اوایل دهه ۴۰ میلادی، کمتر از یک ماه از اعلام جنگ نازیها و متحدین علیه ایالات متحده گذشته بود که شخصیت داستان ما متولد شد. یه هفته از شروع سال ۱۹۴۲ گذشته بود و لندن صحنهی بمبارون نازیها بود و ایزابل مجبور شد برای این که خیالش از سالم به دنیا اومدن پسرش راحت باشه، بره یه مدت توی یکی از شهرهای دانشگاهی اطراف لندن زندگی کنه. در واقع آلمان و انگلیس توافق کرده بودن که شهرهای دانشگاهی هم دیگه رو بمبارون نکنن. ایزابل و همسرش فرنک، ۲ تا انتخاب داشتن: کمبریج و آکسفورد. که آکسفورد رو انتخاب کردن. حالا چرا آکسفورد؟ به خاطر این که فرنک و ایزابل هر دو فارغالتحصیل آکسفورد بودن. فرنک علوم پزشکی خونده بود و ایزابل فلسفه، اقتصاد و سیاست. یعنی تجربه زندگی تو شهر آکسفورد رو داشتن. پس رفتن اونجا.
داستان آشنا شدن فرنک و ایزابل هم جالبه. فرنک، از سال ۱۹۳۷ بعد از تموم شدن تحصیلاتش، برای تحقیق دربارهی دارویهای بیماریهای گرمسیری رفته بود شرق آفریقا. که جنگ شروع شد. فرنک هم هر طور شده خودش رو رسوند بریتانیا تا توی جنگ به کشورش خدمت کنه. ولی دیدن تحصیلات پزشکی داره، فرستادنش تو یه موسسه پزشکی کار تحقیقاتی کنه. از اون طرف ایزابل متولد اسکاتلند بود. پدرش پزشک بود. ولی خانوادهشون خیلی پرجمعیت بود و ۱۳ تا بچه بودن. به خاطر همین شرایط مالی اونچنان مناسبی نداشتن. ولی هر طور شده تونستن ایزابل رو بفرستن آکسفورد. بعد از دانشگاه، ایزابل اول رفت و یه مدت بازرس اداره مالیات شده بود. ولی بعد خیلی حس خوبی از این کار نداشت و رفت توی یه شرکت تحقیقات پزشکی منشی شد. کدوم شرکت؟ دقیقا همون شرکتی که فرنک توش کار میکرد. فرنک و ایزابل که ۱۰ سال اختلاف سنی داشتن، اونجا با هم آشنا شدن و تازه جنگ شروع شده بود که ازدواج کردن. ینی شما ببین اگر جنگ نمیشد اینا اصلا سر راه هم قرار نمیگرفتن! جنگ یک فاجعهی تمام عیاره. ولی بعضی موقعها همین جنگ، اتفاقایی رو سر راه زندگی ما میذاره که باور کردنش سخته. همون طور که توی اپیزود ۷ گفتم، جنگ جهانی دوم، مرلین مونرو، یه دختر کارگر ساده تو یه کارخونه رو تبدیل به یکی از مشهورترین بازیگرهای تاریخ سینما کرد و حالا هم میبینیم که پدر و مادر یکی از بزرگترین دانشمندای معاصر رو سر راه هم قرار میده! زندگی واقعا چیز عجیبیه. قطعا ما هم از این داستانها داریم. اتفاقایی که جنگ باعثش شده.
برگردیم به ژانویه ۱۹۴۲ که میشه دی ماه ۱۳۲۰. یعنی کمتر از ۴ ماه بعد از تبعید رضاشاه و به سلطنت رسیدن محمدرضاشاه توی ایران. فرنک و ایزابل با یه مبلغ کم، یه خونه نسبتا کوچیک با طراحی ویکتوریایی توی محلهی هایگیت تو شمال لندن خریده بودن. در واقع توی بحبوحهی جنگ پیشبینی میشد که قراره لندن با خاک یکسان بشه. پس همه داشتن خونههاشون رو زیر قیمت میفروختن و از لندن میرفتن. فرنک و ایزابل هم از این فرصت استفاده کردن و این خونه رو با یه قیمت مناسب خریدن. خونهشون نزدیک گورستان هایگیت بود. جایی که افراد مشهوری مثل کارل مارکس اونجا دفن هستن. ولی خب همونطور که گفتم لندن هر شب بمبارون میشد و ایزابل تصمیم گرفت فعلا بره آکسفورد تا بچهش به دنیا بیاد. اول چند روز تو یه هتلی موند اما کارکنای هتل نگرانش بودن و بالاخره مجبورش کردن بره تو بیمارستان بمونه. البته هنوز حالش خوب بود و میتونست بره بیرون قدم بزنه. یه روز رفته بود بیرون راه میرفت که رسید به یه کتابفروشی. معلوم نشد چی شد. انگار یکی حولش داد تو. همین طوری اتفاقی رفت تو یه کتابفروشی و یه اطلس نجوم خرید. انگار این انتخاب پسر توی شکمش بود تا انتخاب خودش!
بالاخره پنجشنبه ۸ ژانویه ۱۹۴۲ یعنی ۱۸ دی ۱۳۲۰، اولین بچهی فرنک و ایزابل هاوکینگ به دنیا اومد: استیون. نکته جالب این که استیون دقیقا توی ۳۰۰مین سالگرد مرگ گالیله به دنیا اومد. این رو میگم چون خود استیون خیلی اصرار داشت همه بدونن! چند روز بعد و بلافاصله بعد از تولد استیون، ایزابل برگشت لندن. گفتم خونهشون توی هایگیت بود. راستش خیلی گشتم تا بتونم لوکیشن خونهشون رو پیدا کنم ولی تلاشهام موفقیتآمیز نبود! خوشحال میشم اگر اون اطراف زندگی میکنید برام یه پرس و جو کنید. استیون توی کتابش یه عکس از این خونه رو گذاشته ولی کلا اگه تو گوگل دنبال خونه زمان کودکیش بگردید، خونه بعدیشون رو براتون میاره که خب نسبتا مشهوره. فرنک و ایزابل بعد از استیون صاحب ۲ تا بچه دیگه هم شدن که هر دوتا دختر بودن: مری، که یک سال و نیم از استیون کوچیکتر بود. و فیلیپا، که تو ۴ سالگی استیون به دنیا اومد. البته اونها چند سال بعد تو سال ۱۹۵۵ یه پسر به اسم ادوارد رو هم به فرزندخوندگی گرفتن.
بگذریم. استیون توی کتابش تعریف میکنه دورترین خاطرهای که داره از زمانیه که توی یه مهد کودک وایستاده بوده، گریه میکرده و سالن رو گذاشته بوده رو سرش.دور تا دورش کلی بچه بوده که داشتن با اسباب بازیهای باحال دورشون بازی میکردن. استیون میگه دوست داشتم برم بینشون بازی کنم، ولی چون هنوز ۲ سال و نیمم بود و این اولین باری بود که منو بین کلی آدم که نمیشناسم تنها گذاشته بودن، ترسیده بودم و داشتم گریه میکردم. میگه احتمالا پدر و مادرش از رفتاری که اون نشون داده تعجب کردن چون بچهی اولشون بوده و طبق چیزایی که توی کتابها خونده بودن انتظار داشتن بچه تا ۲ سالگی برای گرفتن ارتباط با بقیه آماده شده باشه. به هر حال فرنک و ایزابل، استیون رو برداشتن بردن خونه و تا ۱ و نیم سال بعد دیگه به هیچ مهد کودکی نبردنش.
یه خاطرهی دیگه که استیون از دوران کودکیش یادش میاد اینه که نزدیک خونهشون یه گودال بزرگ بوده که با دوستاش میرفتن توی اون گودال بازی میکردن. حالا این گودال از کجا اومده بود؟ زمان جنگ یه روز که فرنک خونه تنها بود و ایزابل و بچهها بیرون از خونه بودن، یه راکت V۲ آلمانی نزدیک خونهی هاوکینگها فرود اومد. البته به فرنک آسیبی نرسید ولی این گودال رو درست کرد که تا سالها اونجا مونده بود.
اسم مدرسهای که استیون رفت مشخصه: «Byron House School». مدرسهی بایرن هاوس بین افراد تحصیلکردهی اون زمان خیلی محبوب بود و یه جورایی همهی اونها بچههاشون رو میفرستادن اونجا. البته استیون از این مدرسه راضی نبود و میگفت شیوهی آموزش خوندنشون مشکل داشته چون تا ۸ سالگی هنوز بلد نبوده بخونه!
سال ۱۹۵۰، دقیقا تو همون ۸ سالگی استیون بود که پدرش تو شغلش ارتقاء پیدا کرد شد و محل کارش رفت سمت میل هیل تو شمال لندن. این طولانی بودن مسیر محل کار بهونهای شد که هاوکینگها با وجود این که هنوز شرایط مالی خرید یه خونهی خوب رو نداشتن، اما مجبور بشن خونهی هایگیت رو بفروشن و برن تو یکی از شهرهای کوچیک شمال لندن: شهر سنت آلبنز (St Albans).
