خب گفتیم استیو تونست مدیرهای اپل رو راضی کنه که خرید نکست (NeXT) به نفعشونه و از این طریق دوباره وارد اپل شد. اما نیومد بشه مدیرعامل. گفت من توی پیکسار کار دارم و اینا، فقط مشاور مدیرعامل میمونم. ولی به دلایل مختلف از جمله خرابکاریهای گیل آملیو (Gil Amelio)، مدیرعامل اون موقع شرکت، هیئت مدیره کم کم به این نتیجه رسید که استیو گزینهی بهتری برای مدیرعاملی شرکته و استیو رو راضی کردن بیاد این پست رو بگیره. استیو هم اومد و گفت «پس من موقتی میام تا یکی رو پیدا کنید.» این طوری استیو شد مدیرعامل موقت اپل.
اولین کاری که استیو کرد یه خونهتکونی اساسی بود. باید خیلی چیزها رو توی اپل عوض میکرد. محصولهایی داشتن که کیفیتشون اونقدر خوب نبود و اونقدر هم مشتری نداشتن. اون سال تقریبا ۱ میلیارد دلار ضرر داده بودن! خیلی اوضاع خراب بود. تا حدی که اون سال از مایکل دل (Michael Dell) صاحب شرکت دل پرسیدن اگه مدیرعامل اپل بودی چیکار میکردی؟ گفت «سهم شرکا رو میدادم و درش رو تخته میکردم.» استیو که اینو شنید حسابی رفت رو مخش. عکس مایکل دل رو پرینت گرفته بود یه ضربدر کشیده بود روش، تو همه جلسهها میذاشت جلوش چشم همه ببینن.
گفتم اولین کاری که استیو کرد خونهتکونی بود. شروع کرد یک سری پروژهها رو که از نظرش لازم نبود رو متوقف کرد. تقریبا ۷۰ درصد محصولات اپل رو بازنشسته کرد و کلی از مهندسها رو تعدیل کرد. یه سری رو هم جابهجا کرد و برد توی بخشهای دیگه. مثلا یکی از این بخشها بخش تولید پرینتر و کارتریج بود. پرینترهای اپل مخصوص بودن و کارتریجهای خودشون رو هم داشتن. ولی تو این چند سال hp تونسته بود دستگاههای خوبی تولید کنه و سهم خوبی از بازار بگیره. دستگاههاش هم با همه چی مچ بود. استیو هم گفت «لازم نیست پرینتر اختصاصی درست کنیم» و این بازار رو سپرد به hp.
در مورد کارمندها هم اول رفت سراغ مدیرهای ارشد شرکت. یکی یکی یه کاغذ میداد دستشون، باهاشون خداحافظی میکرد. یکی از افرادی که استیو بالاخره رفت سراغش مایک مارککولا (Mike Markkula) بود. همون کسی که اومد اولین سرمایهگذار شرکت شد، با جابز و وازنیاک (Steve Wozniak) شرکت رو رسما شروع کردن و بعد برای شرکت یه فرهنگ سازمانی تعریف کرد و اینا. اما وقتی استیو و جان اسکالی (John Sculley) به مشکل خوردن، مارککولا طرف اسکالی رو گرفت و بعد هم که استیو درخواست کرد چندتا از مهندسهای شرکت رو برای نکست ببره، بیانیهی اعتراضی علیه استیو رو نوشت و تحویل رسانهها داد. استیو همیشه میگفت مارککولا نقش پدر معنوی اون رو داشته اما یکی از کارهایی که بعد از برگشتن به اپل کرد خداحافظی با مارککولا بود. در کل استیو توی سال اول حدود ۳ هزار نفر رو اخراج کرد و آدمهای دیگهای رو به سبک خودش استخدام کرد.
این روزها استیو فقط به فکر تغییر شرایط اپل بود. هر کاری میکرد تا شرکت تو مسیر رشد باشه. منافع شرکت تو بالاترین اولویت بود و اصلا به منافع خودش فکر نمیکرد. در این حد که حقوق خودش رو گذاشته بود سالی ۱ دلار! عنوانش هم که هنوز مدیرعامل موقت بود. هرچی از طرف هیئت مدیره بهش میگفتن بابا این موقت چیه برشدار دیگه، میگفت نه. دلیلش هم این بود که به آیندهی اپل امیدوار نبود، به خودش هم مطمئن نبود. احتمالا از عملکرد قبلی خودش توی اپل و نکست راضی نبود. ولی سبک مدیریت جدیدش باعث شد ارزش سهام شرکت از سهمی ۱۴ دلار برسه به سهمی ۱۰۰ دلار. اون دوران تو حباب دات کام ارزش همهی شرکتها اومده بود پایین. ولی ارزش اپل داشت میرفت بالا. هیئت مدیره بهش میگفت «حداقل بیا یه حقوقی بگیر»، میگفت «همون یه ذره که از سهامداری شرکت گیرم میاد کافیه. نیومدم اینجا ثروتمند بشم که. اومدم یه چیز جدید خلق کنم. اومدم بهترین محصولهای دنیا رو تولید کنم.» این عنوان «موقت» تا سال ۲۰۰۰ روی سمت استیو بود. اون اوایل خودش و هیئت مدیره کلی دنبال یکی گشتن که بیاد مدیرعامل بشه ولی کسی رو پیدا نکردن. در واقع شرایط شرکت طوری بود که کسی نمیاومد مسئولیتش رو بپذیره. بنابراین استیو مجبور شد با همین عنوان «مدیرعامل موقت» چند سال ادامه بده. وقتی مطمئن شد مشکلهای شرکت تا حدی برطرف شده و شرکت رو به پیشرفته، بالاخره راضی شد که این «موقت» رو برداره. آخر مراسم MacWorld سال ۲۰۰۰ استیو این خبر رو اعلام کرد. چیزی که باعث هیجان و تشویق زیاد توی سالن شد.
یکی از کسایی که تو موفقیت استیو جابز و اپل خیلی نقش داشت، بیل گیتس (Bill Gates) بود. بیل و استیو کلا همیشه با هم در تماس بودن و رابطهی پر فراز و نشیبی داشتن. یکمش رو هم که تو قسمتهای قبل تعریف کردیم. ولی توی این سالهایی که استیو توی اپل نبود، رابطهی اپل و مایکروسافت (Microsoft) اصلا خوب نبود. چندتا شکایت از سمت اپل و غرامت و دادگاه و... داستان بود کلا. استیو که برگشت اپل، یکی از اولین کارهایی که کرد، این بود که زنگ زد به بیل گفت «ببین میخوام اوضاع رو درست کنم، نیاز به کمک دارم.» گیتس اینطوری بود که «چند ساله از ما سر کوچکترین چیزها شکایت کردید، حالا زنگ زدی میگی کمک میخوام؟!» استیو گفت «خب اون اوکیه! شکایتمون رو پس میگیریم. راستش الان انرژی ادامه دادن اون رو نداریم. ولی اگه اون رو ادامه بدیم، آخرش یه ۱ میلیارد دلاری جریمهتون میکنن ها! بیا حلش کنیم تموم بشه بره.» انگار استیو داخل شرکت برای کارمندهای خودش شمشیر رو از رو بسته بود، از اون طرف ولی رفته بود بیرون با بقیه صلح میکرد. استیو به بیل گیتس گفت که «۲ تا چیز میخوام ازت. یک این که تعهد بدین برای مک برنامههای کاربردی بسازید، دو هم این که تو اپل سرمایهگذاری کنید.» بیل گیتس هم از دعواهای چند ساله خسته شده بود. میخواست تمومش کنه بره. ضمن اینکه یادش میاومد اون زمانی که هنوز اول کارشون بود، چقدر کار کردن تو اون گروهی که داشتن برای مک برنامه میساختن جذاب و باحال بود. چند ماه رفتن و اومدن و صحبت کردن و حتی چند بار رفتن خونهی همدیگه با لباس راحتی نشستن روبهروی هم مذاکره کردن و... تا این که بالاخره توافق انجام شد. قرار شد مایکروسافت برای مک نرمافزار بسازه، ۱۵۰ میلیون دلار هم روی اپل سرمایهگذاری کنه. البته سهامی که بهشون میدن حق رای نداشت. قرار شد مرورگر پیشفرض مک هم از این به بعد اینترنت اکسپلورر باشه. توی کنفرانس MacWorld ۱۹۹۷، استیو این خبر رو اعلام کرد، بعدش هم یه ویدیوکال با بیل گیتس داشت. البته کسایی که تو سالن بودن، خیلی از این خبر استقبال نکردن. بعضیهاشون هو هم کردن. ولی زمان نشون داد که این تصمیم تو اون زمان چقدر تصمیم درستی بوده.
سپتامبر ۱۹۹۷، همون موقعی که استیو به عنوان مدیرعامل موقت اپل انتخاب شد، مدیرهای ارشد شرکت رو جمع کرد تا براشون سخنرانی کنه. توی این سخنرانی هدفهاش برای شرکت رو اعلام کرد. یکی از حرفهایی که زد این بود: «هدف ما فقط پول درآوردن نیست، هدفمون ساختن محصولات عالیه.»
یکی از مدیرهای ارشد شرکت که توی اون جلسه نشسته بود و به صحبتهای استیو گوش میداد، یه جوون ۳۰ ساله بریتانیایی خلاق بود به اسم جاناتان آیو (Jonathan Ive) که همه جانی صداش میکردن. جانی تو حومهی لندن بزرگ شده بود و توی دانشگاه پلیتکنیک نیوکاسل طراحی صنعتی خونده بود. از بچگی عاشق طراحی کردن بود. فرق اصلیای که جانی با طراحهای دیگه داشت این بود که غیر از ظاهر دستگاه به طراحی داخلشون رو هم توجه میکرد. یعنی دقیقا همون چیزی که استیو دنبالش بود. سال ۱۹۸۴ که مکینتاش معرفی شد، جانی ۱۷ سالش بود و توی کالج درس میخوند. طراحی مکینتاش رو که دید، خیلی خوشش اومد. حس کرد این دقیقا همون مدل طراحیای هست که دوست داره دنبال کنه. وقتی که فارغالتحصیل شد تو لندن یه شرکت تاسیس کرد و چند سال بعد، اول یه قرارداد مشاوره با اپل بست و بعد دیگه خودش پاشد اومد توی شرکت. ۱۹۹۲ اومد و تو ۱۹۹۶ یعنی یک سال قبل از اینکه استیو برگرده به اپل، رئیس بخش طراحی شد.
اون روزها جانی چند وقت بود داشت به استعفا فکر میکرد. از وضعیت شرکت خسته شده بود و حس میکرد توجه خاصی به طراحی نمیشه. هدف اصلی شرکت درآمدزایی بود. طراحها رو قانع میکردن که با کمترین هزینه یه محصولی بسازن که ظاهرش خوب باشه و خوب بفروشه. یعنی دقیقا خلاف نظر جانی. اصلا طراحی مکینتاش باعث شده بود جانی الان اینجا باشه. مکینتاشی که استیو و تیمش روی طراحی جزء به جزءش کار کرده بودن. اما این اصلا اون شرکتی نبود که جانی میخواست توش کار کنه. برای همین میخواست بره. ولی وقتی استیو برگشت جانی تصمیم گرفت یه شانس دوباره به شرکت بده. چند وقت دیگه بمونه تا ببینه قراره سیاست شرکت با اومدن استیو جابز عوض بشه یا نه. حالا برگردیم به اون جلسهی استیو با مدیرهای ارشد شرکت و اون جملهای که استیو گفت. اینکه «هدف ما فقط پول درآوردن نیست، هدفمون ساخت محصولهای عالیه.» همین جمله باعث شد جانی مطمئن بشه نه انکار واقعا داره یه چیزهایی تغییر میکنه. جانی تصمیم گرفت که بمونه و این تصمیم یه جورایی آیندهی اپل و دنیا رو تغییر داد.
