۱۴

استیو جابز - ۳

بشنویم

این بار رفتیم سراغ یکی از افرادی که بیشتر از همه خواسته بودید زندگیش رو تعریف کنیم. آقای استیو جابز. خالق یکی از باارزش‌ترین برندهای جهان که به خاطر شخصیت خاصش داستان زندگی به شدت جذابی داره.

از کجا بشنویم؟
فروشگاه آنلاین آجیل و خشکبار بارجیل

دیدین این گردوهایی که سالم از پوستش اومده بیرون چقدر خوبه؟ همیشه به این فکر می‌کنم اینا چطوری اینقدر سالم درمیان؟ من خودم همیشه درگیر این مساله هستم که گردو رو سالم پوست بکنم ولی نمی‌شه. بعضی موقع‌ها گردو کاملا خورد می‌شه و تقریبا هیچ استفاده‌ای نمی‌شه ازش کرد. حالا بارجیل واسه آسون کردن اینجور مشکلات، اومده یه سری محصول تولید کرده و اسم دسته‌بندیشو گذاشته لوازم کاربردی. تو این دسته‌بندی از فندق‌شکن و گردوشکن گرفته تا سرتاس و کاسه و آسان‌ریز رو دور هم جمع کرده. هرچی که یه نسبتی با آجیل داره و کار ما رو آسون می‌کنه.

سایت آموزش موسیقی خنیاگر

احتمالا همه ما سر این موضوع با هم توافق داریم که استیو جابز نابغه بوده. اثر این نبوغ هم به راحتی در محصولات اپل و فعالیت‌های دیگه‌ش دیده می‌شه. اما دقت کنید که ما چطور داریم این نبوغ رو تشخیص می‌دیم؟ مثلا اگر ما چندتا تابلوی نقاشی ببینیم باز هم می‌تونیم بگیم نقاش کدومشون نابغه بوده؟ احتمالا نه، چون ما نسبت به محصولات اپل و محصولات مشابهش شناخت داریم، اما در مورد نقاشی‌های شاهکار تاریخ اطلاعات چندانی نداریم. موسیقی هم همینه. مثلا شنیدیم که باخ، بتهوون یا موتزارت نابغه بودن، اما واقعا اگر الان یه موسیقی پخش بشه می‌تونیم تشخیص بدیم که اثر کدومشونه؟ احتمالا نه. چون شناخت نداریم. شناخت پدیده‌ها باعث می‌شه بفهمیمشون، خوب و بد و معمولی‌شون رو تشخیص بدیم و در نهایت هم لذت عمیق‌تری ازشون ببریم. من پیشنهاد می‌کنم که شروع کنیم و موسیقی رو بشناسیم. دنیای موسیقی پره از نابغه‌هایی که آثارشون می‌تونه ما رو شگفت‌زده کنه؛ اگر و فقط اگر بفهمیمشون. خنیاگر رو دنبال کنید، موسیقی رو وارد زندگی‌تون بکنید و ازش لذت ببرید. با کد تخفیف biocast هم می‌تونید توی خرید دوره‌های آموزشی سایت خنیاگر 20% تخفیف بگیرید و با دغدغه‌ی کمتری دست به ساز بشید.

بخوانیم

خب گفتیم هیئت مدیره و در راس اون مدیرعامل اپل برای این که از بحران بیان بیرون، اختیارات استیو جابز رو کم کردن و یه جورایی اون رو از شرکتی که خودش تاسیس کرده بود، بیرون کردن. حالا ما فعلا خیلی کاری به این نداریم که تو دوری استیو به اپل چی گذشت. الان میخوایم از این صحبت کنیم که به استیو چی گذشت تو دوری از اپل! چیزی که پذیرشش برای استیو خیلی سخت بود، این بود که اپل الان در اختیار مدیرعاملیه که خودش انتخاب کرده. کسی که اصلا نمی‌خواست بیاد، داشت ناز می‌کرد، استیو رفت اصرار کرد، باهاش صحبت کرد آوردش. یعنی جان اسکالی (John Sculley). استیو اعتقاد داشت هیئت مدیره نباید این مدلی بین اون و اسکالی یکی رو انتخاب می‌کرد. باید جدا جدا در مورد سرنوشتشون تصمیم می‌گرفتن. ولی خب به هر حال اتفاقی بود که افتاده. استیو باید یه استراحت می‌کرد تا ذهنش باز بشه بعد فکر کنه می‌خواد چیکار کنه. پس تصمیم گرفت برای این که حال و هواش عوض بشه بره اروپا یه چرخی بزنه. رفت پاریس و بعد رفت ایتالیا و بعد هم رفت مسکو.