خونهای که هاوکینگها رفتن به کلی با خونهی لندنشون متفاوت بود. از یه خونهی کوچیک وسط لندن شلوغ، رفتن تو یه خونهی بزرگ تو یه شهر آروم و خلوت و البته سرسبز. تیپیکال خونهی مورد علاقهی من! یه خونهی ویکتوریایی، ساخت ۱۸۸۸، با نمای آجری قرمز با پنجرههای سفید و یه حیاط بزرگ که دورش پر از درخته. دم در ورودی خونه از همه باشکوهتره. یه سازهی چوبی سفیدرنگ که سقف شیشهای داره و یه در بزرگ که با شیشههای رنگی تزئین شده. این خونه الان بازسازی شده و توی سال ۲۰۱۹ به قیمت ۲.۵۵ میلیون پوند گذاشته شده بود برای فروش.
خونهی واقعا بزرگیه. یه خونه با کلی اتاق برای یه خانوادهی پرجمعیت که کلی خدمتکار هم داشته باشن! تو بخش خدمتکارها، یه تابلو رو دیوار بود که روش کلی زنگ بود و از توی اتاقهای طبقه بالا میتونستن این زنگها رو به صدا دربیارن. اگه سریال «Downton Abbey» رو دیده باشین، متوجه منظور من میشید. اتاقی که استیون انتخاب کرد یه اتاق L شکل بود که قابلیت خوبی برای استیون ۸ ساله داشت. اون میتونست بدون اینکه از در اصلی رد بشه بره تو حیاط. حالا چطوری؟ از پنجرهی اتاق میرفت بیرون، میرفت رو سقف گاراژ دوچرخهها و بعد میپرید پایین تو حیاط! کلا استیون با این مدل حرکات جاهای عجیبی توی خونه کشف کرده بود.
اما حالا شما فکر کنید یه خانواده تو اون زمان که پدر و مادر فارغالتحصیل آکسفوردن، چه انتظاری از بچههای این خانواده میره! کلی کتاب تو خونهشون بود و خیلی هم اهل موسیقی بودن. صدای ریشارد واگنر و اپراهاش همیشه تو خونه در حال پخش بود. ریشارد واگنر یه آهنگساز و رهبر موسیقی مشهور آلمانیه. اینقدر اهل کتاب بودن که همیشه کتاب دستشون بود و در حال خوندن بودن! شما فکر کن سر میز غذا، غذا رو گذاشتن وسط، دوستان سرشون تو کتابه! مدل حرف زدنشون هم خاص بود. اصلا بین دوستای استیون به «لهجه هاوکینگی» مشهور شده بود. تند حرف میزدن! خود بچهها این مدل حرف زدن رو اختراع کرده بود. اینقدر تند که بعضی موقعها زبونشون گیر میکرد! حالا برای این که ما هم بریم تو جو خونهی هاوکینگها، بذارید ما هم یکم ریشارد واگنر گوش بدیم.
برای فرنک و ایزابل «آموزش» مسالهی خیلی مهمی بود و به خاطر همین تلاش میکردن خیلی از مسائلی که از نظرشون بیرون از خونه به بچهها یاد نمیدن رو خودشون بهشون یاد بدن. مثلا فرنک بعضی موقعها با بچهها درمورد نقشهکشی و نجوم حرف میزد. بزرگتر که شدن برشون میداشت میبردشون آزمایشگاهی که توش کار میکرد. استیون که عاشق این طور فضاها بود. وسایل مختلف رو وارسی میکرد، تو میکروسکوپها رو نگاه میکرد و از این کارا. ایزابل هم بعضی روزها برمیداشت بچهها رو میبرد موزه تو کنزینگتون جنوبی لندن. اون جا یه موزه بزرگ هست به اسم «موزه ویکتوریا و آلبرت» که ۳ تا بخش داره: موزه علوم، موزه تاریخ طبیعی و سالن زیبای رویال آلبرت هال. خلاصه ایزابل دست ۳ تا بچهش رو میگرفت میبرد «ویکتوریا و آلبرت» بعد به استیون و مری چون حدودا ۱۰-۱۲ سالشون بود، حق انتخاب میداد که هرجایی که دوست دارن رو برن ببینن ولی فیلیپا رو چون هنوز کوچیک بود با خودش میبرد. مری موزه تاریخ طبیعی رو انتخاب میکرد ولی انتخاب استیون موزه علوم بود. لینک سایت این موزهها رو میذارم تو شونوت. اگر به موزهگردی علاقه دارید حتما برید بینید.
پدر استیون به تاکسی مشکی قدیمی رو خریده بود و اون شده بود ماشینشون. اون زمان هم دقیقا بعد از تموم شدن جنگ، فقط خانوادههایی که دستشون به دهنشون میرسید میتونستن ماشین بخرن. اصلا ماشین نبود خیلی. به خاطر همین و البته به خاطر مدل عجیب ماشینشون دیگه همه تو شهر میشناختنشون! فرنک پشت ماشینش رو برای بازی بچههاش تغییر داده بود. تعطیلات مینشستن توی همین ماشینشون و ۲-۳ ساعت بعد تو ازمینگتن میلز تو ساحل کانال مانش کمپ میکردن.
فرنک، چون توی یه خانواده نسبتا فقیر بزرگ شده بود، در کل خیلی اهل صرفهجویی بود. البته اون زمان چون تازه جنگ تموم شده بود اونقدر دست خانوادهها باز نبود ولی خب فرنک که وضعیت خوبی داشت هم مثل بقیه یا حتی کمتر از اونها خرج میکرد! از اول که اومده بودن تو این خونه قدیمیه، بعضی جاهاش نیاز به تعمیر داشت ولی همونطوری مونده بود و بهش دست نزده بودن! به جز یکی دو تا جا که خود فرنک تعمیرشون کرده بود. حرف هم گوش نمیکرد که یه دستی به سر و روی خونه بکشه. زمستونا هوا سرد میشد، سیستم گرمایش خونه هم خراب بود؛ فرنک نه کسی رو میاورد تعمیرش کنه، نه خودش میرفت درستش کنه؛ میگفت خب اگه سردتونه چندتا لباس بپوشید! خودش هم چندتا لباس رو هم رو هم میپوشید. البته معمولا تو اون فصلها خونه نبود. میرفت سمت آفریقا برای کارهای پژوهشی. همین وضعیت خونه باعث شده بود استیون بشینه با خودش فکر کنه و خونه رویاهای خودش رو تصور کنه. اینقدر بهش فکر کرده بود که دیگه کامل خونههه رو حفظ بود! انگار که واقعا وجود داره. ایزابل میگه استیون خیلی رویاپرداز، عاشق موسیقی، علاقهمند به بازی تو تئاتر و یکمی هم تنبل بود. اما از همون اول هر چیزی رو میخواست یاد بگیره خودش میرفت در موردش میخوند و حسابی هم تحقیق میکرد و خوب یاد میگرفت.
خب گفتم که خانواده پاشدن از لندن اومدن سنت آلبنز. همین باعث شد مدرسه استیون عوض بشه اما موضوع به همین جا ختم نشد. چون تا چند سال دیگه توی دوران دبستان چند بار مدرسه استیون به دلایل مختلف عوض شد. حتی یه دوره چند ماهه هم خانواده رفته بودن اسپانیا و برای بچهها معلم خصوصی گرفته بودن.
تو مدرسه آدم منظمی بود و به کار بقیه هم نظم میداد. ریزه میزه بود ولی تا حدی دستوری صحبت میکرد و جایگاه خودش رو بالاتر از همکلاسیهاش قرار میداد. نه که خشک باشه ها؛ اتفاقا خیلی هم شوخطبع بود. اونایی که جسهی بزرگتری ازش داشتن، بعضی موقعها دستش میانداختن ولی اون خیلی به این چیزا توجه نمیکرد. اما این به این معنی نیست که همیشه هم ساکت مینشست بزنن تو سرش! به موقعش گلاویز هم میشد باهاشون! اون Self-Study بودنش هم باعث شده بود یا یه چیزی رو عالی یاد بگیره یا تصمیم بگیره کلا دنبال یادگیریش نره.
آخرین مدرسهای که استیون به عنوان دبستان رفت، مدرسهی خصوصی «سنت آلبنز» بود. اوایل توی اون جا خیلی تو درسهاش موفق نبود. اما معلمهاش حس میکردن که انگار این تمام توان این بچه نیست و این باهوشتر از اینی هست که نشون میده. دوستهاش هم «اینشتین» صداش میزدن. کم کم رتبهش بهتر شد. اما برای استیون خیلی رتبه مهم نبود. اون روزا، استیون به فکر دانشمند شدن افتاده بود. سوالایی در مورد ریشهی مسائل و این که فلان چیز چطوری کار میکنه میپرسید. اعتقاد داشت توی علم میشه از «حقیقت» سر درآورد. بقیه درسها اصلا چه اهمیتی داره؟! رتبه چه اهمیتی داره؟!