همون موقع استیو داشت دنبال چندتا طراح معروف و خفن میگشت و باهاشون صحبت میکرد که بیارتشون تو اپل ولی نتونست راضیشون کنه. یه روز که رفته بود واحد طراحی شرکت رو ببینه، جانی آیو رو دید. ازش خوشش اومد. نشستن با هم صحبت کردن، دیدن دیدگاهشون چقدر به هم نزدیکه. جانی تازه فهمید برای چی اپل و محصولهاش رو دوست داشت. این دوتا انگار حرف هم رو خوب میخوندن. ارتباطشون دیگه خیلی نزدیک شد. آیو میرفت خونهی استیو و دوست خانوادگی شده بودن کلا. همیشه میگفتن «ما دنبال پول نیستیم، دنبال کیفیتیم.» به خاطر همین هم اینا مچ بودن با هم یه جورایی.
یه مثال از این مساله رو تعریف کنم. دوتایی رفته بودن فرانسه، رفتن تو یه فروشگاه لوازم خانگی. یه چاقویی از دور چشم جانی رو گرفت. رفت برداشت، یه نگاه بهش کرد، بعد با ناامیدی گذاشت سر جاش. استیو اون ور بود، رفت پیشش گفت «عه چی شد؟!» چاقو رو برداشت، یه نگاه کرد، بعد اونم با همون حالت ناامید گذاشت سر جاش! بین تیغهی چاقو و دستهش یکم چسب زده بود بیرون. مشکلشون باهاش این بود که این چاقوعه با این طراحی خوب، چقدر تولید بیکیفیتی داره. یعنی این طوری دقت میکردن به محصولها. هدفشون این بود محصولی که تولید میکنن تمیز و یکپارچه باشه.
تنها مشکلی که میشه گفت جانی با استیو جابز داشت، این عادت همیشگی استیو بود که هر چیزی که میدید رو خیلی یهویی و با بزرگنمایی نظر میداد در موردش. مثلا یه چیزی که دوست نداشت رو میگفت «افتضاحه، مزخرفه.» از این جور چیزا. از اون طرف اگه از یه چیزی خوشش میاومد، کلی تعریف میکرد ازش، ولی تعریفهاش جوری بود که انگار همه کاراش رو خودش انجام داده. انگار اصلا ایده و اجرا و همه چیز از خودش بوده. در حالی که ایده رو آیو داده بود، طراحیش رو آیو کرده بود، ولی خب اینا همه به اسم استیو تموم میشد دیگه.
بعد از این که خونهتکونی انجام شد و محصولها و کارمندهای نامناسب متوقف و تعدیل شدن، حالا وقت تولید محصول جدید و اون تحول اصلیای بود که استیو میخواست انجام بده. اولین و مهمترین هدف استیو برگشتن به مسیری بود که با مکینتاش شروع کرده بود. حدود ۱۴ سال از اون روزها گذشته بود و استیو دوست داشت یه محصول در همون راستا ارائه کنن. تعریفی که برای خودش داشت این بود: یه دستگاه همهکاره. یه چیزی دقیقا مثل مکینتاش. که از جعبه دربیاریش، بزنیش به برق، شروع کنی به کار. قیمتش هم باید حدود ۱۲۰۰ دلار باشه.
جانی آیو و تیمش شروع کردن به کار روی طراحی ظاهر محصول. ۱۰-۲۰ تا طرح درست کردن، ولی استیو همه رو با همون لحن مخصوص خودش رد میکرد. اما جانی آیو بلد بود چطوری توجه استیو رو جلب کنه. یه بار که اومده بودن طرحها رو نشونش بدن، اول از طرحهای فرعی شروع کرد. اینها رو نشون میدادن، استیو هی میگفت «این چه مزخرفیه؟! افتضاحه!» آخرش جانی گفت «آره درست میگی، حالا نظرت در مورد این یکی چیه؟» اینو گفت و یه ماکت پلاستیکی عجیب رو گذاشت روی میز. یه طرح خاص که پشتش یه خمیدگی آبی رنگ داشت. بعد این قسمت خمیده، از پلاستیک شفاف ساخته شده بود، میشد قطعات داخلش رو دید. شبیه هیچ کدوم از کامپیوترها و مانیتورهایی که تا اون موقع تولید شده بودن نبود. جانی اینجوری کرد «استیو اینو ببین، انگار زندهس! انگار همین الان اومده روی میزت، میخواد بپره بره اون طرف!» استیو رو میگی؟! عاشق این طرحه شد. ماکت رو گرفته بود دستش، توی شرکت اینور اونور میرفت نشون بقیه میداد نظرشون رو میپرسید. البته همه که نه. یه سری افراد قابل اعتماد و هیئت مدیره و اینا. این آبیای که جانی اینا برای بدنهی این کیسه انتخاب کرده بودن «آبی نیلگون ساحلی» بود. بعد برداشته بودن براش اسم هم انتخاب کرده بودن: «آبی بوندی». بوندی (Bondi) اسم یه ساحله تو سیدنی. تو استرالیا.
حالا برای اینکه بدنه با بهترین کیفیت ممکن ساخته بشه، جانی آیو با تولیدکنندههای کرهای صحبت کرد و حتی رفت یه کارخونهی پاستیلسازی هم دید تا بتونه رنگهای بهتری برای بدنه انتخاب کنه. قیمت تمومشدهی هر کیس یکم رفت بالا ولی شده بود دقیقا همون چیزی که استیو میخواست. پشتش هم یه دستگیره گذاشته بودن. البته مطمئن بودن که کسی نمیخواد این کامپیوتر رو جابهجا کنه ولی حس میکردن بودن این دستگیره یه حس دوستانه میده. جانی رفت چند دقیقه با استیو صحبت کرد و خیلی راحت اوکی رو گرفت تا این دستگیرههه رو روی سیستم قرار بده. خودش میگه اگه مدیریت قبلی بود عمرا همچین چیزی تولید نمیشد.
همزمان تیم سختافزار هم داشت روی کارهای سختافزاریش کار میکرد. اون زمان اپل یه کامپیوتر میفروخت به اسم Power Macintosh G۳. تصمیم گرفتن همین کامپیوتره رو با یکم تغییر برای دستگاه جدید استفاده کنن. داشتن کار میکردن، یه روز استیو وارد بخششون شد، ماکت پلاستیکی نهایی رو گذاشت روی میز. گفت «کیسش اینه.» رئیس بخش تولید برگشت گفت «این؟! این آیو هم کارهایی میکنه ها! چیه این آخه؟! جا نمیشه توی این. نمیشه، طرح رو عوض کنید!» استیو گفت «نمیشه چیه؟! نمیشه نداریم اینجا. طرح همینه یه ذره هم تغییر نمیکنه. تو این جاش میدی، تازه خیلی هم باید قشنگ و چشمنواز باشه. چون میبینی که، طراحیت جلو چشمه!» منظورش همین کیس نیمه شفاف بود که توش مشخص بود. طرف پرسید «خب نمیشه! چرا اینقدر اصرار داری؟!» استیو هم برگشت گفت «چون مدیرعامل منم، من هم میگم که میشه. وقتی من میگم میشه یعنی میشه!» اونا هم دیگه نتونستن چیزی بگن فقط گفتن باشه و انجامش هم دادن.
تا این موقع این محصول هنوز اسم نداشت. یه سری اسم رمزی براش گذاشته بودن که فقط کار رو پیش ببرن. استیو رفت از چند نفر که کار تبلیغات میکردن دعوت کرد بیان محصول رو ببینن، براش اسم پیشنهاد بدن. برداشت بردشون توی بخش محرمانهی شرکت، با همون مدل خودش از دستگاه رونمایی کرد. یعنی دستگاه رو گذاشته بود رو یه میز، یه پارچه هم انداخته بود روش. اینا رو برد، کلی براشون حرف زد، بعد یهو پارچه رو کشید. اینا رو میگی، کیسه رو که دیدن فکشون افتاد! «این چیه دیگه؟! چه باحاله! چقدر عجیبه! مثل موجودهای فضاییه!» پرهاشون ریخته بود قشنگ. رفتن و اومدن چندتا اسم پیشنهاد دادن که یکیش بود iMac. استیو اولش خوشش نیومد از این اسم. ولی دید از بقیهی اسمها بهتره، کم کم قبولش کرد.
چند روز مونده بود به مراسم رونمایی، همه جمع شدن تا مراسم رو یک بار برای خودشون اجرا کنن. دستگاه روی میز بود و استیو شروع کرد به ارائه. نوبت خود دستگاه که رسید، اومد دکمهی زیر نمایشگر رو زد، CD-ROM دستگاه اومد بیرون. استیو یهو عصبانی شد! برگشت سمت تیم طراحها، با یه صدای بلندی گفت «این دیگه چه چرتیه؟!» یهو همه ساکت شدن. هیچکس هیچی نمیگفت! چون خب همه میدونستن که استیو میدونه اون چیه. سینی CD-ROMـه که اومده بیرون که CD رو بذاری روش. ولی خب استیو از اول با این مدل CD-ROMها مشکل داشت. از این مکشیها دوست داشت. حس میکرد خیلی شیکه. جلسه رو کنسل کرد، رفت نشست به فکر کردن. تو ذهنش حتی تا پای این پیش رفت که کلا همه چیز رو کنسل کنه. ولی خب نمیشد که! همه کارها رو کرده بودن، کلی تبلیغ کرده بودن. نمیشد زد زیرش. باهاش صحبت کردن، قرار شد توی نسخهی بعدی این مساله حتما اصلاح بشه.
۶ می ۱۹۹۸ قرار بود مراسم برگزار بشه. اگه بخواید حدودی بدونید کی بوده، میشه دقیقا یک ماه و نیم قبل از بازی ایران – آمریکا توی جام جهانی ۹۸. مثل سریهای قبلی، تو چند روزی که مونده بود به مراسم، استیو ریز به ریز مراسم و ارائه و سالن و نور و همه چیز رو بارها و بارها بررسی کرد. سالنی که استیو برای این مراسم انتخاب کرده بود دقیقا همون سالنی بود که سال ۱۹۸۴ مکینتاش رو توش معرفی کرده بود. استیو iMac رو ادامهدهندهی راه مکینتاش و تنها امید اپل برای برگشتن به روزهای اوج میدونست. یه رویداد عالی برای این مساله آماده کرده بود.
دوباره همون مدل قبلی. اول یه سری اسلاید نشون داد که بخش اولش مربوط میشد به یه تاریخچه و برنامهی اپل برای آینده، بعد کامپیوترهای شرکتهای دیگه که توی بازار بودن رو نشون داد، بعد یهو پارچه رو از روی iMac کشید و ازش رونمایی کرد. دقیقا مثل مکینتاش، روی صفحهی iMac هم نوشت «سلام» و بعد کلمهی «دوباره» زیرش اضافه شد. استیو گفت «انگار از یک سیارهی دیگه اومده.» احتمالا بقیه هم توی سالن باهاش موافق بودن. طراحی iMac واقعا عجیب و چشمنواز بود.
فروش از ۳ ماه بعد iMac شروع شد و بیشتر از ۸۰۰ هزارتا تو ۴ ماه فروخت. این سریعترین فروش محصولهای اپل تا اون موقع بود. نکتهی مهم این بود که ۳۲% از خریدارها اولین بار بود که کامپیوتر میخریدن. یعنی شما ببینید جامعه چقدر تشنهی یه محصول خوب بوده که به محض عرضهی این محصول یهو اینقدر ازش استقبال شده. این هم ببینید که وقتی یه نفر کار رو بلد باشه و نیاز جامعه رو درست درک کنه چقدر این میتونه برای دو طرف ماجرا مفید باشه.
iMac شروع راهی بود که اپل محصولاتش رو با i اولش تولید و معرفی کنه. استیو میگفت این i رو از اول اینترنت برداشتیم. خب اون موقع تو سال ۱۹۹۸ اینترنت خیلی چیز جدید و خفنی بود. ولی بعدا برای محصولهای دیگه هم ازش استفاده کردن و خب تا همین الان هم که هنوز دارن ازش استفاده میکنن.
