکرد. ولی وقتی کار تموم شد از نتیجه راضی بود چون هدف اصلیش رو میدونست.
بالاخره ویرایش کتاب توی بهار ۱۹۸۷ یعنی تقریبا بعد از یک سال از شروع دوبارهی کار تموم شد و روز اول آوریل ۱۹۸۸ اولین نسخه کتاب «تاریخچه مختصر زمان: از بیگبنگ تا سیاهچالهها» توی آمریکا منتشر شد. استیون خیلی روی این که این کتاب روز اول آوریل منتشر شده تاکید داره. اول آوریل رو هم که میدونید چیه دیگه. همون داستان دروغ اول آوریل و اینا. هدفگذاری و انتخاب مخاطبشون عالی بود! کتاب خیلی سریع به صدر لیست پرفروشترینها رسید و برای مدتها اونجا مونده بود. اگه دقیق بخوام بگم ۲۳۵ هفته توی فهرست پرفروش تایمز موند. خیلی سریع یک میلیون نسخه از کتاب فروش رفت که آمار عجیب و غریبی بود. اینجا بود که دیگه اسم استیون هاوکینگ داشت کم کم توی جهان برای همه شناخته میشد.
نقدها هم مثبت بود و حالا بعضیا استیون رو توی خیابون میشناختن. استیون برای تبلیغ کتابش سفرهای مختلف میرفت و خیلی هم بهش خوش میگذشت. طبق آمار مجله تایم، توی آگست ۱۹۹۰، ینی یکم بیشتر از ۲ سال بعد از انتشار، از کتاب «تاریخچه مختصر زمان» استیون بیشتر از ۸ میلیون نسخه فروخته شده بود. تا سال ۲۰۱۳ این کتاب به ۴۰ زبان مختلف ترجمه شده و فروشش هم از ۱۰ میلیون رد شده.
رسانهها هم به این فروش کمک کردن. به هر حال نویسندهای با شرایط جسمی استیون، سوژهی خیلی خوبی برای روزنامه و تلویزیون بود. گزارشگرها و عکاسهای زیادی میومدن سراغش و عکسش تقریبا توی همه مجلهها رفته بود. از شبکه ABC هم اومدن و توی برنامهی Master Of The Universe که خیلی برنامهی مشهوری بود با استیون مصاحبه کردن. حالا استیون به یه سوپراستار تبدیل شده بود. که براش دردسر هم داشت. هر روز کلی نامه از طرفداراش میرسید که پر از ایدهها و نظریههای مختلف در مورد فیزیک بود. البته خود استیون وقت نمیکرد بخونتشون. اینجا هم دانشجوهاش به کمکش میومدن. نامهها رو میخوندن و جواب میدادن.
شرایط جدید باعث شد زندگیشون کاملا تغییر کنه. سالها سختی و مشقت توی بزرگ کردن بچهها در کنار بیماری استیون تموم شده بود و با شهرتی که برای استیون به وجود اومده بود و فروش خوبی که کتابش داشت، اونها یه زندگی پر زرق و برق و تجملی رو پیش رو داشتن. اما استیون و جین نتونستن اون طور که دوست داشتن کنار هم از این موفقیت لذت ببرن. چون از هم جدا شدن!
داستان چی بود؟ این بود که دل هردوتاشون پیش یکی دیگه گیر بود. الان دیگه ۵ سال میشد که الین میسن به عنوان پرستار استیون همه جا کنارش بود. همین هم یه حسی رو بین استیون و الین شکل داده بود. حتی توی سفرهای زیادی هم که استیون میرفت بیشتر الین همراهش میرفت و جین دیگه توی کمبریج میموند و درگیر کارای خودش و بچهها بود. از اون طرف، جین هم بیشتر به جاناتان نزدیک شده بود. جاناتان رو یادتونه دیگه؟ همون ارگنواز کلیسای محل که با جین دوست شد و اومده بود خونهی استیون اینا و بهشون کمک میکرد.
الان حدود ۲۰ سالی بود که جاناتان با هاوکینگها رفت و آمد داشت و خیلی موقعها هم ۲۴ ساعته باهاشون بود. همین کنار هم بودنه باعث شده بود یه رابطهی عاطفی بین جین و جاناتان شکل بگیره. استیون هم خبردار شده بود اما خیلی کاری به کارشون نداشت. یه جورایی شرایط رو درک میکرد که توی رابطه بودن با خودش چه سختیهایی داره و تا حدودی به جین حق میداد. البته جین و جاناتان جلوی استیون و بچهها رعایت میکردن ولی به هر حال برای استیون مشخص بود که یه رابطهای هست. این رابطهی مخفیانه رو به جز چند نفر معدود از اطرافیان خیلی نزدیکشون، تقریبا هیچ کسی ازش خبر نداشت. اما یه جایی دیگه تحمل استیون تموم شد.