دبستان تموم شد و وقت رفتن به دبیرستان بود. فرنک دوست داشت استیون بره تو مدرسه وست مینستر درس بخونه. مدرسه شبانهروزی وست مینستر یکی از بهترین مدرسههای لندنه و بیشتر از ۴ قرن قدمت داره. افراد بزرگی هم توش تحصیل کردن. فرنک اعتقاد داشت تحصیلش تو یه مدرسهی متوسط باعث شده از همسنهاش عقب بمونه و نباید بذاره برای پسرش هم این اتفاق بیوفته. وست مینستر یه مدرسه خصوصی بود و باید هزینه تحصیل استیون توی اون مدرسه تامین میشد. ولی فرنک که نداشت این پول رو! چیکار کنیم چیکار نکنیم؟ دیدن این مدرسه یه بورس تحصیلی هم داره. که برای به دست آوردنش باید تو آزمونش شرکت کنی. پس ینی تنها راهی که فرنک به آرزوش برسه و بتونه پسرش رو بفرسته وست مینستر، قبول شدن استیون تو آزمون بورس تحصیلی بود. همه کارها رو کردن و همه چیز آماده بود تا استیون بره و توی آزمون شرکت کنه. با شناختی هم که از استیون داشتن، پیشبینی میشد بتونه از این آزمون سربلند بیرون بیاد. اما روز آزمون، استیون تب کرده بود، چه تبی! نتونست بره سر جلسه. فرنک هم که گفتم پول نداشت شهریهی وست مینستر بده، پس هیچی دیگه، وست مینستر کنسل شد! استیون مجبور شد تو همون مدرسه سنت آلبنز که دبستانش رو خونده بود ادامه بده. چه بسا این موندنش توی سنت آلبنز به نفعش هم شد! تو پرانتز بگم که خود من خیلیای رو دیدم که توی یه مدرسه نسبتا ضعیفتر تحصیل کردن و رتبه خوبشون بهشون روحیه تلاش بیشتر داده. ولی اگر همون آدم توی یه مدرسه به اصطلاح برتر میبود، شاید رتبهش میومد پایین و اصلا مسیر زندگیش عوض میشد.
استیون تو سنت آلبنز یه اکیپ دوستی داشت که اینا یه جورایی دور هم بزرگ شدن. با هم فاز دانشمندی برمیداشتن و چیزای عجیب و غریب میساختن. مثلا یه بوردگیم اختراع کرده بودن که جزئیات و پیچیدگیهای خاص خودش رو داشت و بردنش نیاز به بحثهای مختلف و تمرکز بالا داشت. عاشق ساخت این جور جهانهای خیالی بود. عادت داشت چیزایی که دستش میرسید رو باز کنه و تیکهپاره کنه که ببینه چطوری کار میکنن. البته همیشه سر این که چطوری دوباره این قطعات رو سر هم کنه به مشکل میخورد و مجبور میشد از پدرش کمک بگیره. در کل تو مسائل تئوری خیلی بهتر از مسائل عملی بود. پدر یکی از دوستاش یه کارگاه داشت، استیون و دوستش با هم میرفتن اون جا برای خودشون یه سری مدل قایق و هواپیما و این جور چیزا درست میکردن. خودش میگه این وضعیت ساختن چیزهایی که خودش بتونه کنترلشون کنه تا زمان دکتری خوندنش برقرار بوده. البته اون موقع دیگه رفته سمت این که در مورد کیهان پژوهش کنه. چون اعتقاد داشت «اگه بفهمیم هستی چطوری کار میکنه، میتونیم خودمون کنترلش رو دستمون بگیریم.»
با این رفیقاش مینشستن بحث میکردن. در مورد چیزای مختلف. بحثهای پیچیدهای هم میکردنا. تو کتابش نوشته در مورد مدلهای کنترلی، اعتقادات، فراروانشانسی، فیزیک. در مورد این جور چیزا صحبت میکردن! ۴ تا نوجوون ۱۴-۱۵ ساله! یکی از بحثهای جذابشون «منشا هستی» بود. در مورد این که جهان یا در واقع هستی از کجا به وجود اومده و آیا خدا وجود داره یا نه؟ یا این که آیا برای به وجود اومدن و برقرار موندن جهان نیاز به وجود خدا هست یا نه؟ یا مثلا یه مدت درگیر حس ششم یا به معنی علمیش «ادراک فراحسی» شده بودن. مثلا مینشستن یه تاس رو میگرفتن دستشون، حدس میزدن اگه بندازن چه عددی میاد. کلا کارای این طوری میکردن.
در کل این دوره، زمان اکتشافات استیون بود. روحیهی Self-Studyش هم باعث میشد خودش بره دنبال مسائل مختلف و بشینه کلی تحقیق کنه و چیزای جدید کشف کنه. یه بار وسط همین تحقیقها، یه چیزی فهمید که برای خودش یه کشف عجیب و جذاب بود. فهمید جهان یا در واقع به معنای عظیمترش «هستی» در حال گسترشه. قشنگ جا خورد! خودش گفته «مطمئن بودم یه جای کار میلنگه! این نباید درست باشه. طبیعیتره که هستی ایستا باشه و تغییر نکنه. همیشه همین طوری باشه. ولی خب اگه تغییر کنه و گسترش پیدا کنه یعنی در طول زمان هر لحظه داره عوض میشه. یعنی اگر به بزرگ شدن ادامه بده، آخرش چی میشه؟!» این مساله حسابی ذهنش رو درگیر کرد.
برگردیم به اکیپ استیون و رفقا. یه بار وسط این کارهای عجیب و غریبی که میکردن، یه کار خیلی خاص کردن که تو مدرسه همه تعجب کردن. این که میگم کار خاص، منظورم تو مقیاس اون زمان دیگه. ینی اواخر دهه ۵۰ میلادی. ۱۹۵۷-۵۸. به شمسی هم بخواید میشه سال ۳۶-۳۷ خودمون. حالا چیکار کرده بودن؟ یه کامپیوتری اختراع کردن! اسمش رو هم گذاشته بودن «لوک». لوک میشد خلاصهی «Logical Uniselector Computing Engine». یعنی «موتور محاسبهی منطقی تکگزینشگر». یعنی واقعا همه مونده بودن که آخه چندتا بچه ۱۵-۱۶ ساله چطوری همچین کاری رو کردن؟! حالا این «لوک» چیکار میکرد؟ یه کار خیلی ساده! محاسبههای ریاضی خیلی ساده رو انجام میداد. چطوری درستش کرده بودن؟ یه سری لوازم اسقاطی پیدا کرده بودن، باهاشون همچین چیزی ساخته بودن. از یه جا یه ساعت کهنهی خراب برداشته بودن، از مرکز تلفن نزدیک خونهشون یه سری قطعههای کهنهشون رو گرفته بودن، یه سری سیم و اینا هم از اینور اونور پیدا کرده بودن با اینا یه کامپیوتر ساخته بودن! خیلی کار خاصی کردنا! حیف که الان دیگه خبری از «لوک» نیست. چون مسئول بخش کامپیوتر مدرسه سنت آلبنز که عوض شد، میخواست اونجا رو خونه تکونی کنه، برداشت همه قطعاتش رو انداخت دور. شایدم حتی خیلی سر در نمیاورد اینا چی هست اصلا.
دبیرستان که تموم شد و نوبت رسید به انتخاب رشتهی دانشگاهی. فرنک اصرار داشت که استیون مثل خودش بره و پزشکی بخونه. ولی استیون اهل پزشکی نبود. در کل با زیستشناسی میونهی خوبی نداشت. اون آرزوی دانشمند شدنه بود؟ همون باعث میشد استیون دنبال درسی باشه که توش بتونه بیشتر کشف کنه. بره ته و توی یه مساله رو دربیاره. حس میکرد زیستشناسها صرفا چیزهایی که میبینن رو توصیف میکنن و دنبال ریشه داستان نمیرن. البته قطعا الان زیستشناسی فرق کرده. مطمئنم همون موقع هم زیستشناسها دنبال ریشهی خیلی چیزها میرفتن. ولی خب شناخت استیون در همین حد بود دیگه.
از چند سال قبل یکی از معلمهاش به اسم آقای تاتا الهامبخشش شده بود که به سمت یه درس خاصی کشیده بشه: ریاضی. به خاطر همین به این فکر افتاده بود که توی دانشگاه هم ریاضی بخونه. حالا هی فرنک اصرار میکرد بچه، پزشکی بیشتر آینده داره! وضع منو نگاه کن! این بچه نمیفهمید! فرنک قاطی کرده بود که بابا جان من! تو بری مثلا دکترای ریاضی بگیری آخرش معلم میشی دیگه! حالا نه این که من بگم معلم بودن بده ها! فرنک میگفت معلمی خوب نیست! فرنک دوست داشت استیون بره تو آکسفورد توی «University college» یا «Univ» تحصیل کنه. همون جایی که خودش هم تحصیل کرده بود. (تیپیکال پدر و مادر ایرانی!)