تا آخرای سال ۲۰۰۰ اپل چند سال با iMac پیش رفت و تونست تقریبا جای پاش رو محکم کنه. اون هم توی روزهایی که اوضاع بازار کامپیوتر خراب بود و حباب دات کام ترکیده بود. در مورد حباب دات کام توی اپیزود ۵ که در مورد زندگی جف بزوس (Jeff Bezos) بود صحبت کردیم. این وضعیت رکود باعث شده بود همه نسبت به بازار کامپیوترها ناامید بشن و کم کم صحبت از این اومده بود وسط که دوران اوج کامپیوترها داره تموم میشه. انگار دیگه اتفاق جدید و هیجانانگیزی توی این صنعت نمیافتاد و دیگه استفاده از کامپیوتر به یک سری کارهای سطحی تبدیل شده بود.
ولی استیو این شرایط رو تغییر داد. به این ایده رسید که میشه کامپیوتر رو به قطب همه چیز تبدیل کرد. میشه کامپیوتر وسط باشه، همهی دستگاههای دیجیتال مثل پخشکنندههای موسیقی و دوربینهای فیلمبرداری و عکاسی بهش وصل بشن و با هم هماهنگ بشن. در واقع استیو دنبال ساختن یه اکوسیستم بود. این یعنی اپل باید یه سری دستگاه تولید میکرد که به کامپیوتر مربوط بودن ولی کامپیوتر نبودن. اومدن اسم شرکت رو از «Apple Computers» به «Apple» خالی تغییر دادن. حالا رفتن دنبال اینکه اول بتونن دستگاههای مختلفی که شرکتهای دیگه تولید کردن رو روی مک شناسایی کنن، فایلهاش رو بیارن روی مک. بعد کم کم اگه همه چیز خوب پیش رفت، برن سراغ تولید کردن همون دستگاهها.
استیو همیشه شیفتهی موسیقی بود و کلا موسیقی تو زندگیش نقش پررنگی داشت. به خاطر همین همیشه دنبال یه راهی بود که شنیدن موسیقی رو راحتتر کنه. اون روزها تو سالهای ۲۰۰۰-۲۰۰۱، کاستها تقریبا جمع شده بود و عصر CDها رسیده بود. حالا CDها رو میریختی رو کامپیوتر، چندتا آهنگ رو جدا میکردی و باهاشون به قول اون زمان ما «گلچین» درست میکردی. یادتونه دیگه «گلچین ابی»، «گلچین داریوش»، «گلچین شاد» از این چیزها که همه داشتیم. البته این چیزها قبلا رو کاست هم بود و به صورت آنالوگ انجام میشد ولی خب حالا که CD اومده بود و کامپیوتر بود و اینا، انتظار میرفت «گلچین» درست کردن کار سادهتری باشه. ولی هنوز به همون سختی زمان آنالوگ بود. آهنگها رو نمیتونستی درست از روی CD برداری، رایت کردن روی CD خام سخت و زمانبر بود، نرمافزارهایی هم که برای این کار بودن خیلی پیچیده بودن. استیو دید این بازار پتانسیل داره و تصمیم گرفت برای همین کار مدیریت موسیقی رو کامپیوتر یه نرمافزار بسازن. ژانویهی ۲۰۰۱ اپل iTunes رو معرفی کرد. یه نرمافزار ساده و جمع و جور که باهاش میتونستی آهنگها رو از روی CD برداری، مدیریت کنی، پلیلیست درست کنی و مهمتر از اون با چندتا کلیک ساده CD «گلچین» خودت رو رایت کنی. و جالب اینکه این نرمافزار رایگان بود. برعکس تمام نرمافزارهای مشابه که یا پولی بودن یا نسخهی رایگانشون امکانات کمی داشت.
بعد از معرفی iTunes، به ذهن استیو رسید حالا که ما iTunes رو داریم، بیایم یه دستگاه برای این iTunes بسازیم که ملت دیگه اصلا نیازی به CD نداشته باشن. البته اون موقع یه سری MP۳ Player تو بازار بود ولی استیو میگفت اینها هیچکدوم اونقدر که باید خوب نیستن. یا امکاناتشون کم بود یا استفاده ازشون سخت بود. بعد تعداد آهنگهایی که توشون جا میشد خیلی کم بود. که خب این خیلی مهم بود. یعنی اونقدر فرقی با CD نداشتن. جفتشون همون ۱۰-۲۰ تا آهنگ جا داشتن. استیو میگفت «ما اگه بخوایم همچین دستگاهی رو بسازیم باید حافظهش طوری باشه که بشه کلی آهنگ ریخت توش. ۱۰-۲۰ تا آهنگ فایده نداره که.» یکی از مهندسهای اپل رو فرستاد ژاپن که بره با شرکت توشیبا (Toshiba) صحبت کنه ببینه همچین چیزی رو اصلا میتونن تولید کنن؟ همونجا ژاپنیها بهش میگن ما داریم یه حافظه درست میکنیم اندازهی یه سکهی ۱ دلاری. ۵ گیگ توش جا میشه. مهندسه همونجا امتیاز انحصاری استفاده از این حافظه رو از توشیبا میخره. چون دقیقا همچین چیزی میخواتسن دیگه. یه حافظه که حدود هزارتا آهنگ توش جا بشه.
اما خب حالا که هزارتا آهنگ تو این دستگاه جا میشه، یه مشکلی به وجود میاد. الان ما اگه بخوایم یکی از آهنگها رو توی این لیست هزارتایی انتخاب کنیم باید یکی یکی بزنیم Track بعدی؟! مثلا ۵۰۰ تا Next بزنیم؟! نمیشه که! این باعث شد استیو اینا یه اختراع خاص و جدید بکنن. یه نوار دایرهای شکل که وقتی میچرخونیش موزیکها با سرعت بیشتری عوض بشن. البته واقعا نمیچرخیدا، لمسی بود. دستت رو میذاشتی روش میچرخوندیش با سرعت بیشتری میرفت Trackهای بعدی. یه صفحه نمایش هم داشت که لیست چندتا آهنگ اخیر توی پلیلیستت رو نشون میداد. پس شد یه مستطیل خیلی ساده که تو دست جا میشه، بعد نیمهی بالاییش یه صفحه نمایش و نصفهی پایینش هم یه دایره که هم باهاش میشه یکی یکی Trackها رو عوض کرد، هم اگه دستت رو بذاری روش و بچرخونی میتونی سریع بری پایین لیست و یه آهنگ دیگه پخش کنی.
استیو اعتقاد داشت خود دستگاه باید در سادهترین حالت ممکن باشه تا هر کسی بتونه ازش استفاده کنه. مشکلی که با دستگاههای مشابه داشت این بود که استفاده ازشون پیچیده بود. استیو تصمیم گرفت امکانات روی خود دستگاه رو محدود کنه و حالا همه کارها باید روی iTunes انجام میشد. یعنی روی کامپیوترت. تو این فرآیند سادهسازی اونها حتی دکمهی خاموش و روشن هم برای دستگاه نذاشتن. هر موقع از دستگاه استفاده نکنی خاموش میشه دیگه! دکمه میخواد چیکار؟! در واقع استیو و رفقا چون خودشون موزیکباز قهار بودن میدونستن که از یه همچین دستگاهی دقیقا چی میخوان. چیزی رو ساختن که خودشون بخوان ازش استفاده کنن. برای اسمگذاریش هم یکی پیشنهاد داد اسمش رو بذارن Pod. استیو هم گفت خب ما الان iMac رو داریم، iTunes هم هست. اینم میذاریم iPod.
جانی آیو پیشنهاد داد کل دستگاه رو سفید تولید کنن. استیو هم موافق بود. یعنی از خود iPod گرفته تا کابل و شارژر و هدفونش همه سفید. این برای اون زمان خیلی متفاوت بود. دستگاههای دیگه معمولا همه مشکی بودن. هدفونها هم همه مشکی بود. آیو روی طراحی کوچکترین اِلِمانهای طراحیش فکر کرد و دستگاهی رو ساخت که تبدیل به یه نماد شد.
۲۳ اکتبر ۲۰۰۱، ۱ آبان ۱۳۸۰، یکی از مشهورترین کنفرانسهای معرفی محصول تا اون زمان اتفاق افتاد: استیو جابز iPod رو معرفی کرد. ولی این کنفرانس یه فرقی با کنفرانسهای قبلی استیو داشت. این بار هیچ میز و پارچهای وسط صحنه نبود. استیو اول از ویژگیهای محصولش گفت و بعد به جای این که مثل همیشه بره اون طرف صحنه و پارچه رو از روی دستگاه بکشه، گفت «خیلی اتفاقی همین الان یکی توی جیبم دارم.» بعد یه دستگاه سفید کوچیک از توی جیبش درآورد. گفت «این دستگاه کوچیک فوقالعاده ۱۰۰۰ آهنگ تو خودش جا میده و توی جیب من جا میشه.» حضار قشنگ هیجانزده شدن.
عرضهی iTunes و بعد هم تولید iPod اولین قدم اپل برای تغییر تو صنعت موسیقی جهان بود. استیو اینا یه کار بزرگ کردن. اون موقع با قوی شدن کامپیوترها و بعدش هم اومدن اینترنت، اوضاع صنعت موسیقی داشت خراب میشد. فروش CDهای موسیقی داشت کم میشد چون فایلش خیلی راحت توی اینترنت پیدا میشد و دیگه انگار همه احتیاجی به خرید CDها پیدا نمیکردن. یه سری پلتفرم برای موسیقی راه افتاد که موزیکها رو غیرقانونی جابهجا میکردن. استیو چون خیلی اهل موسیقی بود، شرایط تولیدکنندههای موسیقی هم براش مهم بود. تصمیم گرفت یه کاری کنه تا جلوی کپی غیرقانونی آهنگها گرفته بشه. اعتقاد داشت باید به تولیدکنندهها احترام گذاشت تا محصولات بهتری تولید کنن و این به نفع شرکتهایی مثل اپل که محصولهای مربوط به موسیقی تولید میکنن هم هست.
حالا چیکار کرد؟ دید حالا که بخش قابل توجهی از مردم دارن برای شنیدن آهنگ از iPod استفاده میکنن و برای ریختن آهنگ روی iPodشون هم از iTunes استفاده میکنن، پس میتونن iTunes رو تبدیلش کنن به یه فروشگاه برای خریدن موسیقی. چون تا الان فقط یه نرمافزار انتقال فایل بود. البته قبل از اونها شرکتهای دیگهای مثل سونی که از سالها قبل یه دستی تو بازار موسیقی داشت یه سری فروشگاه برای موسیقی راه انداخته بودن ولی سیستم فروششون به صورت فروش اشتراک بود. یعنی شما یه اشتراکی میخریدی و انگار موزیکها رو اجاره میکردی. بعد که اشتراکت تموم میشد، دسترسیت رو به اون موزیکها از دست میدادی. استیو اومد گفت این فایده نداره. مردم دوست دارن موزیکی که میخرن رو همیشه داشته باشن. مثل قبلا که میرفتن کاست یا CDش رو میخریدن و همیشه داشتنش. رفتن با خوانندههای مختلف مذاکره کردن و ازشون حق پخش خریدن. ۲۰۰ هزارتا آهنگ ریختن توی پلتفرمشون و قیمت هر آهنگ رو هم گذاشتن ۹۹ سنت. حالا شما هر آهنگی رو میخریدی همیشه داشتیش و هر موقع میخواستی میتونستی بریزیش توی iPodت و گوش کنی.