از سفر که برگشت، وقت ایده‌پردازی‌های جدید بود. دنبال یه خلاءای می‌گشت تا بتونه با یه نوآوری اون رو پر کنه. پولش رو هم که داشت. فقط باید ایده مشخص می‌شد. یکی از چیزهایی که یکی دو سالی بود نظرش رو جلب کرده بود، این بود که محقق‌های دانشگاهی یه سیستم مناسب و قوی برای تحقیقاشون ندارن. برای این کار یه کامپیوتر شخصی با قدرت زیاد لازم بود. با چندتاشون هم صحبت کرده بود و حتی توی اپل هم یه پروژه‌ی جدید برای همچین هدفی تعریف کرده بود به اسم بیگ‌مک (Big Mac). اما وقتی از اپل اومد بیرون، اپلی‌ها اون پروژه رو کنسل کردن. حالا تو اگست ۱۹۸۵ وقتی استیو از سفر اروپاش برگشت، یه روز داشت با یکی از متخصص‌های زیست‌شیمی دانشگاه استنفورد حرف می‌زد، بهش گفت «چرا فرآیندهاتون رو روی کامپیوتر شبیه‌سازی نمی‌کنید؟» طرف گفت «چون کامپیوترهایی که بتونن این کار رو بکنن یا اصلا وجود ندارن یا اگر هم هستن خیلی گرونن.» اینو که گفت، استیو یاد فکرهاش در مورد پروژه‌ی بیگ‌مک افتاد. انگار یه جرقه‌ای توی ذهنش خورد. با خودش گفت «این همون خلاءای هست که دنبالش بودم. یه کامپیوتر قوی با قیمت مناسب برای کارهای دانشگاهی.» این طوری شد که رفت سراغ جمع کردن تیم برای پروژه‌ی جدیدش.

هم‌زمان توی همین چند ماهی که استیو از اپل اومده بود بیرون و بیکار بود، چندتا از مهندس‌های اپل باهاش تماس می‌گرفتن که «آقا بیا یه کار جدید راه بنداز ما هم میایم. اینجا خیلی وضعیت خوبی نداره. راحت نیستیم تو اپل.» حالا که وقت جمع کردن تیم بود، استیو رفت سراغ همین کارمندهای ناراضی اپل. بهشون پیشنهاد داد بیان توی پروژه‌ی جدیدش کار کنن. اما خب نمی‌شد که همینطوری اینا رو برداره بیاره توی شرکت خودش. از نظر قانونی داستان می‌شد. باهاشون صحبت کرد، قرار شد اینا استعفا بدن، همزمان هم استیو بره هیئت مدیره‌ی اپل رو راضی کنه. چون استیو هنوز اسما رئیس هیئت مدیره‌ی اپل بود. ولی خب بعد از اون داستان‌هایی که پیش اومد دیگه توی جلسه‌ها شرکت نکرده بود. زنگ زد به جان اسکالی، همون مدیرعامل وقت اپل، گفت می‌خواد آخر جلسه‌ی بعدی یه صحبتی با اعضا بکنه. ولی نگفت موضوع صحبتش چیه. اسکالی یکم ترسید. فکر کرد استیو می‌خواد به خاطر اتفاق‌هایی که افتاده دوباره داستان درست کنه. ولی خب می‌گم استیو رئیس هیئت مدیره بود، به هر حال حق داشت بیاد حرفش رو بزنه. گفت «اوکی مشکلی نداره. من هماهنگ می‌کنم تو بیا صحبت کن.». جلسه برگزار شد و آخر جلسه استیو پاشد تا صحبتش رو انجام بده. از این گفت که قصد داره از هیئت مدیره‌ی اپل کناره‌گیری کنه و یه کار مستقل رو شروع کنه چون الان ۳۰ سالشه و حس می‌کنه باید به زندگی خودش برسه. بعد هدفش رو توضیح داد. یعنی تاسیس یه شرکت جدید برای ساخت کامپیوترهای قوی خوش قیمت برای بازار تحصیلات عالی. اعضای هیئت مدیره جا خوردن. چون این می‌تونست با اهداف اپل تداخل داشته باشه، بازارشونو رو خراب کنه. استیو دید قیافه‌های اینا برگشت، سریع اضافه کرد که «نگران نباشید، رقیب اپل نمی‌شه. فقط برای شروع کار چندتا از مهندس‌های معمولی شرکت و نه ارشدهاش رو جذب می‌خوام. کسایی رو می‌برم که خودشون از شرایط راضی نیستن و می‌خوان استعفا بدن.» آخر حرف‌هاش هم گفت «امیدوارم یه روزی اپل مایل بشه حق امتیاز پخش محصول جدیدم رو بخره یا این که برعکس، امتیاز استفاده از سیستم‌عامل مکینتاش رو بهمون بده.»