تابستون سال ۱۹۹۰ در کمال تعجب همه، استیون به جین گفت که میخواد اون رو به خاطر الین ترک کنه. هیچ کس نمیدونست رابطهی استیون و جین اونقدرها هم که نشون میدن خوب نیست. چون همیشه و هر جایی که حاضر بودن با روی خوش دیده میشدن. کسی باورش نمیشد که پشت پردهی این رابطه با اون چیزی که توی رسانهها هست فرق داشته باشه. بالاخره استیون و جین یه مدت بعد از ۲۵مین سالگرد ازدواجشون از هم جدا شدن. هیچ بیانهی مشترک خاصی هم منتشر نکردن. فقط با یه اعلامیهی کوچیک این خبر رو به اطلاع بقیه رسوندن.
بعد از اینکه این خبر اعلام شد، افکار عمومی علیه استیون موضع گرفت. میگفتن چطور تونسته همسری رو که تو این ۲۵ سال اینقدر براش فداکاری کرده ترک کنه؟ اما وقتی چند سال بعد جین کتاب خاطرات خودش رو منتشر کرد مشخص شد که این ازدواج از همون اول با چالشهای زیادی روبهرو بوده. جین بعدا در مورد زندگیش کتاب هم نوشت. اسمش کتابش هست Travelling to Infinity که جزو منابع این ۲ تا اپیزود هم بود و لینکش توی توضیحات این اپیزود هست.
البته تو یه مستندی تیم، پسر کوچیک استیون، هم در این مورد یه سری نکات گفته. میگه وقتی کتاب پرفروش شد و دستشون توی هزینه کردن باز شد، هر روز کلی آدم میومدن خونهشون. اینقدر زیاد که در ورودی خونه همیشه باز بوده. میگه فکر کنم برای مادرم سخت بود، دیگه پرستارا جوری تو خونه رفت و آمد داشتن که انگار خونه خودشون بود. حمام کردنشون، غذا خوردنشون و همه چیز. انگار خونه تبدیل به یه بیمارستان شده بود. همین هم باعث شده تعادل خونه به هم بخوره. بعدشم میگه استیون رفته بوده سمت تفریح با افراد خارج از خونه. انگار که یه جورایی استیون کمتر بهشون نیاز داشته و با داشتن پرستاراش دیگه از خانواده مستقل شده بوده. و خب همین هم باعث شده دیگه نیاز ۲۴ ساعت به جین نداشته باشه.
بالاخره استیون از خونهشون توی وست رد رفت و توی یه خونهی دیگه با الین همخونه شد. در واقع اول برای یه مدت کوتاه رفتن یه خونهی دیگه و بعدش یه زمین توی همون کمبریج خریدن و یه خونهی به قول استیون «ویلچردوست» ساختن. لوکیشن این خونه رو هم میذارم تو توضیحات این اپیزود برید ببینید. این خونه سال ۲۰۱۸ به قیمت ۶۶۵ هزار پوند برای فروش گذاشته شده. گفتم الین هم از قبل ازدواج کرده بود و حتی همسرش کامپیوتر استیون رو وصل کرد به ویلچرش که همه جا بتونه صحبت کنه. ولی خب الین بعد از ۱۵ سال از همسرش جدا شد تا با استیون ازدواج کنه. حتی از الین هم خیلی انتقاد شد. اعتقاد داشتن که به خاطر پول با استیون ازدواج کرده. که خب طبیعتا الین همیشه تکذیب میکرد. بالاخره توی بهار ۱۹۹۵ جدایی استیون و جین رسمی شد و استیون اعلام کرد که با الین نامزد کردهن. ۱۶ سپتامبر همون سال هم ازدواجشون رسمی شد. چند وقت بعد هم جین و جاناتان با هم ازدواج کردن. البته رابطهی استیون و جین هیچوقت قطع نشد. مثلا توی تولد ۶۰ سالگی استیون، جین و شوهرش جاناتان هم حضور داشتن و حتی موسیقی هم اجرا کردن.