۲۸ اپریل ۲۰۰۳ استیو فروشگاه iTunes رو معرفی کرد. فعالهای بازار اون موقع حدس میزدن که احتمالا تو زمان ۶ ماه مردم به ۱ میلیون دانلود تو iTunes برسن. ولی این اتفاق فقط توی ۶ روز افتاد. تا سال ۲۰۰۷ و قبل از این که iPhone معرفی بشه، نصف درآمد اپل از همین iPod و iTunes میومد. بعدشم که iPod تبدیل شد به یه خط تولید جدید توی اپل که کلی محصول دیگه با این اسم تولید شد. مثل iPod Shuffle که آهنگها رو به صورت Shuffle یعنی قاطی و بدون ترتیب پخش میکرد یا iPod Touch که صفحهی نمایش داشت و لمسی بود.
توی کنفرانس WWDC ۲۰۰۵ استیو جابز یه قابلیت دیگه رو هم معرفی کرد که به iPod اضافه شده بود: پادکست. کلمهی «پادکست» چیزیه که تا اون موقع چندبار استفاده شده بود و استیو با استفاده ازش توی این کنفرانس یه جورایی بهش رسمیت بخشید و اون رو وارد دایرهی لغات مردم کرد. کلمهی پادکست از ترکیب دو کلمهی iPod و Broadcast به معنی «پخش کردن» درست شده. اپل قابلیت شنیدن پادکستها رو از همون ژوئن ۲۰۰۵ به iTunes اضافه کرد و سال ۲۰۱۲ هم یه اپلیکیشن مخصوص برای شنیدن پادکست به اسم Apple Podcasts عرضه کرد. الان تقریبا میشه گفت اصلیترین مرجع پخش پادکست اپله. یعنی این که شما صرفا یه فایل صوتی ضبط کنید و اون رو بذارید توی تلگرام یا اپلیکیشنهای دیگه مثل کست باکس یکم با پادکستهایی که به صورت حرفهایتر منتشر میشن فرق میکنه. پادکستها مدل انتشار مخصوص به خودشون رو دارن. هر پادکستی یه RSS Feed داره که این RSS Feed معرفی میشه به اپل و بعد هر شنوندهای میتونه اون پادکست رو توی اپلیکیشنهای مخصوص پادکست پیدا کنه. در مورد پادکست یه ویدیو دارم که لینکش رو گذاشتم توی توضیحات. اگر هم سوالی در مورد ساخت پادکست دارید میتونید به تلگرام بایوکست با یوزر @BioCast پیام بدید تا راهنماییتون کنم.
بعد از موفقیتی که iPod داشت، حالا از این طرف و اون طرف از اپل و از استیو خواسته میشد محصولهای دیگه هم تولید کنن. از تلفن و دوربین گرفته تا ماشین. استیو هم به این باور رسیده بود که اونها میتونن وسیلههایی که هست رو خیلی سادهتر و کاربردیتر بسازن. البته جلوی ساخت موبایل خیلی مقاومت میکرد. حوصلهی سر و کله زدن با اوپراتورها رو نداشت. ولی پیشرفت روز به روز تلفنهای همراه باعث شد یه جایی به این نتیجه برسه که اگه تولیدکنندههای تلفن همراه بیان پخش موسیقی رو به تلفنهاشون اضافه کنن، این برای بازار iPod بده.
اون موقع تو سال ۲۰۰۵ نصف درآمدهای اپل از iPod بود. و خب یه جورایی منبع اصلی درآمد شرکت در خطر بود. استیو و هیئت مدیره به این فکر میکردن که باید وارد این صنعت بشن. میگفتن احتمالا چند وقت دیگه یه شرکتی میاد یه سیستمعاملی برای گوشیها درست میکنه و بازار رو تو دست میگیره. درست هم فکر میکردن. چند سال بعد سر و کلهی اندروید پیدا شد. در واقع اگه اپل به موقع دست به کار نمیشد همون اتفاقی که تو بازار PCها افتاد توی بازار گوشیها هم براش میافتاد.
ولی خب اونها توی ساخت گوشی تجربهای نداشتن. بازار دست نوکیا و موتورلا بود. پس اولین تصمیمشون این شد که با یکی از این شرکتها همکاری کنن. انتخابشون موتورلا بود. رفتن با موتورلا یه همکاری رو شروع کردن که موتورلا یه گوشی تولید کنه و سیستم iPod رو هم بذاره روی اون. اسم اون گوشی شد Motorola Rokr E۱ که سال ۲۰۰۵ معرفی شد. گوشیه چیز خاصی نداشت. در واقع عین همون گوشیهای قبلی بود فقط اون سیستم iPod رو هم روش داشت و میتونستی ۱۰۰ تا آهنگ بریزی روش. توی معرفیش کلی از این میگن که «حالا میتونید ۱۰۰ تا آهنگ رو همه جا با خودتون توی گوشیتون داشته باشید.» بعد تاکید میکنن که «فرض کنید دارید آهنگ گوش میدید، تلفنتون زنگ میخوره، صحبتتون تموم میشه، حالا آهنگ از همون جایی که داشتید گوش میکردید ادامه پیدا میکنه!» واقعا آدم اینها رو میشنوه میبینه توی این ۱۷ سالی که گذشتته چقدر همه چیز عوض شده.
اما خب از Rokr خیلی استقبال نشد. چون نه طراحی خاصی داشت، نه چیز جدیدی. احتمالا مردم ترجیح میدادن همون گوشیهای خودشون رو کنار یه iPod داشته باشن تا برن یه گوشی جدید بخرن که ترکیبی از این دوتاست. استیو اومد به تیمش گفت بیاید یک بار برای همیشه این مشکل رو حل کنیم. گفت بیاید یه گوشیای طراحی کنیم که دکمه نداشته باشه. میگفت همه گوشیها دکمه دارن، بیاید ما خلاف جهت شنا کنیم. اون موقع بلکبری فروش خوبی داشت چون داشت گوشیهایی تولید میکرد که کلی دکمه داشت. در واقع کیبوردش تمام حروف رو داشت. اما شرکتی که کارش ساخت کامپیوتره بیشتر با چالشهای ساخت یه محصول جدید آشنا هست. استیو میگفت اگه این کیبورد رو بیاریم توی صفحه و لمسییش کنیم حالا میشه کلیدهاش رو تغییر داد، خیلی کارها میشه باهاش کرد. پس خیلی بهتر از کیبورد فیزیکیه.
اون موقع موتورلا و نوکیا هم گوشیهای لمسی تولید کرده بودن ولی با قلم کار میکردن. ولی استیو با قلم مشکل داشت و میگفت باید بدون قلم قابل استفاده باشه. ما همهمون با خودمون یه قلم همراه داریم، قلم جدا میخوایم چیکار؟! منظورش انگشتمون بود. رفتن سمت ساختن یه تکنولوژی جدید صفحههای لمسی که اسمش رو گذاشن Multi-touch. ۶ ماه طول کشید بسازنش.
آیو و تیمش یه ترفند داشتن. وقتی یه ایدهای رو استیو مطرح میکرد، اینا تو مراحل مختلف نشونش نمیدادن. صبر میکردن وقتی تقریبا نهایی شد بهش نشون میدادن که هیجانزده بشه. چون اگه نمونهی ناکامل رو نشونش میدادن میگفت مزخرفه و اینا، یهو کل پروژه رو متوقف میکرد!
استیو سر قرارداد با شرکتهای مخابراتی هم مشکل داشت. چون در مورد طراحی محصول نظر میدادن. در واقع براشون مهم بود که این قراره چقدر آنتندهیش قوی باشه. میگفتن باید آنتنش رو اینطوری بذارید و اون طوری بذارید. استیو هم میگفت به شما ربطی نداره من شکل ظاهری محصولم خیلی برام مهمه. حتی یه جا بعد از این که دید بحث داره زیاد میشه تصمیم گرفت بره کمپانی مخابراتی خودش رو بزنه که بعد بیخیال شد.
چالش بعدی براشون طراحی سیستمعامل این گوشیه بود. اومدن براش یه سیستمعامل جدید نوشتن که اسمش شد iPhone OS و بعد خلاصهش کردن شد iOS. توی این سیستمعامل کلی نوآوری جدید برای اولین بار استفاده شد. چیزهایی که الان به همهشون عادت کردیم. در مورد تک تک اتفاقاتی که قراره توی این سیستمعامل بیوفته فکر شده بود. کلی روی تمام جزئیاتش بحث کرده بودن. که البته بعدا از بیشترش کپی شد و توی بقیهی گوشیها هم استفاده شد. اپل هم یه سری شکایت و اینا کرد ولی خیلی نتونست کار خاصی بکنه. معروفترینش اینی هست که بهش میگن Pinch. که باهاش عکس رو زوم میکنیم. Pinch یعنی نیشگون. نیشگون میگیریم دیگه. الان روی همهی گوشیها هست، تقریبا هر روز داریم استفاده میکنیم.
محصول که نهایی شد، استیو مثل همیشه اول نمونه رو به چند نفر از کسایی که تو شرکت قبولشون داشت نشون داد. وقتی دید اونها هم ازش خوششون اومد، دیگه مطمئن شد این واقعا یه چیزیه که قراره بترکونه. و حالا وقت تاریخسازی بود. ۹ ژانویه ۲۰۰۷، ۱۹ دی ۱۳۸۵. روزی بود که استیو برای ۲ سال و نیم منتظرش بود. جایی که اون جملهی معروفش رو گفت: «امروز اپل میخواد تلفن رو از نو اختراع کنه.»
لحظه لحظهی این کنفرانس پر از زیبایی و شکوهه. کل کنفرانس که طولانیه ولی یه چیزی حدود ۱۰ دقیقه ازش رو من بارها و بارها دیدم. احتمالا خیلی از شما هم فیلم این کنفرانس رو دیدید. این روز، این اجرا، یه جورایی شاید قلهی استیو جابز تو کل زندگیشه. انگار که این آدم زاده شده بود تا اون روز تو مراسم Macworld ۲۰۰۷ بره توی مرکز مُسکُنی (Moscone Center) و iPhone رو معرفی کنه. و عجب معرفی جالبی. چقدر دقیق و حسابشده. غیر از اون جملهی «امروز اپل میخواد تلفن رو از نو اختراع کنه.» که قبلتر گفتم، استیو یه حرف خیلی معروف تو این کنفرانس داره. فقط ببینین این آدم چجوری هیجان رو به جمعیت تزریق میکنه. میگه «هر چند وقت یه بار یه محصول انقلابی میاد که همه چیز رو تغییر میده. کار کردن روی یکی از اینها افتخار بزرگی برای هر کسیه. اما اپل افتخار داره که چندتا از اینها رو خودش معرفی کرده. ۱۹۸۴ ما مکینتاش رو معرفی کردیم. چیزی که فقط اپل رو تغییر نداد، کل صنعت کامپیوتر رو متحول کرد. تو ۲۰۰۱ ما اولین iPod رو معرفی کردیم. اون فقط مدل موسیقی شنیدن ما رو تغییر نداد، کل صنعت موسیقی رو متحول کرد. و امروز ما ۳ تا محصول انقلابی تو این کلاس رو معرفی میکنیم. اولی یه iPod با صفحهی عریض لمسی، دومی یه تلفن همراه انقلابی و سومی یه دستگاه ارتباط اینترنتی پیشرفته.» هر کدوم رو که میگفت، جمعیت به شدت تشویق میکردن. به خصوص وقتی اسم تلفن همراه رو آورد یهو سالن منفجر شد. چون خیلی وقت بود که همه منتظر همچین روزی بودن. کلی شایعه در مورد این مساله بود و اینجا مشخص شد که این شایعهها درست بودن. واقعا اپل قراره یه تلفن همراه عرضه کنه!