این حرف‌ها رو که زد، هیئت مدیره یکم از اون حالت گاردی که گرفته بودن اومدن پایین. گفتن «باشه، لیست کسایی که می‌خوای رو بده، بررسی می‌کنیم بهت خبر می‌دیم.» استیو هم اسم ۵ نفری که مدنظرش بود رو توی یه نامه‌ی رسمی نوشت، داد به اسکالی. اسکالی یه نگاه به لیست کرد گفت «استیو تو گفتی مهندس‌های معمولی، ولی اینا اصلا مهندس‌های معمولی نیستنا. ارشدها رو برداشتی.» استیو جواب داد «به هر حال فرقی نمی‌کنه، اینا خودشون هم می‌خواستن استعفا بدن.» در واقع اعتقادش این بود که اینا شاید به لحاظ سطح دانش چندتا مهندس معمولی نباشن، ولی نه اعضای تیم اسکالی بودن، نه مثلا مدیر یه بخشی از شرکت بودن. اسکالی اینا اعتقاد داشتن استیو رفته اول با اینا صحبت کرده که استعفا بدن، بعد اومده موضوع رو تو جلسه‌ی هیئت مدیره مطرح کرده. می‌گفتن اینا به هر حال اطلاعات پروژه‌های شرکت رو دارن. حس می‌کردن استیو فریبشون داده، الکی گفته مهندس معمولی‌ها رو می‌بره. به هر حال برداشتشون یه جورایی خیانت بود. به خاطر همین تصمیم گرفتن موضوع رو علنی کنن.

چند روز بعد توی روزنامه‌ها یه بیانیه از طرف اپل چاپ شد که «استیو جابز در جهت مخالفت با ادعایش مبنی بر عدم جذب کارمندان کلیدی اپل، برای تاسیس شرکت عمل کرده.» در ادامه هم نوشته بودن «ما در حال ارزیابی اقدام مقتضی هستیم.» بیانیه رو کی نوشته بود؟ مایک مارک‌کولا (Mike Markkula) همون سرمایه‌گذار اولی که ۳ تایی با استیو وازنیاک (Steve Wozniak) اپل رو تاسیس کرده بودن. استیو لیست رو تحویل داده بود و منتظر بود اینا خبر بدن. داشت واسه خودش کارهای دیگه‌ش رو می‌کرد. بیانه‌ی اپل رو که خوند، قشنگ جا خورد. تصمیم گرفت جواب این حرکت رو بده. می‌خواست یه مصاحبه‌ی تصویری بکنه حسابی از خجالتشون دربیاد. ولی باهاش صحبت کردن، منصرفش کردن. بالاخره یه استعفانامه‌ی رسمی نوشت، تحویل مارک‌کولا داد و اومد بیرون. اما اپلی‌ها بیخیال قضیه نشدن. به اتهام «نقض شرایط امانت‌داری» از استیو جابز شکایت کردن. می‌گفتن که خود استیو و کارمندهایی که با خودش برده، یه سری اسرار از محصول‌های آینده‌ی اپل می‌دونن، می‌خوان همون‌ها رو توی شرکت جدیدشون اجرا کنن. این در حالی بود که اون اول که استیو گفت می‌خوام شرکت جدید بزنم و اینا، هیئت مدیره دوست نداشتن استیو کامل از اپل بره بیرون. می‌خواستن حداقل تو هیئت مدیره بمونه. بهش پیشنهاد دادن که بیان ۱۰% از سهام شرکت جدیدش رو بخرن که استیو همچنان بمونه اونجا. ولی استیو قبول نکرد. ترجیح می‌داد دیگه مستقل باشه. ولی خب این داستان کارمندها باعث شد اینا با هم شاخ به شاخ بشن، کلا بازی عوض بشه.

کلی داستان و جار و جنجال داشتن ولی بالاخره یه سال بعد تو سال ۱۹۸۶ با هم توافق کردن، اپل از شکایت خودش کوتاه اومد. استیو قول داد کامپیوتر جدیدش رو برای استفاده‌ی خونگی توسعه نده، سیستم‌عاملش هم موازی با سیستم‌عامل اپل کار نکنه تا تعارض خاصی با هم نداشته باشن. استیو اون موقع ۱۱% از سهام اپل رو در اختیار داشت که ارزشش می‌شد حدود ۱۰۰ میلیون دلار. این اتفاق‌ها که افتاد تصمیم گرفت همه رو بفروشه. ۶.۵ میلیون سهم رو توی مدت ۵ ماه گذاشت برای فروش. فقط یه تک سهم نگه داشت که اجازه داشته باشه تو جلسه‌های سالانه‌ی سهام‌دارهای اپل حضور داشته باشه.