در مورد Univ بگم که دانشگاه آکسفورد ۳۹ تا کالج مختلف داره که هر کدومشون جدا اداره میشن. حالا این University College که به صورت مختصر بهش میگن The Univ، یکی از کالجهای قدیمی آکسفورده. این دانشکده سال ۱۲۴۹ میلادی یعنی حدود ۸۰۰ سال پیش تاسیس شده. تو Univ رشتههای مختلفی مثل علومپایه، حقوق، پزشکی، ادبیات انگلیسی، تاریخ و فلسفه ارائه میشه.
اما مشکل چی بود این وسط؟ این که Univ اصلا رشته ریاضی نداشت! پس قاعدتا اگه استیون میخواست ریاضی بخونه «Univ» کنسل بود. ولی پدرش اصرار داشت که هر طور شده این بار باید اتفاقی که صلاح میدونه انجام بشه. چون سر دبیرستان نتونسته بود استیون رو بفرسته اون جایی که دوست داره (یعنی مدرسه وست مینستر. همون جایی که استیون روز آزمونش مریض شده بود و نتونست بره.). دید این که راضی نمیشه واسه پزشکی قبول شدن بشینه زیستشناسی بخونه، پس تصمیم گرفت راضیش کنه فیزیک یا شیمی بخونه.
استیون تو دوران مدرسه خیلی فیزیک رو دوست نداشت. حس میکرد خیلی ساده و بدیهیه. چیز جدیدی توش نداره. جای کشف کردن توش نیست. ولی شیمی رو دوست داشت. چون چیزهای غیرقابل انتظاری توش بود. مثل انفجار و این جور چیزا. اما واقعیتش اینه که بالاتر از ریاضی و فیزیک و شیمی، بیشتر از همه عاشق نجوم بود. هیچ چیز اندازه نجوم علاقهش رو به خودش جلب نمیکرد. نجوم کمک میکرد جواب سوالاتش رو بگیره. بفهمه ما چرا و از کجا اومدیم؟ بتونه عمق جهان رو درک کنه. خیلی سال بود که دنبال جواب این چیزا بود. نجوم که هیچی اصلا. تو Univ درسی نبود که شباهتی به نجوم داشته باشه. راضی شد بشینه فیزیک یا شیمی بخونه. در واقع به ذهنش رسید میتونه بره آکسفورد کنار خوندن فیزیک یا شیمی، ریاضیش رو هم ادامه بده.
سال آخر دبیرستان استیون بود و پدرش باید برای انجام یه پروژه پژوهشی برای یک سال میرفت هند. اما این برای درس استیون خوب نبود. پس استیون رو گذاشتن خونهی خانوادهی دوستش سایمن و خودشون ۵ تا رفتن هند. ۵ تا ینی کی؟ فرنک و ایزابل و ۳ تا بچهی دیگه به جز استیون. ماه مارس ۱۹۵۹ قرار بود امتحان ورودی Univ برگزار بشه. اما استیون بیشتر درگیر لوک بود تا درس خوندن. لوک یعنی همون کامپیوتره که اختراع کرده بودن. دوباره همون داستان قبلی: باید تو آزمون قبول میشد تا بتونه بورس تحصیلی بگیره. این بار ولی تونست توی امتحان کتبی قبول بشه و نوبت رسید به آزمون عملی یا در واقع مصاحبه. آزمون عملی رو انجام داد و توی حیاط وایستاده بودن که چندتا از مسئولای دانشگاه اومدن با بعضی از دانشآموزها صحبت کردن. استیون دید کسی نیومد سراغش، فهمید رد شده. خیلی ناامید برگشت خونه. چند روز بعد یه تلگراف از طرف آکسفورد برای خونهشون اومد و بهشون گفتن که استیون قبول شده. استیون صاحب بورسیه تحصیلی برای رشتهی «علوم طبیعی با تاکید بر فیزیک» توی Univ شد.
اکتبر ۱۹۵۹ استیون خیلی زودتر از بقیه و توی ۱۷ سالگی وارد آکسفورد شد. ولی از بقیهی دانشجوها به وضوح کوچیتر بود. آخه هم از سن معمول دانشگاه رفتن یه سال کوچیکتر بود، هم بقیه چون اول رفته بودن سربازی بعد اومده بودن دانشگاه ازش بزرگتر بودن. گفتم رشتهش شد «علوم طبیعی با تاکید بر فیزیک». ینی یه جورایی به هدف خودش رسید! یه چیز ریاضی فیزیک طوری توی اون Univ پیدا کرده بود هر طور شده! اما قشنگ رها کرده بود و لذت میبرد. اصلا حس نمیکرد لازمه تلاش زیادی به خرج بده. راحت! درس نمیخوند اصلا! در واقع همین کار هم یه جورایی به نفعش شد! چون هم بهش فشار نمیاومد، هم این که توی سطح بقیه قرار میگرفت. اصلا انگار گیرایی و هوشش خیلی بیشتر از بقیه بود. راحت از پس مسائل بر میاومد. خودش گفته «اصلا لازم نبود همیشه سر کلاس حاضر باشی و سرت تو درس باشه. فقط کافی بود چندتا معادله رو بلد باشی.» البته این هم باید اشاره کنم که مثل بقیه جاها «Gray Man» بودن (یا به اصطلاح ما «خرخون» بودن) هم جزوی از دایرهی واژگان محصلای آکسفورد بود و استیون نمیخواست که اون رو این طوری صدا کنن.
استیون توی کتابش میگه رشتهی فیزیک طوری بوده که میشده خیلی ساده و بدون تلاش خاصی توش موفق شد. اون یه آزمون ورودی داد و بعدش تو سه سالی که تو آکسفورد بود فقط آخر ترم میرفت امتحانش رو میداد و قبول میشد. حتی یه بار نشسته حساب کرده که توی اون ۳ سال چقدر درس خونده. رسیده به عدد ۱۰۰۰ ساعت. یعنی میانگین روزی ۱ ساعت. درسته که استیون میگه همه همین طور بودن ولی داستانهای دیگهای هم وجود داره. بعضی از همدورهایهاش میگن که هوش استیون بالاتر بود و اصلا نیازی نداشت خیلی درس بخونه.
مثلا یکی از همکلاسیهاش یه خاطره تعریف میکنه که خیلی جالبه! میگه یه مسئلهای رو بهمون داده بودن که ۱۳ تا سوال توش داشت. استادشون بهشون گفته تا جلسه بعدی هر چندتا از این مسائل که میتونید رو حل کنید. این همکلاسیها شروع کردن تو طول هفته یکی، یا فوقش دوتا رو حل کردن. استیون ولی همونطور که گفتم کلا زده بود تو فاز بیخیالی و اصلا نرفته بود پای مسائل. صبح روز تحویل استیون پاشد یادش اومد آخ آخ مسائل رو حل نکردم. قبل از کلاسی که باید جواب مسائل رو تحویل میداد ۳ تا کلاس دیگه داشتن. تصمیم گرفت ۳ تا کلاس رو نره و بشینه پای حل این مسالهها. وقتی که نوبت به کلاس اصلی رسید، دوستهاش اومدن ازش پرسیدن استیون چیکار کردی مسالهها رو؟ استیون این جوری بود که: وای واقعا وقت کم داشتم فقط رسیدم ۱۰ تاشو حل کنم! قیافهی همکلاسیهاش دیدنی بود! فقط تونستی ۱۰ تاشو حل کنی؟! اینا دیگه روشون هم نشد بگن خودشون چندتا حل کردن! همکلاسی استیون یه همچین چیزی میگه. میگه انگار که استیون از یه سیارهی دیگه اومده بود.
استاداش هم همین حس رو داشتن و از همین حرفها میزدن. میگفتن این اصلا نیازی به تمرین نداشت! اصلا انگار فیزیک دوره لیسانس براش کم بود!