اما تو سال ۲۰۰۶، بعد از ۱۱ سال، استیون از الین هم جدا شد. دلیل اصلیش هیچ وقت مشخص نشد ولی شایعههایی بود که استیون با یکی از پرستارهاش دوست شده. چیزی که البته همیشه تکذیب شده. ولی یه خبر عجیب دیگه هم منتشر شد. این که الین استیون رو مورد آزار و اذیت روحی و جسمی قرار میداده. مثل یه سری رفتارهای کنترلگرایانه و اینا. حتی یه بار پلیس هم ازش یه نیمچه بازجوییای کرده در این مورد ولی هیچ وقت متهم شناخته نشد. در واقع اعضای تیم پرستاری ادعا کرده بودن که الین استیون رو عمدا بیرون از خونه رها کرده بوده تا دچار سکته مغری بشه. اما بعد از تحقیات پلیس، طرف مقابل هم یه سری ادعاها کرد که همین باعث شد استیون اینا از شکایتشون صرف نظر کنن. البته توی تمام طول این داستانها، استیون به طرز کاملا مشخصی سعی میکرد از الین انتقاد نکنه. بعد از اعلام خبر جدایی، کلی خبرنگار ریخته بود دم در خونه استیون که منشیش رفت یه جور عجیبی بهشون جواب داد که «اون خیلی گرفتار کارشه. ما برای این شلوغبازیا وقت نداریم، شایعات هم برامون مهم نیستن.» یه همچین چیزی!
توی این سالهایی که استیون و الین با هم زندگی کردن، حضور الین خیلی به کمک استیون اومد. چون به هر حال شرایط استیون بدتر از گذشته شده بود و نگهداریش به نسبت سختتر بود. الین هم که یه پرستار بود. استیون توی کتابش گفته که الین چندبار جونش رو نجات داده. مثلا یک بار یه مشکل تنفسی براش به وجود میاد که دکترها پیشنهاد میکنن عمل لارنژکتومی (Laryngectomy) کنه تا نای و حنجرهش رو کاملا از هم جدا کنن. البته قبلا هم یکی دو بار دیگه عمل کرده بوده ولی این بار اوضاع خیلی بدتر بود. ظاهرا ریسک این عمل هم بالا بوده ولی الین اصرار میکنه و عمل انجام میشه که باعث میشه استیون زنده بمونه. یا مسائل دیگه که فکر نمیکنم لازم باشه یکی یکی تعریف کنم. به هر حال استیون از الین هم جدا شد و به گفتهی خودش که توی کتاب زندگینامهش نوشته، از اون موقع به همراه یه خدمتکارش تنها زندگی میکنه. کتابش سال ۲۰۱۳ چاپ شده. یعنی ۸ سال پیش.
در پایان هم مثل همیشه لازمه در مورد یک سری نکات به صورت جدا صحبت کنیم.
- تکنولوژی در خدمت علم:
سیستمی که استیون باهاش صحبت میکرد، توی طول ۳۰-۴۰ سال چند بار تغییر کرد. اوایل که میتونست از دستهاش استفاده کنه که با استفاده از یه ماوس مخصوص کلمات رو انتخاب میکرد. این سیستم رو استیون از اواخر دهه ۸۰ استفاده میکرد. ولی از سال ۲۰۰۰ به بعد شرایط استفاده ازش برای استیون سخت شد. جوری که توی سال ۲۰۰۵ حتی تحویل یکی از مقالههاش عقب افتاد. بالاخره تو سال ۲۰۰۸ مجبور شدن سیستمی براش طراحی کنن که با حرکت صورتش کار کنه. یه حسگر اینفرارد یا فروسرخ، روی عینکش وصل شده بود که به حرکت گونهش حساس بود و حالا استیون به جای کلیک کردن روی ماوس، لازم بود فقط گونهش رو تکون بده. بعدها که کامپیوترهای قویتری اومدن، بحث استفاده از اینترنت هم مطرح بود که حالا استیون با تکون دادن گونهش میتونست باعث توقف حرکت اون فلش ماوس روی صفحه بشه و با اون کارهاش رو انجام بده. یعنی با همین تکون دادن گونه، استیون همه کار میکرد. حتی رفتن توی اینترنت، ایمیل دادن یا برقراری ارتباط ویدیویی.