حالا اون شوی اصلی شروع میشه. استیو ادامه میده: «پس ۳ چیز: یه iPod با صفحهی عریض لمسی، یه تلفن همراه انقلابی و سومی یه دستگاه ارتباط اینترنتی پیشرفته. یه iPod، یه تلفن همراه، و یه وسیلهی ارتباط اینترنتی.» دوباره: «یه iPod، یه تلفن همراه...» سالن یکسره تشویق میکرد. همه منظور استیو رو فهمیده بودن. استیو ادامه داد: «متوجه میشین؟ اینها ۳ تا دستگاه مجزا نیستن. یه دستگاهه. و ما صداش میزنیم: iPhone.» و اون جملهی مشهور: «امروز اپل میخواد تلفن رو از نو اختراع کنه.»
کاملا قابلیت این رو دارم که کل مراسم رو براتون تعرف کنم. مراسم یه بخش مهم دیگه هم داشت. اون هم بخشی که استیو در مورد طراحی و نحوهی کار کردن با این دستگاه جدید توضیح میداد. به این اشاره کرد که ما داریم واقعا یه تلفن هوشمند یعنی Smartphone ارائه میکنیم. گوشیهایی که تا اون موقع اومده بودن و بهشون میگفتن Smartphone رو نشون داد، گفت اینا اصلا هوشمند نیستن. ما میخوایم یه Smartphone واقعی عرضه کنیم. یکی از نشونههای این هم نحوهی کار کردن با این دستگاهه. همون بحث استفاده از انگشت به جای قلم. صفحههای لمسی اون موقع اصلا راحت کار نمیکردن، وقتی استیو iPhone رو از توی جیبش درمیاره و با انگشتش خیلی راحت اسکرول میکنه، قشنگ مشخصه کل سالن تعجب میکنن. کل سالن یه WOW میگن و تشویق میکنن. بگذریم، پیشنهاد میکنم این کنفرانس رو حتما ببینید. توش کلی درس نحوهی ارائه دادن هست. به هر حال استیو اینا اون روز واقعا تلفن رو از نو اختراع کردن.
۷ ماه بعد که این دستگاه فوقالعاده عرضه شد، مردم از چند ساعت قبل پشت مغازهها صف کشیده بودن. البته توی این چند ماه تا زمان عرضهی رسمی کلی نظر مخالف در موردش اومده بود که یکی از معروفترینهاش مربوط به استیو بالمر (Steve Ballmer) هست. مدیرعامل وقت مایکروسافت. گفت «قیمتش ۵۰۰ دلاره، کیبورد هم نداره! کی میخره همچین چیزی رو. محکوم به شکسته!» (یه همچین چیزی) یه تصویر خیلی معروف هم هست از جلد مجلهی فوربز (Forbes) تو نوامبر ۲۰۰۷ که نوشته «نوکیا یک میلیارد مشتری داره، آیا کسی میتواند نوکیا را از تخت پادشاهی به زیر بکشاند؟» خیلی عجیبه واقعا. چند سال بعد همین iPhone باعث شد تا دیگه اثری از «پادشاهی نوکیا» نباشه.
بعد از معرفی و عرضهی iPod و iPhone، پیشبینی میشد که اپل یه محصول دیگه هم عرضه کنه. چند سال بود که شرکتهای مختلف به این فکر افتاده بودن که یه دستگاهی تولید کنن که بتونه کار لپتاپها رو بکنه ولی جمع و جورتر از اونها باشه. یعنی تبلت. مثلا سال ۲۰۰۳ مایکروسافت یه تبلت تولید کرده بود که کیبورد و قلم و اینا داشت ولی خیلی چیز جالبی نبود. یا نوکیا سال ۲۰۰۱ یه چیز تقریبا مشابه ساخته بود. البته ایدهی اصلی ساختن تبلت برای دههی ۹۰ اینا بود ولی خب شرکتها داشتن فقط این فضا رو امتحان میکردن. هیچ کس خیلی جدیش نمیگرفت. حالا چند سال بود که استیو هم اینا به فکر تولید تبلت افتاده بودن. اینجا اون گیک نبودن استیو یه جورایی به کمکش اومد که بتونه بهتر از بقیه روی این ایده کار کنه. هدفگذاریش این طوری بود. میگفت «یه چیزی لازم داریم که حتی من هم بتونم باهاش کار کنم. خیلی ساده باشه.» این ایده قبل از ساخت iPhone به ذهنشون رسیده بود. اما استیو دید الان بازار بیشتر به سمت تلفن همراهه تا تبلت. پس بهتره تمرکزشون رو بذارن روی تولید گوشی، بعد برن سراغ درست کردن تبلت. ضمن این که اگر بتونن چالشهای اصلی رو حل کنن و گوشیه رو بسازن، دیگه یکم بزرگتر کردنش و تبدیل کردنش به تبلت کار خاصی نداره. ولی اگه برعکس پیش برن و اول بزرگش رو بسازن، باز سر کوچیک کردنش داستان دارن. پس ایدهی ساخت تبلت رو گذاشتن کنار و تمرکزشون رو گذاشتن روی ساختن تلفن همراه. حالا که دیگه گوشی رو عرضه کرده بودن و ازش هم استقابل شده بود، دوباره پروژهی تبلت اومد روی میز و تقریبا با کمترین چالش تونستن تولیدش کنن.
۲۷ ژانویه ۲۰۱۰، تقریبا ۳ سال بعد از معرفی iPhone، استیو یه بار دیگه اومد روی سن تا یه محصول جدید رو معرفی کنه. صفحه نمایش پشتش رو به ۳ قسمت تقسیم کرده بود. سمت راست لپتاپ، سمت چپ گوشی، وسط هم یه علامت سوال بزرگ. منظورش این بود که میخوایم یه چیزی بین اینها رو معرفی کنیم. بعد توضیح داد که ما نیاز داریم یه محصولی داشته باشیم که از هر دوی اینا بهتر باشه. گفت پیشنهاد بعضیها نتبوکه ولی نتبوکها اصلا بهتر نیستن، بدترن. چون قشنگ ضعیفتر از لپتاپهان. پس پیشنهاد ما یه خط محصول جدیده. به اسم iPad. یه تبلت که برای گشتن توی اینترنت، کار با ایمیل، دیدن عکس و فیلم، شنیدن موسیقی و پادکست و این جور چیزها یه سری مزیت هم نسبت به iPhone داره، هم نسبت به لپتاپ.
البته اوایلش یه سری انتقاد به iPad بود. مردم هنوز مدل استفاده ازش رو درک نمیکردن. چطوری یه دستگاه بزرگ، بدون کیبورد و قلم، با فقط یه پورت، قراره کار ما رو راه بندازه؟ اصلا برای چی باید بخریمش؟ که البته زمان ثابت کرد همه اشتباه میکردن و این واقعا یه وسیلهی کاربردیه. به هر حال با همهی مسخره کردنهایی که روزنامهها انجام دادن، iPad به یکی از موفقترین مدلهای تجاری اپل تبدیل شد. تو یک ماه بیشتر از ۱ میلیون دتسگاه فروخت. ۲ برابر بهتر از iPhone. بعد از ۹ ماه هم ۱۵ میلیون رو رد کرد. در واقع بر اساس بعضی از معیارها نسخهی اول iPad موفقترین محصول مصرفی عرضه شده تو تاریخه.
یه موضوع دیگه اینکه استیو توی کنفرانسهایی که برای iPhone و iPad داشت، خیلی در مورد این صحبت میکرد که میتونید اپلیکیشنهای مختلفی روی این دستگاهها بریزید و میتونید خیلی کارها روی اونها بکنید. اما حالا که هر دوتای این محصولها دست مردم بود، انگار تعداد اپهایی که بود کم بود و واقعا احتیاج میشد یه چیزهایی این وسط کمه. اون موقع اپل نمیذاشت توسعهدهندههای دیگه برای iPhone و iPad نرمافزار بسازن. میگفت نمیشه کنترلشون کرد. معلوم نیست میخوان رو دستگاههامون چی نصب کنن و این برای دستگاههامون بده. احتمالا بتونید حدس بزنید که این حرف استیو بود. کلا از همون اول زمانی که iPhone رو معرفی کردن کلی رو این مساله بحث داشتن. همیشه به استیو میگفتن باید این مساله رو حلش کنیم چون رقیبهامون میان بازار رو میگیرن. بالاخره بعد از عرضهی iPad استیو راضی شد. ولی خب تا جایی که میتونستن محدودش کردن. اومدن یه فروشگاه اختصاصی روی iOS گذاشتن که فقط از طریق اون بشه نرمافزار نصب کرد. نرمافزارها رو اول خودشون امتحان میکردن، بعد اجازهی انتشار روی App Store پیدا میکردن. حتی همین الان هم که ۱۴-۱۵ سال گذشته، نمیشه خارج از App Store روی دستگاهت نرمافزار نصب کنی. اگر هم بشه خیلی سخته و کلی محدودیت داره. که خب ما تو ایران از این مسائل داریم و تقریبا همهمون با این مساله آشنا هستیم.
اما آخرین باری که استیو به عنوان مدیرعامل اپل رفت روی استیج تا یه محصول جدید رو معرفی کنه ۶ ژوئن ۲۰۱۱ بود. توی کنفرانس WWDC. برای معرفی iCloud. ولی توجهها بیشتر از سرویسی که معرفی شد، به وضعیت خود استیو جلب شد. ظاهر استیو خیلی عوض شده بود. وزنش به شدت کم شده بود، سرحال و قبراق راه نمیرفت و همش نفس نفس میزد. همون لحظه سهام اپل یه افت قابل توجهی کرد. بعدش هم مشخص شد که استیو مبتلا به سرطان پانکراسه.
البته مردم و رسانهها تقریبا از سال ۲۰۰۸ یعنی ۳ سال قبل میدونستن که استیو مریضه. خود استیو میگه به نظرش این سرطان از سال ۱۹۹۷ اومده سراغش. اون موقعی که تازه برگشته بود اپل و کنارش هم داشت کارهای پیکسار رو پیش میبرد. شبها دیر میاومد خونه، نای حرف زدن نداشت و فقط میگرفت میخوابید. همون موقع یه چیزهایی حس میکرد ولی خیلی جدیش نگرفت و نرفت آزمایش بده. یه بار که به خاطر سنگ کلیهش رفته بود دکتر، دکتره مشکوک شد. فرستادش آزمایش که یه اسکن از مثانهش بگیره. استیو هم خیلی حوصلهی این کارها رو نداشت. نرفت دنبالش، هی انداخت عقب. بالاخره بعد چند وقت رفت اسکن رو گرفت، برد نشون دکتره داد، دکتره دید یه سایهای افتاده روی مثانهش. یعنی پانکرانس یه مسالهای داشت. فرستادش دکتر غدد. بهش گفتن این توموره و یکم هم خطرناکه چون پانکراس کلا خیلی پیشروندهس. تا حدی که بهش گفتن کارت رو جمع و جور کن، شاید فقط چند ماه دیگه فرصت داشته باشی. اما این وسط یه نفر هم بهش گفت احتمال داره با مشکلت عمل حل بشه. اینم دیگه تقریبا خیالش راحت شد، دوباره زد تو فاز بیخیالی. کلا با عمل و اینا مشکل داشت. بیشتر به روشهای گیاهی و طب سنتی و این جور چیزها اعتقاد داشت. مثلا میگفت با رژیم گیاهی سخت حتی میشه سرطان رو هم درمان کرد.