همزمان با استیون یه پسر دیگه به اسم «گوردون بری» هم که توی همون ترم وارد Univ شده بود، همدرس استیون شد. ینی اینا کلاساشون رو با هم میگذروندن. کلا ۴ تا بودن که اینا رو ۲ به ۲ تقسیم کرده بودن. توی کلاسا و بیرون کلاسا کلا اینا با هم میرفتن و میومدن. وسطای سال دوم تحصیلشون، استیون و گوردون رفتن عضو باشگاه قایقرانی کالج شدن. معمولا افرادی که عضو این باشگاه میشدن، عضلانی و قویهیکل بودن. چون خب پارو زدن کار سادهای نبود و هر کسی همچین کاری از دستش بر نمیاومد. ولی استیون و گوردون اصلا هیچ شباهتی به اون افراد نداشتن. ۲ تا پسر لاغر و استخونی. امااا! انگار مسئولای باشگاه قایقرونی دنبال همینا بودن! برای چی؟! برای رشتهی روئینگ. یعنی از این قایقهای بلندی که مثلا ۸ نفر، ۱۰ نفر به پشت میشینن پارو میزنن. یه نفر هم میشینه ته قایق، داد میزنه و فرمون میده. دیگه اون کسی که میشینه اون عقب که لازم نیست درشتهیکل و عضلانی باشه. اتفاقا هرچی سبکتر باشه بهتره! چون وزن قایق کمتر میشه. فقط کافیه صدای بلند و رسا داشته باشه. حالا هرکی میرفت ثبت نام میکرد، دوست داشت بره پارو بزنه. همیشه تو اون پست «سکاندار» کمبود داشتن. این ۲ تا که رفتن، سریع قبولشون کردن و تبدیل شدن به همون «سکاندار» قایقها. حالا دیگه به جای درس خوندن، فعالیت اصلی استیون شده بود قایقرونی و سکانداری. در واقع درس تعطیل! تقریبا همه روزها و توی هر آب و هوایی تمرین داشتن. آفتابی و بارونی و برفی فرقی نمیکرد. بساط مسابقات هم که به راه بود. کنارش هم مهمونیهای مرتبط با باشگاه با لباسهای رسمی.
تا ۳ سال، وضعیت به این شکل بود. ولی وقتی زمان امتحانهای آخر سال سوم رسید، شرایط یکم فرق کرد. حالا دیگه سال آخر بود و باید تکلیف ادامه تحصیل روشن میشد. استیون رشته فیزیک نظری رو دوست داشت. پس برای ادامه تحصیل باید از بین ۲ تا رشته انتخاب میکرد. اول کیهانشناسی، یعنی مطالعه خیلی بزرگها، دوم ذرات بنیادی، یعنی مطالعه خیلی کوچیکها. انتخاب استیون چی بود؟ کیهانشناسی. به نظرش کیهانشناسی جالبتر و هیجانانگیزتر بود. چون بالاخره میتونست دنبال این سوال اصلی خودش بره. سوالی که سالها بود ذهنش رو به خودش مشغول کرده بود: «هستی از کجا اومده؟» ضمن این که اون موقع برای ذرات بنیادی هنوز نظریه خیلی مهمی ارائه نشده بود. ولی برای کیهانشناسی یک نظریه خیلی مشهور وجود داشت: نظریه نسبیت عام اینشتین.
استیون دوست داشت دکتری رو تو کمبریج بخونه. اما شرط این که بتونه بره کمبریج این بود که تو آکسفورد شاگرد اول بشه. ولی استیون که اون قدر درس نخونده بود. از شدت هیجان و استرس شب خوابش نمیبرد. سر جلسهی امتحان هم استرس داشت. همین هم باعث شد امتحان رو خیلی خوب نده. ولی وقتی نتایج اعلام شد، مشخص شد رتبهی استیون با یکی دیگه از دانشجوها یکی شده. در واقع رتبهی اول و دوم مشترک رو گرفته بودن. برای این که مشخص بشه دقیقا کدومشون اول شده و کدومشون دوم، تصمیم گرفتن ازشون یه مصاحبه شفاهی هم بگیرن. اون جا از استیون در مورد برنامهای که برای آیندهش داره پرسیدن. جواب داد: «اگر اول بشم میرم کمبریج و اگر دوم بشم تو آکسفورد میمونم. پس انتظار دارم رتبهی اول رو بهم بدین.» رتبه اول رو بهش دادن و رفت کمبریج.
اما بذارید اول یه چیز دیگه رو براتون تعریف کنم. تابستون سال ۱۹۶۲، قبل از ورود به کمبریج، استیون با یکی از رفیقاش که فارسی بلد بود یه سر اومده بودن سمت ایران برای گردش. در واقع کالجشون به دانشجوها کمک هزینهی سفر میداد. استیون هم برای سفر ایران رو انتخاب کرد.
توی کتابش تعریف میکنه که با قطار اومدن. اول رسیدن استانبول و بعدش قطار رفته سمت ارزروم (Erzurum) یکی از شهرهای شرق ترکیه نزدیک ایران. ادامه حرکت قطار به سمت شوروی بوده. ولی چون استیون اینا نمیخواستن برن شوروی، از قطار پیاده شدن و سوار یه اتوبوس پر از مرغ و گوسفند شدن و اومدن تبریز. بعدشم رفتن سمت تهران و کلا ایرانگردی دیگه. اصفهان و شیراز و تخت جمشید و بعدش هم رفتن سمت مشهد.
اما تو راه برگشت یه اتفاقی میوفته. استیون توی تهران یه کارت پستال میفرسته برای خانوادهش و راه میوفته به سمت تبریز که بعد از اونجا برگرده استانبول. ولی تا ۱۰ روز بعد خبری ازش نمیشه. خانواده نگران میشن و اینا نگو چه اتفاقایی افتاده برای استیون. روز ۱۰ شهریور ۱۳۴۱، ساعت ۵ دقیقه به ۱۱ شب استیون اینا توی اتوبوس توی راه هستن که یهو اتوبوس کلی تکون میخوره تا حدی که استیون محکم پرت میشه میخوره به صندلی جلویی و قفسه سینهش ضرب میبینه. همین هم باعث میشه وقتی میرسن تبریز مجبور بشه یه هفته ۱۰ روزی استراحت کنه تا حالش جا بیاد. اما داستان چی بوده که حتی دقیقهی این اتفاق رو براتون گفتم؟
دقیقا توی همین زمانی که گفتم ینی ساعت ۵ دقیقه به ۱۱ شب دهم شهریور ۱۳۴۱، یه زلزلهی ۷.۱ ریشتری شهر بوئین زهرا نزدیک قزوین رو میلرزونه. زلزلهای که بیشتر از ۱۲ هزار نفر رو کشت و کلی خرابی به جا گذاشت. دقیقا توی همین وقت اتوبوس استیون اینا نزدیک کانون زلزله بود. ولی فکر میکنن این تکون خوردن به خاطر وضعیت جادههای نهچندان خوب اون زمان ایرانه. حالا مساله اینه که اون دوست فارسیبلدش هم توی تهران ازش جدا شده بوده پس اینا هیچ کدوم فارسی هم که متوجه نمیشدن که بفهمن چی شده. میرن تو استانبول تازه متوجه میشن عه اون اتفاقی که افتاده بوده به خاطر زلزله بوده.
کامران وفا، فیزیکدان برجسته ایرانی و استاد دانشگاه هاروارد، سالها با استیون ارتباط داشته و حتی یکی دو بار هم استیون رو دعوت کرده خونهشون. استیون هم از خاطره سفرش به ایران براشون تعریف کرده. این خاطره رو از زبون آقای وفا بشنوید:
با وجود همهی این تعریفهای مثبت، تقریبا تو کل این سفر، استیون حال و روز خوشی نداشت. همه فکر میکردن به خاطر واکسن آبلهای هست که برای همین مسافرت زده. اما همه میدونیم که داستان چیز دیگهای بود. در واقع این، آخرین سفر استیون با بدن سالمش بود.
خب برگردیم به کمبریج. بالاخره ترم پاییز سال ۱۹۶۲ استیون وارد تریتی هال، یکی از کالجهای معروف دانشگاه کمبریج شد. همون اول یه مشکل براش پیش اومد که یکم حالش رو گرفت. استاد راهنمایی که انتخاب کرد سهمیهش پر شده بود و یه استاد راهنمای دیگه بهش دادن. ولی فرق خاصی نمیکرد چون هر دو تا استاد راهنمای اصلی کمبریج (چه اونی که انتخاب کرده بود و چه اونی که الان استاد راهنماش شده بود)، به نظریهی «حالت پایا» معتقد بودن. در حالی که استیون نظرش فرق میکرد. نظر استیون روی نظریهی بیگبنگ بود. اون موقع توی اوایل دهه ۶۰ میلادی، بزرگترین سوالی که ذهن همه دانشمندای اون حوزه رو به خودش درگیر کرده بود این بود که «آیا واقعا هستی یه آغاز داشته یا نه؟». سوال دیگه هم این که «آیندهی هستی به کجا میره؟» واقعا بین علما اختلاف بود که نظریه بیگبنگ درسته یا نظریه پایا.
اما همزمان با این چیزا، ذهن استیون خیلی بیشتر از همیشه درگیر مسالهی خودش بود. آخه با ورود به کمبریج اتفاقای عجیبی برای استیون افتاد که مسر زندگیش رو به نوعی تغییر داد. بعضی وقتها احساس میکرد به قول خودش خیلی دست و پا چلفتی شده. الکی میوفتاد زمین. قبلا هم توی آکسفورد که بود یه بار از روی پلهها افتاده بود که حتی دوستاش نگران شده بودن به سرش آسیبی رسیده باشه. رفت دکتر، دکتر هم خیلی جدیش نگرفت! دید این جوونه، بهش گفت چیزی نیست بابا، مصرف الکلت رو کمتر کن درست میشی! استیون هم رفت و یکم بیشتر مراقبت کرد و یه مدت حالش بهتر شد. اینا برای زمانی بود که توی آکسفورد بود.