یه سیستم خیلی مهمی که برای استیون راه انداخته بودن سیستم پیشبینی کلمات بود. البته این الان برای ما چیز خیلی عادیای هست. توی همهی موبایلها سیستم پیشبینی کلمات هست و حرف اول رو که میزنی پیشبینی میکنه چه کلمهای رو میخوای بنویسی. که البته بعضی مواقع اشتباههای عجیبی میکنه و خیلیا حداقل توی ایران اون رو غیرفعال میکنن. ولی خب اون موقع، حدود ۲۰ سال قبل این سیستم رو توی کامپیوتر مخصوص استیون پیادهسازی کرده بودن تا لازم نباشه کلمات رو به صورت کامل تایپ کنه. این سیستم همیشه خودش رو با کلماتی که استیون بیشتر استفاده میکرد آپدیت میکرد تا بتونه پیشبینیهای بهتری بکنه. برای این دایرهی لغات حتی از متن سخنرانیها و کتابهای استیون هم استفاده میشد. یه جا نوشته بود تو سال ۲۰۱۱ استیون فقط یکی دو کلمه در دقیقه میتونسته تایپ کنه. بنابراین کار اصلی رو باید نرمافزار انجام میداد که بتونه در سریعترین حالت ممکن جملههای هاوکینگ رو پیشبینی و تکمیل کنه.
این سیستم رو شرکت اینتل راهاندازی کرده بود. توی عکسها و ویدیوهایی که از استیون هست، لوگوی اینتل کنار کامپیوتری که به ویلچرش وصله کاملا مشخصه. اینتل از سال ۱۹۹۷ کنار هاوکینگ هست. اونا یه تیم مخصوص فقط برای این کار در نظر گرفتن که بتونن بهترین نتیجه رو با توجه به جدیدترین شرایط جسمی استیون در اختیارش بذارن. تقریبا هر ۲ سال هم کل کامپیوتر و کل سیستم عوض میکردن تا با شرایط جدید استیون و تکنولوژی روز سازگارتر باشه. یه کار خیلی خوبی هم اینتل کرد این که این سیستم رو به صورت open-source یا متن باز روی وبسایتشون گذاشته بود تا هر کسی با شرایط شبیه به استیون بتونه ازش استفاده کنه.
این شرایط هاوکینگ معایبی داشت که خب مشخصه. مثلا یکیش این بود که به خاطر نبودن زبان بدن و بازیهای آوایی، صداش فقط یک لحن داشت و شوخیهاش به صورت جملههای خشک و خالی شنیده میشد. اما جالبه بهتون بگم استفاده از این سیستم برای استیون نسبت به بقیه مزیتهایی هم داشت! این سخت بودن انتخاب کلمات باعث شده بود استیون یاد بگیره مختصر و مفید حرف بزنه و مفهوم حرفهاش رو توی جملههای کوتاهتری بیان کنه. ولی یه مزیت جالب دیگه هم داشت. استیون میتونست موقع غذا خوردن هم حرف بزنه! چون دیگه غذا خوردن مانعی برای حرف زدنش نبود. حالا در مورد این کامپیوتر مخصوص استون چندتا مطلب داریم که به تدریج توی سایت منتشر میشه.
- مینویسم پس هستم:
بر اساس چیزی که توی وبسایتش نوشته استیون حداقل ۱۵ تا کتاب منتشر کرده که بعضیهاش رو خودش تنهایی نوشته و بعضیهاش رو هم در کنار بقیه. بعضی از این کتابها محتوای کاملا علمی دارن و بعضیهاشون برای مخاطب عادی نوشته شدن. علاوه بر اینها، استیون در کنار دخترش، لوسی، یه سری کتاب هم برای نوجوونها نوشتن. سری ۶ جلدی کتابهای جورج که از سال ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۶ چاپ شدن. این کتابها با هدف آموزش فیزیک تئوری به نوجوونها نوشته شدن و برای بالای ۱۰ سال مناسبن.
آخرین کتابی که استیون چاپ کرده اسمش هست «پاسخهای کوتاه به پرسشهای اساسی». تو این کتاب چندتا از مقالههای پراکندهش چاپ شده. جواب سوالهایی مثل «آیا آفرینندهای هست؟»، «جهان هستی چگونه آغاز شده؟»، «آیا میتوانیم آینده را پیشگویی کنیم؟» و از این جور چیزا توش پیدا میشه.