کلا شل گرفته بود دیگه. خوشحال شده بود که آره دیگه چیزی نمیشه، همین رژیمه رو رعایت میکنم و دیگه خوب میشه. ولی کم کم اوضاع ریخت به هم. تا حدی که بهش گفتن باید هرچه زودتر عمل کنی. ولی بازم زود نرفت هی میانداخت عقب. تا اینکه بالاخره سال ۲۰۰۴ بعد از ۹ ماه رفت عملش رو انجام داد. ولی خب یکم دیر شده بود. سرطان توی بخشهای دیگهای از بدنش هم پخش شده بود. از جمله کبدش. برنامهی غذاییش رو سختتر کرد، یه آشپز استخدام کرد که براش غذاهای مخصوص درست کنه. یکسره هم باید داروهای آرامبخش میخورد تا کمتر درد بکشه.
خب، سال ۲۰۰۴ عمل کرد دیگه. یعنی دقیقا تو اوج دوران اپل. همون موقعی که هر چند ماه یه بار میاومد یه محصول جدید معرفی میکرد. خب این باعث میشد تغییرات ظاهریش جلوی چشم همه باشه. همه یه جورایی حدس میزدن که احتمالا یه مشکلی هست. حدود ۲۰ کیلو وزن کم کرده بود. چند سال همین طوری گذروند تا سال ۲۰۰۹ که دکترش بهش گفت اوضاع کبدت خوب نیست و باید حتما پیوند کبد انجام بدی. سیستم قانونی دریافت کبد هم این طوری بود که یه سایت دولتی بود، برای هر ایالتی جدا، باید توش ثبت نام میکردی و میرفتی تو نوبت. اینا هم رفتن تو لیست کالیفرنیا ثبت نام کردن و موندن توی صف انتظار. البته با توجه به موقعیت استیو و پولی که داشت، یه راههایی بود که بتونه توی این صف میونبر بزنه بیاد بالاتر. تا مثلا زودتر کبد بهش برسه. ولی دوست نداشت همچین کاری رو. دوست داشت عادلانه رفتار کنه، حق بقیه رو نخوره. حتی وقتی پای مرگ و زندگی درمیونه.
توی ایالتهای دیگه هم میتونستن ثبت نام کنن که شانسشون رو تو اونجاها هم امتحان کنن. استیو این یکی رو قبول کرد که انجام بدن. همین هم بهشون کمک کرد تا یکم زودتر کبد پیدا کنن. ۲۱ مارس یعنی دقیقا میشه اول فروردین ۱۳۸۸ زنگ زدن بهشون گفتن «یه کبد توی ممفیس هست، الان نوبت شماست، اگه میخواید بیاید وگرنه بدیم به نفر بعدی توی لیست.» استیو و خانومش پاشدن سریع خودشون رو رسوندن ممفیس. خوبیش این بود که استیو هواپیمای شخصی داشت، تونست تو کمتر از ۸ ساعت خودش رو از کالیفرنیا برسونه ممفیس. ساعت ۴ صبح رسیدن فرودگاه، کارای اداریش رو توی راه بیمارستان انجام دادن و پیوند انجام شد. اما خب اونچنان هم عملش به موقع نبود. توی عمل یه سری نشونه دیدن که یه جورایی مطمئن شدن که کار از کار گذشته.
اما گفتم استیو با خانومش رفتن ممفیس. استیو سال ۱۹۹۱ با لورن پاول (Laurene Powell) ازدواج کرد. داستان آشنا شدنشون هم خیلی جالبه. اکتبر ۱۹۸۹ یعنی دقیقا یه سال بعد از معرفی کامپیوتر نکست، یه روز پنجشنبهای استیو توی مدرسهی کسب و کار دانشگاه استنفورد سخنرانی داشت. مدرسهی کسب و کار استنفورد رو احتمالا از اپیزود فیل نایت (Phone Knight) یادتونه. همونجایی که فیل اون ارائهی مهمش رو داد، بعد پاشد رفت ژاپن تا اون طرح بیزینسیش رو اجرا کنه. بگذریم. اون روزی که استیو سخنرانی داشت. لورن تازه از همین دانشگاه فارغالتحصیل شده بود. اون روز با دوستش اومده بودن اونجا. در واقع دوستش بهش پیشنهاد کرده بود که این جلسه رو بیاد. لورن و دوستش دیر رسیدن، وقتی وارد کلاس شدن دیدن همهی صندلیها پره. سریع نشستن تو راهروی وسط کلاس. ولی نشسته بودن سر راه، یکی از مسئولها اومد بلندشون کرد. لورن هم دست دوستش رو گرفت رفتن نشستن روی تنها صندلیهای خالی کلاس که تو ردیف جلویی بود. یعنی رو صندلیهای مهمونهای مخصوص. استیو هنوز نیومده بود. وقتی که اومد، راهنماییش کردن بره توی همون ردیف جلویی بشینه. دقیقا روی صندلی کناری لورن.
استیو تا نشست، روش رو برگردوند دید به به چه خانوم خوشگلی نشسته کنارش! سریع سر صحبت رو باهاش باز کرد. تا وقتی نوبت استیو شد که بره برای سخنرانی داشتن حرف میزدن. استیو پرسید «من سخنرانی دارم، شما برای چی اینجا هستید؟» لورن هم یه چیزی به شوخی سر هم کرد گفت. گفت «یه مسابقه لاتاری بوده برای نشستن روی این صندلی. من برنده شدم. جایزهی لاتاریش هم این بود که شما باید من رو به شام دعوت کنی!» استیو این طوری بود که «عه که اینطور. چه جالب!» بحث عوض شد و گذشت. بعد از سخنرانی استیو، کلاس که تموم شد، همه داشتن میرفتن، استیو رفت دم ماشین لورن بهش گفت «قرار نبود من شما دعوت کنم شام؟!» لورن خندهش گرفت. ولی نگفت که شوخی کرده بوده. گفت «خب؟» استیو گفت «خب نباید یه شمارهای چیزی به من بدی که بتونم پیدات کنم دعوتت کنم؟! شنبه شب بریم؟!» لورن یه چیزی رو هوا گفته بود و حالا واقعا استیو دعوتش کرده بود. گفت «خوبه.» استیو هم گفت «خب پس شمارهت رو بده تا زنگ بزنم بهت.» شماره رو گرفت و داشت میرفت بشینه تو ماشینش که بره. یه جلسهی کاری برای نکست توی یه میخونه اون طرف شهر داشت. هنوز نرسیده بود به ماشینش که برگشت. با خودش گفت «قطعا ترجیح میدم با این دختره برم بیرون تا برم جلسهی کاری.» برگشت به لورن گفت «همین امشب بریم شام؟» اوکی رو گرفت و رفتن. رفتن یه رستوران گیاهخواری تو خیابون سنت مایکل پالو آلتو، ۴ ساعت هم نشسته بودن.
بعد از قرار، لورن رفت خونه، زنگ زد به یکی از دوستاش، با کلی هیجان براش تعریف کرد که «واای باورت نمیشه امروز با کی بیرون بودم.» دوستش بلافاصله گفت «استیو جابز؟» چون همین دوستش میگه لورن همیشه میخواسته استیو جابز یا بیل گیتس رو ببینه، باهاشون حرف بزنه. میگه عکسهاشون رو از مجلهها میکنده و وصل میکرده به دیوار اتاقشون. حتی دوستهاش فکر کرده بودن که لورن برنامهریزی کرده که مثلا اتفاقی بشینه کنار استیو، باهاش قرار بذاره. ولی خود لورن میگه نه، اون روز به خاطر دوستش اومده اونجا. حتی میگه بعضی موقعها استیو جابز و بیل گیتس رو با هم قاطی میکرده. چون این دوتا اون موقع هنوز اونقدر مشهور نبودن. از حدود ۱۰ سال بعدش بود که دیگه خیلی مشهور شده بودن.
به هر حال استیو و لورن سال ۹۱ با هم ازدواج کردن و همون چند ماه بعد هم بچهدار شدن. لورن اخلاقهای عجیب استیو رو خیلی تحمل میکرد و کلا خیلی باهاش راه میومد. مثلا خونهشون تا ۸ سال هیچ مبلی نداشت. چون استیوه دیگه. هر مدل مبلی میدیده نمیپسندیده! حالا یا از رنگش خوشش نمیاومده، یا از طرحش یا از جنسش یا مثلا حتی تولیدش! کلا خونهشون خیلی ساده بود. با وجودی که وضع مالیشون خیلی خوب بود ولی تو محلهی خیلی لوکسی زندگی نمیکردن. استیو حتی راننده هم نداشت. یا مثلا هیچ کسی نداشتن که کارهای خونهشون رو انجام بده. همه رو خودشون انجام میدادن.
بدتر از این قضیهی وسایل خونه، انتخاب اسم بچه بود. بچه به دنیا اومده بود، چند هفته هم رد شده بود ولی هنوز تصمیم نگرفته بودن چی صداش بزنن. صداش میکردن «پسر بچه»! که بالاخره تصمیم گرفتن اسمش رو بذارن رید (Reed). یعنی همون کالجی که استیو رفته بود. همون جایی که اصرار کرد حتما میخوام برم و پدر مادرش کلی پول جور کردن بتونن بفرستنش اونجا. آخرش هم که تحصیلش رو کامل نکرد. البته استیو و لورن میگن به خاطر این نبوده. سال ۹۵ و ۹۸ هم ۲ تا بچهی دیگه آوردن که هر دوتا دختر بودن: ایو (Eve) و ارین (Erin). این بچهها هم به مدل رفتار پدرشون عادت کرده بودن که به اصطلاح شل کن سفت کن داشت. یا خیلی حامی بود و بهشون میرسید یا یه مدت اصلا توجهی نمیکرد.
خب برگردیم به سال ۲۰۰۹ و عملی که استیو داشت. دورهی بعد از عمل حدود ۲ ماه طول کشید. استیو از چند وقت قبل از عملش از اپل مرخصی گرفته بود و تیم کوک (Tim Cook) رو گذاشته بود جاش. تیم کوک یکی اولین از کارمندهایی بود که استیو بعد از برگشتنش به اپل استخدامش کرده بود. سال ۱۹۹۷ تو یه مراسم فارغالتحصیلی تیم رو دید و همونجا بهش پیشنهاد داد بیاد تو اپل کار کنه. تیم اون موقع تو قسمت بستهبندی شرکت کامپک (Compaq) کار میکرد، اوضاع اپل هم خوب نبود. خیلیا بهش گفتن قبول نکن، ولی تیم به قول خودش به حرف غریزهش گوش کرد و پیشنهاد استیو رو قبول کرد. مهمترین کاری که بعد از اومدنش کرد این بود که یه سری پیشنهاد به خصوص تو بخش بستهبندی به استیو داد. پیشنهادهایی که بستهبندیهای محصولهای اپل رو متحول کرد. ذهنیت تیم و استیو خیلی به هم نزدیک بود و همین باعث شد تیم خیلی زود به ردههای بالای شرکت برسه. حالا در مورد تیم کوک، رابطهش با استیو و تاثیراتش توی اپل خیلی میشه صحبت کرد ولی میذاریمش برای یه فرصت بهتر توی سایت، شبکههای اجتماعی یا یوتیوبمون. برگردیم به استیو که عملش تموم شده بود، برگشته بود کالیفرنیا. اینجا تو فرودگاه وقتی رسیدن، دیدن جانی آیو و تیم کوک اومدن استقبالشون. که همین یه دلگرمی خیلی بزرگ برای استیو بود. به هر حال استیو رفت خونه و یه مدت به صورت ریموت کارها رو انجام داد و بعد که بهتر شد برگشت شرکت.