ولی این روزا انگار حالش روز به روز داشت بدتر میشد. بعضی روزا سر بستن بند کفشش هم به مشکل میخورد. یا مثلا میخواست حرف بزنه، دهنش درست نمیچرخید و بریده بریده حرف میزد. مشکلات اصلی از پاییز ۱۹۶۲ شروع شده بود. یعنی همون روزایی که وارد کمبریج شده بود. حالا تعطیلات کریسمس رسیده بود و مشکلات بدتر هم شده بود. استیون برای تعطیلات رفته بود سنت آلبنز خونهی پدر و مادرش. رفته بودن روی دریاچهی سنت آلبنز اسکیت بازی کنن. وسط بازی یهو استیون خورد زمین و دیگه نتونست بلند بشه.
فرنک و ایزابل کلا از همون اول ورود استیون حس کرده بودن این بچه با اونی که چند ماه پیش دیدن فرق میکنه. ولی هی میگفتن نه شاید اشتباه میکنن. اما بالاخره دیدن نه، ظاهرا مساله جدیه. ایزابل برداشت استیون رو برد پیش دکتر خانوادگیشون و دکترشون هم گفت باید برن پیش یه متخصص. فرنک رفت یه وقت از دکتر برای استیون گرفت و قرار شد بعد از تعطیلات برن ببینن داستان چیه. حالا بعد از تعطیلات، استیون که تازه ۲۱ سالش شده بود، به جای این که برگرده کمبریج برای ترم جدید، هی از این دکتر به اون دکتر میرفت. حتی مجبور شدن برای آزمایش تا لندن هم برن. استیون توی یه بیمارستان تو لندن ۲ هفته بستری بود تا انواع و اقسام آزمایشها رو روش انجام بدن.
اول شک کرده بودن که MS داره. کلی آزمایش مختلف روش انجام دادن. یه نمونه از ماهیچه بازوش برداشتن، بهش الکترود وصل کردن، یه مایعی به ستون فقراتش تزریق کردن و با اشعهی ایکس حرکتش رو بررسی کردن.نتیجهی آزمایشها نشون داد که بیماری استیون MS نیست و چیز دیگهایه. چیه؟! دکترها هم نمیدونستن! جوابشون این بود که یه بیماری نادره. فعلا برگرده کمبریج درسش رو بخونه! استیون همون جا حس کرد اینا منظورشون اینه که این بیماری لاعلاجه و همین طوری قراره پیشرفت کنه. بهش گفتن فعلا کاری نداشته باش، این ۴ تا ویتامین رو بخور و برو به کارت ادامه بده تا از پا بیوفتی! که البته استیون حس میکرد این ویتامینها هم تاثیری نداره.
زمستون ۱۹۶۳، بالاخره نتیجهی آزمایشهای استیون مشخص شد. تشخیصی که براش دادن بیماری ALS بود. یه بیماری نادر که هنوز هم بعد از این همه سال درمانی براش نیومده. ALS یا بیماری نورون حرکتی یک بیماری پیشرونده روی دستگاه عصبی مرکزی بدنه که معمولا با ضعف و نقص کاری تو ماهیچهها شروع میشه. علائم بعدیش هم سخت شدن بلع و تنفسه و در نهایت تمام سیستم عصبی رو در بر میگیره و بیمار رو کاملا فلج میکنه. طبق آمار جهانی، از هر ۱۰۰ هزار نفر ۲ نفر به این بیماری مبتلا میشن که یعنی الان حدود ۱۵۰ هزار نفر تو دنیا همچین بیماریای رو دارن. سرعت رشد ALS توی بدن بیمار زیاده و گفته میشه افراد مبتلا بهش معمولا ۲ تا ۵ سال زنده میمونن. البته این برای همه صادق نیست.
درسته این خبر شوک خیلی بزرگی بود. درسته به استیون گفتن که قراره تمام بدنش از کار بیوفته. ولی یه سری ماهیچههای بدنش از این قاعده مستثنی بودن. در واقع این بیماری روی بعضی از ماهیچهها تاثیری نمیذاره. چه ماهیچههایی؟ ماهیچههای غیرارادی قلب، ماهیچههای دفع و اندامهای جنسی و البته مغز هم تا آخر عمر به خوبی فعال میمونه. ینی اگه بخوام به ترتیب بگم، قلب استیون قرار نیست از کار بیوفته، سیستم گوارش بدنش کار میکنه، میتونه ازدواج کنه و بچهدار بشه، تحقیقاتش رو هم میتونه ادامه بده. نکتهی دیگه هم این بود که بیمار یه جورایی درد حس نمیکنه. البته این وضعیت همچین مثبت هم نیست. چون درسته بیمار دردی رو حس نمیکنه ولی احتمالا از نظر روحی تاثیرات بد زیادی روی بیمار میذاره.
دقیقا همین اتفاق برای استیون هم افتاده بود. مواجهه با این موضوع که درگیر یه بیماری لاعلاج شده خیلی سخت و شوکهکننده بود. اونم بیماریای که به احتمال زیاد به زودی و توی ۲-۳ سال آینده قراره بکشتش. استیون همش به خودش میگفت «آخه چرا؟! چرا وقتی اینقدر فعالم و این همه انگیزه برای کشف دنیای اطرافم دارم باید این طوری بشم؟ چرا باید مجبور باشم برای همیشه گوشهنشین بشم؟»
اینکه نمیدونست سرعت رشد بیماری چقدره از همه سختتر بود. یه جورایی انگار از آیندهش اطلاعی نداشت. همین هم برنامهریزی و هدفگذاری رو براش سخت کرده بود. قشنگ مستعد افسردگی بود.غمگین شده بود و مینشست برای خودش ریشارد وگنر گوش میداد. همون خوانندهای که چند دقیقه پیش گفتم همیشه توی خونهشون پخش میشد. البته یه شایعهای هم هست این که اون زمان خیلی رو آورده بوده یه مصرف الکل و مدام مست بوده. اما خود استیون توی کتابش این شایعه رو تکذیب کرده. گفته مجلهها برای این که داستانهاشون جذابتر بشه این جور اغراقها رو در مورد زندگیم به کار بردن.
خوابهاش هم بهم ریخته بود. حس میکرد انگار دیگه هیچ کاری ارزش انجام دادن نداره. حتی یه بار خواب دید که قراره اعدام بشه. همون موقع تو خواب به این فکر افتاد که اگه بخشیده بشه و زنده بمونه چه کارهای ارزشمند زیادی توی دنیا هست که میتونه انجام بده. ولی تو همین روزا یه اتفاقی افتاد که خیلی براش تاثیرگذار بود. همون موقع که توی بیمارستان بستری بود، روی تخت کناریش یه پسره بود که سرطان خون داشت. حالش خیلی بد بود و یه جورایی مشخص بود که قراره بمیره. صحنهی خوبی نبود. روزهای تلخی رو توی همون روزا برای اون پسره دیده بود و خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود. ولی این باعث شد بفهمه افراد بدتر از اون هم هستن. استیون حداقل احساس بیماری نمیکرد. میتونست از مغزش استفاده کنه و کارهاش رو پیش ببره. همین جور فکرها باعث شد یه جورایی حسش به زندگی تغییر کنه. حس کنه حالا که زندهس باید ارزش زنده بودنش رو درک کنه و از زندگیش لذت ببره.میدونم خیلی کلیشهای و شعاریه ولی باور کنید جدی میگم. خود استیون اینو گفته.
دکترا بهش گفتن برگرده کمبریج و درسش رو ادامه بده. اما استیون فقط ۲-۳ سال دیگه زمان داشت. چه فایدهای داشت که یه درس ۴-۵ ساله رو بخونه در حالی که اصلا قرار نبود به مدرکش برسه؟! وقتی احتمال داشت که قبل از تموم کردن PhDش بمیره، دیگه انگیزهای برای انجام کارهاش نمیموند.
تو همین گیر و دار و دکتر برو و یه سری به دانشگاه بزن و اینا، حدود ۲ سال رد شده بود. نکته مثبت این بود: با وجودی که دکترها بارها بهش گفته بودن حداکثر ۲ سال دیگه زنده میمونه، ولی الان ۲ سال گذشته بود و هنوز زنده بود! حتی افتاده هم نشده بود. میتونست رو پای خودش، با یه عصا راه بره. دیده بود فعلا که اوضاع خوبه. همون بهتر حواسش به دانشگاه باشه و خیلی فکر این بیماریش نباشه. هرچی باشه پیش میاد دیگه. فعلا که خوبم! پس بذار به کار خودم برسم. همون چیزی که دوست دارم و همیشه آرزوش رو داشتم. حالا هم دیگه تقریبا با این سبک زندگی جدید عادت کرده بود. پس دوباره برگشت کمبریج.