- استیون، اینجا آنجا همه جا:
البته استیون فقط درگیر تحقیقات علمیش نبود و با وجود محدودیتهای حرکتیای که داشت کارهای جالبی رو تجربه کرد. اون به خیلی جاهای جهان سفر کرد. از جمله ۷ بار به شوروی، ۶ بار به ژاپن، ۳ بار به چین و حتی یک بار دیگه هم به ایران. با ملکه الیزابت دوم و رئیس جمهورهای کره جنوبی، چین، هند، ایرلند، شیلی و آمریکا ملاقات داشت. غیر از اینها، تجربههای جالبی مثل سفر به جنوبگان و تجربهی بیوزنی توی یه بالن رو هم داشت. حتی جالبه بدونید که استیون برای سفر به فضای شرکت ویرجین هم ثبت نام کرده بود. توی جاهای بزرگ و مهمی هم تجربهی سخنرانی داشت. مثل تالار بزرگ مردم توی پکن و توی کاخ سفید. پرمخاطبترین سخنرانیش هم توی افتتاحیه پاراالمپیک ۲۰۱۲ لندن بود.
استیون اعتقاد داشت که افراد معلول باید روی چیزهایی تمرکز کنن که معلولیتشون سد راهشون نمیشه. میگفت اونها نباید برای کارهایی که نمیتونن انجام بدن حسرت بخورن. میگفت که خودش تونسته همهی کارهایی که دوست داشته رو انجام بده. استیون به خاطر روحیهی شوخطبعش حتی بعضی موقعها توی صنعت سرگرمی هم به صورت افتخاری حاضر میشد. اون تو سریالهای تلویزیونی مثل استارترک، سیمسونها و The Big Bang Theory تو نقش خودش بازی کرده. البته تو استارترک و سیمسونها یه حضور کوچیک داشت ولی تو The Big Bang Theory یکی از دوستای شخصیت اصلی سریال یعنی شلدون کوپر بود و تو ۷ قسمت از این سریال حاضر بود. از زندگی استیون چندتا فیلم هم ساخته شده یکی سال ۲۰۰۴ با بازی بندیکت کامبربچ و مشهورترینش هم سال ۲۰۱۳ با بازی ادی ردمین. آقای ردمین برای بازی تو نقش هاوکینگ جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد رو هم دریافت کرد و تو سخنرانی جایزهش رو به افرادی تقدیم کرد که با بیماری ALS دست و پنجه نرم میکنن به خصوص استیون هاوکینگ و خانوادهاش.
- ۵۰ سال امید به زندگی:
سهشنبه، ۱۴ مارس ۲۰۱۸، ۲۳ اسفند ۱۳۹۶، استیون هاوکینگ توی ۷۶ سالگی و بعد از تحمل حدود ۵۰ سال بیماری در حالی که توی خونهی کمبریجش بود، چشم از جهان فروبست. گفته شد که یه مرگ آروم و راحت داشت. روی مزارش نوشته شده: «اینجا آنچه از استیون هاوکینگ که فانی بود، آرمیده است.»
هاوکینگ جدا از فعالیت ارزشمند علمیاش یک الگوی تمام عیار اراده و سرسختی بود. راه فراری از بیماریای که گرفتارش شده بود رو نداشت. بیماریای که به گفتهی خودش موتور محرک و انگیزهش برای کنکاشهاش بود. رقیبی که هر روز برای شکست دادنش تلاش میکرد. دکترها تو روزهای اول بیماریش بهش گفتن که فقط حدود ۲ سال فرصت دارد. اما این معجزهی امید و کنجکاوی استیون بود که اون رو ۵۰ سال سرپا نگه داشت و به یکی از مشهورترین افراد جهان تبدیل کرد. کنجکاوی برای پیدا کردن جواب بزرگترین سوال بشر. چیزی که با وجود تمام دردسرها و مشکلاتی که توی زندگیش داشت هیچوقت ازش دست نکشید: این سوال که «ما از کجا اومدهایم؟»
این سوالیه که همیشه ذهن بشر رو درگیر کرده. همین طور که مولانا گفته:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم *** که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود *** به کجا میروم آخر، ننمایی وطنم؟
این داستان رو با نقل قولی از خود استیون تموم میکنم: «همهی ما مسافر زمان هستیم و در حال سفر به سوی آیندهایم. اما بیایید با همکاری یکدیگر آن آینده را طوری بسازیم که آرزوی زندگی در آن را داشته باشیم. شجاع و مصمم باشید، بر مشکلات غلبه کنید، این کار شدنی است.»