چند وقت گذشت و توی این دوران یکی از مهمترین محصولهایی که معرفی کرد iPad بود. اما آخرهای سال ۲۰۱۰ کم کم دوباره حالش بد شد. چند ماهی تحمل کرد. حتی چند بار هم برای معرفی محصولهای جدید روی صحنه رفت. که گفتم آخرین بار اومد و iCloud رو معرفی کرد. ولی دیگه کار کردن براش سخت شده بود. مجبور شد دوباره مرخصی بگیره، کارها رو بسپاره به تیم کوک. اوضاع جمسیش روز به روز بدتر میشد. دیگه سرطان به استخونش هم رسیده بود و تقریبا کل بدنش رو درگیر کرده بود. دیگه به این یقین رسید که برگشتن به اپل غیرممکنه و باید استعفا بده. اما دوست نداشت زنگ بزنه و این خبر رو اعلام کنه. قرار شد یه روز بره تو جلسهی هیئت مدیره سخنرانی کنه. نمیتونست راه بره. با ویلچر بردنش ولی کلی حواسشون بود که بیرون از شرکت کسی نبینتش. رفت تو جلسه و یه نامه درآورد خوند که «همیشه گفته بودم هر وقت حس کنم دیگه نمیتونم به وظایفم عمل کنم خودم میرم کنار و فکر میکنم الان وقتش رسیده.» بعد تیم کوک رو به عنوان جانشینش پیشنهاد داد. نحوهی انتقال قدرت خیلی براش مهم بود. اعتقاد داشت باید به بهترین شکل ممکن اتفاق بیوفته. در واقع این روز میشه یه مدت کمی بعد از همون مراسم معرفی iCloud که تعریف کردم همه متوجه تغییرات ظاهریش شدن.
بعد از جلسه، با چند نفر از کارمندهای شرکت صحبت کرد و ایدههایی که برای آینده داشت رو بهشون گفت. ایدههایی که دوست داشت اجرا کنه ولی حس میکرد دیگه این فرصت رو به دست نمیاره. همونجا چندتا از دستگاههای آیندهی شرکت رو هم آوردن ببینه باهاشون کار کنه. یکی از اونها یه نسخهی اولیه از iPhone ۴S بود. آوردن دادن بهش و Siri رو بهش نشون دادن؛ دستیار صوتی اپل. استیو هم همونجا سعی کرد این Siri رو به چالش بکشه. چندتا سوال ازش پرسید، اونم خیلی خوب جواب داد و همین باعث شد یه لبخند رضایت رو صورت استیو بیاد.
بالاخره چهارشنبه ۵ اکتبر ۲۰۱۱ که میشه ۱۳ مهر ۱۳۹۰، استیو جابز افسانهای توی سن ۵۶ سالگی از دنیا رفت. لحظهی مرگ، خانوادهش یعنی همسرش و بچههاش و خواهر تنیش یعنی منا سیمپسون کنارش بودن. در مورد جملهی آخری هم که گفته خیلی چیزها میگن ولی خواهرش گفته فقط داشت ما رو نگاه میکرد و ۲-۳ بار گفت آه WOW و این جوری رفت.
من خودم اون روز رو یادمه. نمیدونم برای چی رفته بودم پاساژ پایتخت. مانیتورهای کل مغازههای پاساژ عکس استیو جابز بود. در واقع عکس صفحهی اول سایت اپل بود که یه تصویر سفیدرنگ بود که لوگوی اپل بود و کنارش هم یه عکس از استیو جابز بود. روز عجیبی بود. واقعا همه جا صحبت از استیو بود. الان ۱۱ سال از اون روز گذشته و استیو جابز هنوز به همون معروفیته و جایگاهش رو از دست نداده. خیلی عجیبه واقعا.
خب داستان زندگی استیو تموم شد ولی مثل همیشه چندتا مسالهی مختصر هست که دوست داشتم خارج از داستان بهشون اشاره کنم.
فروشگاههای متفاوت برای محصولات متفاوت** :**
یکی از کارهای جالبی که استیو برای اپل کرد درست کردن یه سری فروشگاه اختصاصی بود. فروشگاههایی که یه جورایی خودشون تبدیل به یه برند شدن. سال ۱۹۹۹ وقتی استیو برگشت و اوضاع شرکت یکم روبهراه شد، تصمیم گرفت نحوهی فروش شرکت رو عوض کنه. تا اون موقع اپل محصولاتش رو میداد یه سری فروشگاه، مردم میرفتن از اون فروشگاهها میخریدن. استیو گفت ما میتونیم خودمون فروشگاه داشته باشیم، محصولمون رو مستقیم تحویل مشتریها بدیم. یکی از دلیلهاش هم این بود که دوست نداشت کامپیوتر اپل کنار کامپیوتر شرکتهای رقیب فروخته بشه. میگفت ما باید فرهنگ فروش خودمون رو داشته باشیم. توی طراحی این فروشگاهها سادهسازی رو به معنی واقعی کلمه پیاده کردن. مثلا فروشگاهها همه یه در ورود داشتن، یه در خروج. اینا اومدن فقط یه در برای فروشگاههاشون گذاشتن که مشتری بره دور بزنه و از همون دری که اومده تو بره بیرون. این چندتا خوبی داشت. هم مسیری که مشتری توی مغازه طی میکرد رو میشد برنامهریزی کرد، هم یه مشتری جدید که داشت میاومد تو، مشتریهای قبلی رو میدید که دارن با دست پر میان بیرون. همهی بخشها هم یه جا بود. لازم نبود اگه کامپیوتر میخوای بری یه طرف، دوربین، گوشی یا موزیک پلیر میخوای بری یه طرف دیگه. همه یه جا بود که دیگه مشتری توی مغازه دنبال محصول مورد نیازش نمیگشت.
غیر از ظاهر فروشگاه لباس فروشندهها هم مهم بود. لباسها باید همه متحدالشکل میبود. این ایده رو استیو چند سال قبل از شرکت سونی گرفته بود. تو دههی ۸۰ رفته بود ژاپن، دید لباسهای اینا همه یه شکله. دلیلش رو از مدیرعاملشون پرسید، طرف هم بهش گفت بعد از جنگ جهانی، کشور خیلی فقیر بوده، نیروها لباس درست و حسابی نداشتن که بپوشن. به خاطر همین شرکت براشون هزینه کرده و لباس یه شکل دوخته. بعد همین به فرهنگ سازمانیشون کمک کرده و یه اتحادی رو تو شرکت به وجود آورده. استیو خیلی از این مساله خوشش اومد. بعدا سعی کرد چندبار این رو توی اپل اجرا کنه ولی نتونست. حالا که داشتن فروشگاه راه میانداختن بهترین وقت برای اجرای این مساله بود. الان تو اپل استورها همه لباسهاشون آبی سادهس و یه آرم اپل هم روش داره. لباسها همه یه شکل، خیلی ساده و شیک.
پیکسار** :**
از همون سال ۹۷ که استیو برگشت به اپل همهی تلاشش رو کرد که پیکسار رو هم بچرخونه. در واقع جفت شرکتها رو همزمان مدیریت میکرد و این انرژی خیلی زیادی ازش میگرفت. واقعا اذیت میشد ولی دوست نداشت یکیش رو بذاره کنار. ۸-۹ سال همین طوری پیش میبرد خلاصه. این وسط سر قراردادهای همکاریای که با دیزنی داشتن کلی با هم به مشکل خوردن ولی خب بالاخره یه جوری پیش میبردن قضیه رو. بالاخره سال ۲۰۰۶ با هم توافق کردن که دیزنی ۷.۴ میلیارد دلار بده و پیکسار رو بخره. اما این طوری هم نبود که پیکسار توی دیزنی ادغام بشه و کلا دیگه اسمی ازش نباشه. همین الان هم دیدید دیگه، اول انیمیشنهای مشترکشون اسم جفتشون به عنوان تولیدکننده میاد. این قراردادی که اینا بستن این طوری بود که انگار یه بخشی از سهام دیزنی رو دادن به سهامدارهای پیکسار. حالا هم پیکسار شد برای دیزنی، هم سهامدارهای پیکسار شدن سهامدار دیزنی. این طوری استیو که حدود ۵۰% سهام پیکسار رو داشت، شد بزرگترین سهامدار دیزنی. تا حدی که رفت توی هیئت مدیرهش. این طوری کارهای استیو برای پیکسار کم شد و تونست بیشتر روی اپل تمرکز کنه.
۲ پدر و ۲ مادر** :**
توی اپیزود اول گفتیم عبدالفتاح و جوآن، پدر و مادر بیولوژیکی استیو، ۴ ماه بعد از اینکه استیو رو تحویل خانوادهی جابز دادن، ازدواج کردن و بعد هم صاحب یه دختر شدن به اسم منا. منا ۲ سال از استیو کوچیکتره و بعدا رماننویس شد. اما داستان به همین سادگی نیست. عبدالفتاح که گفتیم اصلیت سوری داشت، اومده بود آمریکا درست بخونه. ۵ سال بعد، وقتی دکتریش رو گرفت، برای کار برگشت سوریه. عبدالفتاح که رفت جوآن هم ترکش کرد و تو ۱۹۶۲ از هم جدا شدن. عبدالفتاح که رفت، جوآن با یه مربی اسکی روی یخ به اسم جورج سیمپسون (George Simpson) ازدواج کرد. بعد هم فامیلی شوهر جدیدش رو گذاشت روی دخترش. که شد منا سیمپسون. چند سال بعد جوآن از اون مربی اسکی روی یخ هم جدا شد و دیگه تنهایی با دخترش زندگی میکردن.
از اون طرف استیو داشت مخفیانه دنبال پدر و مادر بیولوژیکیش میگشت. اما دوست نداشت مادر و پدری که بزرگش کردن یعنی پل و کلارا متوجه قضیه بشن. سال ۱۹۸۶ یعنی همون موقع که استیو از اپل اومده بود بیرون، کلارا سرطان ریه گرفت و فوت کرد. کلارا که فوت کرد، استیو خیلی جدیتر افتاد دنبال پیدا کردن مادر اصلیش و بالاخره جوآن رو پیدا کرد. گوشی رو برداشت زنگ زد بهش، خودش رو معرفی کرد و قرار شد بره خونهش ببینتش. میخواست ازش تشکر کنه که با وجود اینکه سنش کم بوده، شرایط سختی داشته ولی بچهش رو سقط نکرده. یه روزی قرار گذاشتن استیو بره خونهی جوآن هم رو ببینن. لحظهی اولی که استیو وارد خونهی جوآن شد، این مادر چشمش که به پسرش افتاد گریهش گرفت. میدونست که پسرش الان خیلی مشهور، خیلی ثروتمنده، ولی دقیق نمیدونست دلیلش چیه. خلاصه جوآن یه بند گریه میکرد. توضیح داد نمیخواسته استیو رو تحویل بده ولی چون از طرف پدرش تحت فشار بوده برگههای واگذاری رو امضا کرده. اونم فقط وقتی که مطمئن شده پسرش توی خونهی جدید حالش خوبه. بعد هم از عذاب وجدان شدید این چند ۳۰ سال زندگیش گفت. هرچی استیو میگفت که شرایطش رو درک میکنه، جوان باز هم عذرخواهی میکرد.
نشستن با هم صحبت کردن و جوآن یه حرف مهم به استیو زد. این که استیو یه خواهر تنی داره. خواهری که اسمش مناس، تو نیویورک زندگی میکنه و رماننویسه. این اولین بار بود که جوآن به یکی از بچههاش این واقعیت رو میگفت. استیو که قاعدتا نمیدونست ولی منا هم از این که یه برادر تنی داره خبری نداشت. جوآن همون روز زنگ زد به منا و داستان رو بهش گفت. چند وقت بعد استیو و منا یه قراری گذاشتن و توی نیویورک هم رو دیدن. خیلی هم با هم جور شدن اتفاقا. رابطهشون خیلی بهتر از رابطهی استیو و خواهری بود که باهاش بزرگ شد یعنی پتی جابز.