همزمان با این اتفاقها، استیون وارد یه رابطه هم شد. داستان از این جا شروع شد که روز اول ژانویه ۱۹۶۳، یکی از همسایههای استیون اینا برای سال نو یه مهمونی توی خونهشون گرفته بود و چند نفر از دختر و پسرهای سنت آلبنز رو هم دعوت کرده بود. یکی از مهمونها یه دختری بود به اسم جین وایلد (Jane Wilde). جین تازه دبیرستان رو تموم کرده بود و میخواست پاییز سال بعد بره یه کالج توی لندن. اونجا توی مهمونی توجه استیون و جین به هم جلب شد. البته این دو تا قبلا هم همدیگه رو دیده بودن. چند ماه پیش توی لندن به واسطهی دوست مشترکشون. دقیقا همین دوست مشترک هم باعث شده بود هر دوتاشون توی این مهمونی باشن. تازه قبلتر هم توی مدرسهی سنت آلبنز هممدرسهای بودن. البته چون جین یه سال کوچیکتر بود، اونقدر هم رو نمیشناختن.
حالا تو این مهمونی چه اتفاقی افتاد؟ جین یه لباس مرتب سبز تیره از جنس ابریشم مصنوعی پوشیده بود و موهاش رو هم همچین فر کرده بود پیچیده بود رو سرش. استیون هم یه کت مخمل مشکی با پاپیون قرمز مخملی زده بود و موهاش هم اینقدری بلند بود که رسیده بود تا روی عینکش. جین و استیون با هم همصحبت شدن و استیون از این گفت که داره چه درسی میخونه و داره چیکار میکنه. جین بعدها توی کتاب زندگینامهش نوشته اون شب خیلی متوجه نشده استیون چی داره میگه، ولی از ظرافت و شوخطبعیش خوشش اومده. به هر حال شماره تلفنهاشون رو رد و بدل کردن و چند روز بعد جین به یه تولد دعوت شد. دقیقا یک هفته بعد از اون مهمونی، یعنی ۸ ژانویه، تولد ۲۱ سالگی استیون بود و استیون این بار جین رو هم دعوت کرده بود.
اما مهمونی تولد اونقدر براشون خوب پیش نرفت. جین که خیلی نتونست با خانواده استیوناینا ارتباط بگیره و کلا خیلی فازشون رو نگرفت. استیون هم دیگه وضعیت بدنیش یه جورایی عیان شده بود. جلوی همه توی ریختن نوشیدنیها به مشکل میخورد و یه جورایی دیگه همه فهمیدن اوضاع بدنی استیون همچین رو به راه نیست. چند هفته بعد، جین از صحبت ۲ تا از دوستاش در مورد شرایط استیون فهمید. شنید که میگفتن استیون فقط یکی دو سال دیگه زندهس. اما چند روز بعد وقتی توی ایستگاه قطار سنت آلبنز منتظر قطار بود تا بره لندن، یهو با استیون مواجه شد. جا خورد! عه این که اوکیه! خیلی هم وضعیت بهتری نسبت به توی مهمونی داره. نشستن کنار هم و جین تلاش کرد سر صحبت رو باز کنه در مورد بیماریش بپرسه. ولی استیون طفره میرفت و میپیچوند. جین هم بیخیال شد. وقتی رسیده بودن نزدیکای لندن، استیون بهش پیشنهاد داد که «میای آخر هفته با هم بریم سینما؟». جواب جین هم مثبت بود.
پس دیت اولشون تقریبا توی فوریه ۱۹۶۳ بود که اول با هم رفتن شام خوردن و بعد رفتن سینما. سینمای اولد ویک (The Old Vic) توی محله واترلو (Waterloo)ی لندن. اون شب یه اتفاق جالب افتاد. خرج خیلی زیاد شده بود و کل پولهای نقد استیون تموم شد. همین هم باعث شد وقتی میخواستن با اتوبوس برن استگاه قطار و برگردن خونه، استیون از جین بخواد پول بلیت رو اون حساب کنه. جین اومد کیف پولش رو دربیاره، دید کیف پولش نیست! حالا این دو تا تو اتوبوس، وسط راه. سریع پریدن بیرون تا برگردن سینما ببینن کیف رو اون جا پیدا میکنن؟ بدو بدو رفتن رسیدن سینما. دیدن سینما بستهس. چیکار کنیم چیکار نکنیم؟ کلی به نگهبان خواهش و التماس که بذار بریم تو کیف پولمون جا مونده و ازین حرفا. نگهبانه گفت باشه برید تو زود بیاید بیرون. حالا سینما تعطیل بود خب. تاریک، درها همه بسته، هر طور شده بالاخره یه سوراخی پیدا کردن و از روی استیج رفتن تو سالن. چراغهای سالن هم خاموش بود. استیون دست جین رو گرفت. کورمال کورمال رفتن پایین دنبال اون جایی که نشسته بودن. دیگه کم کم چشمهاشون باز شده بود یه چیزایی میدیدن. ولی بازم چارهای نبود باید از حس لامسه برای این عملیات استفاده میکردن. دست بکش رو دستهی صندلیها، رو زمین، و بالاخره، بله! خوشبختانه کیف پول دقیقا همون جا زیر صندلی افتاده بود رو زمین. دوباره دست همو گرفتن و آروم آروم راه استیج رو پیدا کردن. از پلهها رفتن بالا و رفتن پشت صحنه و از سالن اومدن بیرون. هر دو خوشحال بودن و ظاهرا استیون هم مشکلی برای راه رفتن نداشت. این اتفاق ساده یه جورایی بیشتر به هم نزدیکشون کرد.
بعد از اون شب، یکم طول کشید تا دوباره بتونن هم رو ببینن. ۳-۴ ماه بعد قرار بود یه مهمونی رقص برای آخر ترم دانشجوهای کمبریج برگزار بشه. برای جشن مِی بال (May Ball) که هر سال توی ماه ژوئن توی تریتی هال کمبریج برگزار میشه. استیون جین رو برای این جشن دعوت کرد. اما وقتی اومد دنبالش، جین از تغییرات ظاهری استیون جا خورد! کلی ضعیفتر و لاغرتر شده بود. تا حدی که جین براش سوال شد این اصلا میتونه با این وضعیت تا کمبریج رانندگی کنه؟ که مشکل خاصی نبود. مهمونی هم خیلی خوش گذشت. اما جین هنوز اون رفتاری که انتظار داشت رو از استیون نمیدید. معلوم نبود داستان چیه. نمیدونیم، شاید استیون به خاطر شرایط بدنیش احتیاط میکرد و نمیخواست پا رو جلوتر بذاره. قرار بعدی رفت تا نوامبر. یعنی دوباره ۵ ماهی خبری نبود. میشه نوامبر ۱۹۶۳. مسالهی داغ اون روزا هم ترور جان اف. کندی بود. همه جا همه در مورد این مساله صحبت میکردن. استیون برای دندونپزشکی اومده بود لندن و جین رو دعوت کرد با هم یه تئاتری برن. ولی وقتی داشتن وسط خیابون راه میرفتن، یهو استیون سکندری خورد و افتاد زمین. جین هم مجبور شد تنهایی زیر بغلش رو بگیره و بلندش کنه.
خلاصه رابطههه یه جورایی به تدریج شکل گرفت. یهو چند ماه بعد به خودشون اومدن دیدن استیون هر هفته به یه بهونهای مثل یه سمینار یا دندونپزشکی و این جور چیزا میره لندن، آخر هفتهها هم جین میرفت کمبریج دیدن استیون.جین از استیون خوشش اومده بود و تحت تاثیر شوخطبعی و چشمهای گیراش قرار گرفته بود. به یه رابطه درازمدت با اون فکر میکرد. ولی خب استیون نمیخواست وابستگیای به وجود بیاد و بیشتر دنبال یه رابطهی کوتاهمدت بود. همین باعث میشد آخر هفتهها جین معمولا با حال نه چندان خوب برگرده لندن. همش تلاش میکرد در مورد بیماری استیون ازش اطلاعات بگیره اما استیون نه دوست داشت در مورد بیماریش حرف بزنه، نه اصلا اجازه میداد رابطهش با کسی از یه حدی جلوتر بره. بیشتر تلاش میکرد حرفهای عمومی بزنه تا حرفهای عمیقتر در مورد خودش و خانوادهش.
جین تو کتابش یه مثال میزنه. میگه یه روز استیون رفته بوده پیش دکترش و جین هم منتظرش بوده تا بیاد بیرون. وقتی استیون از اتاق دکتر میاد بیرون، جین میپرسه «خب، چطور بود؟» استیون اخمهاش میره تو هم و فقط میگه: «بهم گفت زحمت اومدن به خودت نده، کاری از دستم برنمیاد.» همین! تمام! علاوه بر این مساله، این دو تا یه تفاوت دیگه هم با هم داشتن. جین از بچگی و تحت تاثیر چیزهایی که مادرش بهش یاد داده بود، اعتقاد خیلی زیادی به وجود خدا داشت. آدم خوشبینی هم بود. باور داشت که «بالاخره مشکلات برطرف میشه و همه چیز درست میشه.» اما استیون یه جورایی خداناباور بود. ولی مشکل خاصی با اعتقادات جین نداشت. یه جورایی به ایمان اون اعتماد میکرد. اما این باعث نشد که هیچ وقت از عقیده خودش برگرده.
جین باید برای ادامه تحصیلش چند ترم رو توی اسپانیا میگذروند. قبلا هم یک بار رفته بود. وقتی برای ترم بهار ۱۹۶۴ دوباره رفت اسپانیا، یه مدت دید نامههاش از طرف استیون جواب داده نمیشن. نگران شده بود. مجبور بود صبر کنه تعطیلات بشه، بره کمبریج ببینه چه خبره. رفت دید نخیر! اوضاع خرابه! استیون افسرده، ناراحت، حال بد!
از دست جین که خیلی چیزی برنمیومد اما خواهر استیون که دیده بود حال برادرش خوب نیست، برداشت بردش یه جورایی اروپاگردی. رفتن بایرویت تو آلمان، بعد رفتن پراگ و بعد سالزبورگ. از اون طرف جین هم با خانواده رفته بود سفر. یه روز جین توی هتلشون توی ونیز بود که یه کارت پستال از استیون گرفت. توی کارت پستال عکس یه قلعه توی سالزبورگ بود. جین یهو کلی ذوق کرد. پس وقتی اون داشت به استیون فکر میکرد، استیون هم داشت بهش فکر میکرد. واقعا خوشحال شد. حس کرد احتمالا استیون از اون حال بدش در اومده. خوشحال شد و رفت تو ونیز یه دوری زد و کلی رویابافی کرد. اما از اون طرف روزشماری میکرد برگرده انگلیس استیون رو ببینه.
حدس جین درست بود. وقتی رسید سنت آلبنز، استیون رو دید که حالش خیلی بهتر از اون اوایل تابستونه. روحیهش بهتره و حالا بعد از مدتها داره به آینده فکر میکنه. خیلی زود اثر این آیندهنگری استیون خودش رو نشون داد. اکتبر ۱۹۶۴، جین مثل قدیما آخر هفته رفته بود کمبریج تا استیون رو ببینه. شنبه عصر با هم رفته بودن بیرون توی کمبریج سرسبز قدم بزنن. یه نم بارونی هم میزد. یهو انگار زمان وایستاد! استیون زانو زد. جین جا خورد. فکر کرد شاید دوباره برای استیون مشکلی پیش اومده. اما این طوری نبود. استیون زانو زده بود تا از جین خواستگاری کنه. مدتها بود که جین دوست داشت زندگیش یه هدف درازمدت داشته باشه. حالا انگار این هدف رو توی مراقبت از استیون پیدا کرده بود. البته فقط این نبودا. بعد از نزدیک به ۲ سال رابطه لانگ دیستنس، یه حسهایی به وجود اومده بود دیگه. پس بالاخره وقتش بود یه قدم جلوتر بذارن. جواب جین به این درخواست مشخص بود: بله!
این فقط جین نبود که به اون زانو زدنه احتیاج داشت. استیون هم خیلی به اون بلههه احتیاج داشت. خودش میگه «همه چیز برام تغییر کرد. یه دلیلی برای زندگی بهم داد. بدون جین نمیتونستم به زندگی ادامه بدم. ارادهای هم برای اون نداشتم.» ولی هر کدوم از پدرهاشون برای این ازدواج یه شرط گذاشتن. پدر جین گفت که جین اول باید درسش رو تموم کنه. پدر استیون هم بهشون پیشنهاد کرد تا میتونن زودتر بچهدار بشن چون وضعیت سلامتی و زنده موندن استیون خیلی معلوم نیست. البته جین یکم نگران بود که وضعیت استیون ارثی باشه ولی پدر استیون بهش این اطمینان رو داد که اینطور نیست. چون فرنک دکتر بود دیگه.
یه مشکل دیگه هم بود. کالجی که جین توش درس میخوند اجازه نمیداد دانشجوهای لیسانس ازدواج کنن. جین رفت صحبت کرد که همسر من شرایط سلامتیش معلوم نیست. نمیتونم صبر کنم درسم تموم بشه. شاید تا اون موقع شوهرم زنده نباشه! مسئولای کالج هم دیدن نه این واقعا شرایطش خاصه. پس یه استثنا قائل شدن تا این دوتا بتونن ازدواج کنن.
در مورد انگیزهی جین از ازدواج با استیون، خود جین میگه که: «تصمیم سختی نبود چون فضا اینقدر ملتهب بود که همه منتظر جنگ هستهای بین آمریکا و شوروی بودن. حتی خانوادهها به همین دلیل بچه نمیآوردن. پس این که استیون کلا چند سال دیگه زنده میموند با وضعیت بقیهی ماها اونقدر متفاوت نبود.»
حالا دیگه وضعیت روحی استیون بهتر شده بود. اصلا دیگه مسالهی بیماریش رفته بود توی اولویت چندم فکر کردن. چون درگیر مسائل مختلف مربوط به عروسی و برنامهریزی ماه عسلشون بود. یه چیز خیلی مهمی هم که خوشحالش میکرد این بود که میدونست بیماریش هر کاری با ماهیچههاش داره، هیچ مزاحمتی برای مغزش ایجاد نمیکنه. پس میتونست با تمام قوا و با تمرکز بیشتری روی تحقیقاتش کار کنه. اونها که دیگه نیاز به ماهیچه نداشت! در واقع این کار، یکی از معدود کارهایی بود که میتونست انتخاب کنه. البته نمیشه اینقدر راحت گفتها. یعنی شاید استیون دوست داشت خیلی کارای دیگه بکنه ولی خب شرایط، اون رو محدود کرده بود و مجبور بود کاری رو انتخاب کنه که مشکلی با نشستن اون رو یه صندلی چرخدار نداشته باشه.
وضعیت زندگی شخصی مشخص شد، وقت این بود که هرچه زودتر تکلیف مدرک دکتریش رو مشخص کنه. حالا ذهنش رو فقط یه چیز مشغول کرده بود. همونی که قبلا هم گفتم و اصلا به خاطر همون این درس رو یعنی کیهانشناسی رو انتخاب کرده بود: «هستی از کجا اومده؟» و «آغاز گیتی چیه؟» آخرین کسی که در مورد این چیزا به طور دقیق صحبت کرده بود اینشتین بود که نظریه نسبیت عام رو مطرح کرده بود. حالا استیون درگیر نظریه انبساط گیتی بود. «انبساط گیتی» میگه اگر هستی با یه انفجار (یعنی همون بیگبنگ) شروع شده و این جهان به وجود اومده، این یعنی یه کل هستی یه نقطه بوده. بعد لحظه بیگبنگ اتفاق افتاده و هستی به وجود اومده. حالا این هستی همین طوری داره بزرگ میشه. یعنی یه تایملاین رو تصور کنید از لحظه صفر بیگبنگ. این هستی شروع شده و همین طوری داره بزرگ میشه تا رسیده به زمان حال و حالا همین طوری داره بزرگ و بزرگتر میشه. یعنی ما همواره در حال انبساط هستیم. استیون میخواست این فرضیه رو ثابت کنه. حالا اینی که میگم فقط فضا نیست ها. زمان هم شاملشه. مشخصه که خیلی پیچیدهس. من کمی در موردش خوندم و مستند دیدم یه بخشهاییش رو متوجه شدم، یه سریش رو هم متوجه نشدم! این جا هم قصد ندارم همهش رو توضیح بدم. فقط در همین حد که بدونیم این آقای استیون هاوکینگ اصلا چیکار کرده؟ چرا اینقدر معروفه. همین.
این درگیری ذهنی به استیون کمک کرده بود که مشغول باشه و این اتفاق مثبتی بود. انگیزه داشت و در حال کار کردن بود. از اون طرف تدارکات عروسی هم در حال برگزاری بود. اما یه مساله اینجا وجود داشت. این زوج ما یکیشون مذهبی بود و یکیشون مذهبی نبود. پس باید ۲ تا مراسم مجزا میگرفتن. جمعه ۱۴ جولای ۱۹۶۵ یعنی ۲۳ تیر ۱۳۴۴، استیون هاوکینگ و جین وایلد توی یه مراسم غیرمذهبی ازدواج کردن. فردای اون روز هم توی کلیسای کوچیک تریتی هال دانشگاه کمبریج مراسم مذهبی برگزار شد.
حالا انگار استیون یه امید تازه گرفته بود. حالا وقتش بود دوباره برگرده سر دغدغهی اصلیش: «هستی چطور به وجود اومده؟»