اون موقع منا داشت دنبال پدرش میگشت. توی قراری که داشتن قضیه رو به استیو گفت. استیو هم گفت منم کمکت میکنم. منا گشت و گشت تا بالاخره عبدالفتاح رو توی ساکرامنتوی کالیفرنیا پیدا کرد. عبدالفتاح کار تدریس رو گذاشته بود کنار، از سوریه برگشته بود آمریکا. منا قبل از اینکه بره عبدالفتاح رو ببینه زنگ زد به استیو که «پیداش کردم میای بریم ببینیمش؟» استیو گفت «نه من نمیام خودت تنهایی برو.» منا هم زنگ زد به عبدالفتاح و قرار شد بره تو یه رستورانی که برای عبدالفتاحه هم رو ببینن. خیلی جالبه واقعا! حالا نوبت عبدالفتاح بود که رازش رو به دخترش بگه. اینکه خودش و جوآن قبل از منا صاحب یه پسر شدن که اون رو برای سرپرستی سپردن به یه خانوادهی دیگه. منا هم شنید و اصلا به روی خودش نیاورد که قضیه رو میدونه. شاید با خودش فکر کرد اگه بگه شاید عبدالفتاح ناراحت بشه.
اما همین وسط صحبتشون یه اتفاق عجیب افتاد. عبدالفتاح از روزگار خودش توی این چند سالی که دور از جوآن و منا زندگی میکرد گفت. گفت که اون اوایل کار تدریس میکرده ولی الان چند ساله رفته تو کار رستورانداری. بعد تعریف کرد چند سال پیش نزدیک سنخوزه یه رستوران مدیترانهای خفن داشته. گفت «کاش اون موقع میومدی رستورانم رو میدیدی. کلی از آدمهای بزرگ و موفق تکنولوژی میومدن اونجا غذا میخوردن.» بعد گفت «همه، حتی استیو جابز هم میومد!» منا رو میگی؟! یهو جا خورد. نمیدونست بگه که اون پسری که صحبتش بود همین استیو جابزه یا نگه. موقعیت عجیبی بود در کل. عبدالفتاح دید منا چشمهاش گرد شده اضافه کرد «هی... آره آدم نازنینی بود، اتفاقا خوب هم انعام میداد.»
منا از عبدالفتاح خداحافظی کرد، بلافاصله با هیجان رفت یه تلفن عمومی پیدا کرد، زنگ زد به استیو. با هم تو یه کافهای قرار گذاشتن. وقتی منا داستان رستوران مدیترانهای رو تعریف کرد استیو جا خورد. چهرهی عبدالفتاح رو دقیقا یادش میاومد. تعریف کرد که آره چند بار رفته بوده اونجا و چند بار هم با مدیرش حرف زده. میگفت «باهاش دست دادم یه مرد سوریتبار بود که موهای کمی هم داشت.» اما با این وجود استیو هنوز هم علاقهای نداشت پدرش رو ببینه. از منا هم خواست که در موردش صحبت نکنه. این برای همون موقعی هست که داشت توی نکست کار میکرد و ثروتش خیلی زیاد بود. برای همین میترسید اتفاقی پیش بیاد.
اما عبدالفتاح چند سال بعد از طریق اینترنت متوجه حقیقت ماجرا شد. یه وبلاگنویسی دیده بود منا تو یکی از کتابهاش نوشته عبدالفتاح پدرشه. از اینجا نتیجه گرفته بود که احتمالا عبدالفتاح پدر استیو جابز هم هست. عبدالفتاح داستان رو از منا پرسید و منا تایید کرد. ولی این هم گفت که استیو علاقهای نداره ببینتش. عبدالفتاح هم ظاهرا قبول کرد و تماس خاصی با استیو نگرفت. البته چند بار ایمیل زد و براش آرزوی موفقیت کرد. استیو هم یکی دو بار یه جواب چند کلمهای بهش داد و تشکر کرد.
اما استیو رابطهش رو با مادرش حفظ کرد. تقریبا هر سال جوآن و منا کریسمسها خونهی استیو بودن. اما جوان همون آخرهای عمر استیو دچار زوال عقل شده بود و از مرگ پسرش هم خبردار نشد. البته الان اگه سرچ کنید خبری در مورد مرگش نیست و ظاهرا هم عبدالفتاح و هم جوآن هر دو با ۹۰-۹۱ سال سن زندهن. ولی خب مادر و پدری که استیو رو به سرپرستی گرفتن هر دو فوت کردن. مادرش کلارا رو که گفتم سال ۱۹۸۶ به خاطر سرطان ریه تو سن ۶۲ سالگی فوت کرد. پدرش پل هم سال ۱۹۹۳ تو سن ۷۱ سالگی فوت کرد.
دختری که رها شده بود** :**
توی قسمت دوم در مورد به دنیا اومدن لیسا و داستانهایی که با به دنیا اومدنش پیش اومد تعریف کردم. داستان برای قبل از تاسیس اپل بود. استیو و واز و کریسان، دوست دختر استیو، رفته بودن تو یه کلبهای زندگی میکردن. کریسان باردار شد ولی استیو بچه رو گردن نگرفت. کریسان مجبور شد بره بچه رو تو اون مزرعهی سیبی که استیو و رفقا میرفتن به دنیا بیاره و بعد با بدبختی بزرگش کنه. همزمان هم جنگ و دعوا و برو بیا با استیو داشت که باید خرج این بچه رو بدی. آخرش رفتن آزمایش DNA دادن و استیو مجبور شد تا ۱۸ سالگی لیسا یه خرجی مختصری به بچه بده.
اما داستان به همین جا ختم نمیشه. استیو هر چند وقت یه بار میرفت یه سری به کریسان میزد. ولی سعی میکرد یه جوری بره که لیسا خیلی متوجه نشه. میرفت دم در خونهشون مینشست همون بیرون، در مورد لیسا با کریسان حرف میزد و بعد هم میرفت. وقتی که لیسا ۸ سالش شد، استیو کم کم تلاش کرد ارتباطش رو باهاش بیشتر کنه. اون موقع از اپل اومده بود بیرون، آرامش ذهنی بیشتری داشت. هر چند وقت یه بار میاومد لیسا رو برمیداشت میبرد یه دوری با هم میزدن یا چند روز پیش هم بودن. رابطهشون هم تقریبا خوب بود.
وضعیت چند سال این طوری بود تا وقتی که لیسا شد ۱۳-۱۴ سالش. یه روز از طرف مدرسهش زنگ زدن به استیو که اوضاع روحی کریسان خوب نیست، یه فکری به حال این بچه بکنید. کریسان افسردگی شدید گرفته بود، واقعا داشت همه رو اذیت میکرد؛ به خصوص لیسا رو. استیو هم رفت یه قرار پیادهروی با لیسا گذاشت و بهش پیشنهاد کرد کلا بیاد با خودش و لورن زندگی کنه. لیسا هم قبول کرد.
اما خب تو خونهی جدید هم اوضاع اونقدر برای لیسا خوب نبود. استیو مثل همیشه اون بگیر و نگیرهاش رو داشت. چند روز خیلی با لیسا اوکی بود یعد یهو چند روز خیلی محلش نمیداد. بعضی موقعها هم گیرهای الکی بهش میداد. در کل لیسا خیلی اذیت شد از رفتارهای پدرش. برای زندگی سخت قبلیش هم که یه جورایی استیو رو مقصر میدونست. روز به روز اون حس مثبت قبلی داشت از بین میرفت. تا اینکه کلا رفت کالج و دانشگاه یکم دور شدن از هم و خیلی در ارتباط نبودن.
رابطهی لیسا و پدرش هم دقیقا مثل اخلاق استیو بالا و پایین زیادی داشت. ولی یه اتفاقی افتاد که باعث شد دوباره قضیه فرق کنه. اون روزهای آخر عمر استیو، وقتی دیگه حال خیلی بد بود یه روز لیسا رو صدا زد، باهاش صحبت کرد. بابت رفتارهاش ازش عذرخواهی کرد، بهش گفت پشیمونم، اگه میتونستم پدر بهتری باشم این کار رو میکردم. لیسا گفته این حرف استیو انگار یه آبی بود رو آتیش خشمش و باعث شد نظرش یکم راجع بهش تغییر کنه و یکم آروم بشه.
استیو وازنیاک** :**
توی اپیزود دوم گفتم که تقریبا همزمان با وقتی که وقتی استیو از اپل رفت، استیو وازنیاک هم از اپل رفت. رفت و تو همون سال ۱۹۸۵ یه شرکت تاسیس کرد به اسم Cloud ۹ که به صورت خلاصه بهش میگفتن CL۹. کارشون هم ساخت کنترل بود. یه سری ریموت کنترل تولید میکردن که میشد باهاش بعضی از دستگاههای توی خونه که به تکنولوژی وصل بودن رو روشن خاموش کرد و از این جور کارها. اما خب با وجودی که محصول جالبی داشتن اون موفقیتی که باید رو کسب نکردن و شرکت رو فروختن.
کلا واز توی این چند سال تلاش کرد با پولی که از اپل به دست آورده بود یه سری سرمایهگذاری برای پیشرفت تکنولوژی و کمک به جوونهایی که مثل جوونی خودش بودن بکنه. تدریس توی مدرسهی ابتدایی رو هم خیلی دوست داشت که چند بار هم اون رو امتحان کرد. اما خب هیچکدوم از این شرکتهایی که واز تاسیس کرد در اون حد مطرح و بزرگ نشدن. شاید چون واز دیگه کنارش استیو جابزی رو نداشت که بلد باشه یه ایده رو چطوری بفروشه. حالا در مورد استیو وازنیاک خیلی میشه حرف زد که بعدا و شاید توی یه بستر دیگه این کار رو میکنیم.
استیو کسی بود که تونست با استفاده از هوش و سماجتی که داشت زندگی رو برای همه تغییر بده. اون نحوهی ارتباط ما با کامپیوترها رو تغییر داد. الان ۱۱ سال از مرگش میگذره ولی تاثیر کارهایی که کرد از ژاپن تا لوس آنجلس و از سیبری تا آفریقای جنوبی دیده میشه. استیو استعداد کمنظیری توی ارائه و فروش یه محصول داشت که همین مساله کمک کرد شرکتش رو تبدیل به ارزشمندترین شرکت جهان بکنه.
یکی از داستانهای مشهوری که در مثال «شکست رو به پیروزی تبدیل کردن» میارن زندگی استیو جابزه. استیو توی زندگیش ۲ مرحله شکست سنگین خورد. اولیش اخراجش از اپل بود و دومیش هم شکست توی نکست. حالا نکته اینجاست که خیلیها مورد اول رو مهمتر میدونن. ولی واقعایت اینه که وقتی بررسی میکنی میبینی شکست توی نکست بوده که اون تاثیری که باید رو روی استیو گذاشته. استیو بعد از بیرون رفتن از اپل اوج کمالگراییش رو توی نکست اجرا کرد. اونجا دیگه هیچکس نبود که براش تعیین کنه تا چه حد باید خرج کنه. ولی وقتی یه محصول به معنای واقعی کلمه Perfect و بینقص ارائه داد و توی بازار شکست خورد متوجه شد همه چیز «بهترین بودن» نیست. همین هم باعث شد وقتی به اپل برگشت یکم شل کنه و به فروش و نیاز مشتری بیشتر اهمیت بده. استیو از این شکست بزرگش بهترین درس رو گرفت و نتیجهش رو هم دید.