حالا با بیرون اومدن قطعی و کامل از اپل، وقت شروع شرکت جدید بود. استیو اسم شرکت جدیدش رو گذاشت Next Computers. اینجا این فرصت رو داشت که بدون مزاحمت کسی خودش هر کاری می‌خواد بکنه. حالا وقت اجرای اون کمال‌گرایی مورد علاقه‌ش بود. قبلا گیر سرمایه بود، این نیاز به سرمایه باعث می‌شد مجبور باشه یه سری دیگه هم بیاره توی تیم مدیریت. که حالا تصمیمات اون‌ها هم اهمیت پیدا می‌کرد. ولی حالا که دیگه سرمایه رو خودش داشت و هیچ کس دیگه‌ای هم نبود که بخواد نظر بده. پس می‌خواست از نظر خودشون واقعا بهترین کامپیوتر به معنی واقعی کلمه رو بسازه.

در مورد کمال‌گرایی استیو که زیاد گفتیم. ولی یه خصوصیت دیگه‌ای که داشت این بود که مثلا یه ایده‌ی خاص به ذهنش می‌رسید، دیگه باید اجراش می‌کرد. حالا یکی از چیزهای این مدلی که استیو کلید کرد روش این بود که می‌خواست کل هویت بصری نکست، مکعب باشه. همه چیش. دلیلش چی بود؟ چون مکعب ساده و کامل بود. اولین چیز هم لوگوی شرکت بود. رفت دنبال یکی از خفن‌ترین طراح‌های گرافیکی که می‌شناخت تا بده براش یه لوگو طراحی کنه. پاول رند (Paul Rand) یه طراح گرافیک ۷۱ ساله‌ی مارکشته بود. بعضی از معروف‌ترین لوگوهای اون زمان رو همین آقای رند طراحی کرده بود. IBM، UPS، ABC، وستینگ هاوس، همچین برندهایی. استیو رفت باهاش صحبت کرد که بیا لوگوی نکست رو هم طراحی کن. رند گفت چون تحت قرارداد با IBMـه نمی‌تونه با یه شرکت کامپیوتری دیگه همکاری کنه. ولی استیو این حرف‌ها حالیش نبود. بلافاصله تلفن رو برداشت زنگ زد IBM که با مدیرعاملشون صحبت کنه، ازش اجازه بگیره! گفتن مدیرعامل نیست رفته خارج از شهر. گفت خب به هر حال یه جانشین داره تو اون شرکت، وصل کنید به همون. وصل کردن به نایب‌رئیس شرکت. استیو بهش گفت «ببین داستان اینطوریه، این کارمندتون رند رو ۲ روز به ما قرض بدین می‌خواد برامون لوگو طراحی کنه.» طرف گفت «نه خب نمی‌شه که درست نیست همچین کاری. با شرکت همکار نباید کار کنه.» استیو گفت «یعنی چی نمی‌شه! مگه می‌خواد چیکار کنه؟! یه لوگوئه دیگه. کار دیگه نداریم که باهاش.» نائب ‌رئیسه گفت «خب حالا بذار فکرامو بکنم خبر می‌دم.» استیو هم گفت باشه دوباره زنگ می‌زنم. چند ساعت بعد دوباره زنگ زد که «فکراتو کردی؟!» طرف گفت «چه خبرته؟! بابا خب بذار ۲ روز بگذره! فکر کنم، مشورت کنیم، خبر می‌دم بهت.» استیو گفت «یعنی چی ۲ روز بگذره، عجله دارم بابا! انگار چه تصمیمی می‌خوای بگیری!» طرف ۲ روز پیچوند ولی آخر دید نه استیو جابز رو نمی‌شه پیچوند. اوکی رو داد.

پاول رند رفت پالو آلتو پیش استیو و چند ساعت با هم پیاده‌روی کردن و استیو ایده‌هاش رو برای رند گفت. رند هم تصمیم گرفت یه لوگویی برای شرکت درست کنه که اونم حس مکعب بده. استیو گفت «خب باشه پس چندتا طرح بزن بیار در موردشون صحبت می‌کنیم.» رند گفت «نخیر اشتباه نکن! من سیستم کارم این طوری نیست که چندتا طرح بزنم بعد بیای از هزار جاش ایراد بگیری و بشینیم روش فکر کنیم و بعد بگی اینش رو عوض کن و اونش رو فلان کن و اینا. یه طرح می‌زنم تحویل می‌دم و شما هم پول منو می‌دی. خوشت اومد استفاده می‌کنی، خوشت نیومد می‌ندازیش دور می‌ری دنبال یه طراح دیگه!» استاد سنشون بالا بوده کلا حوصله‌ی بحث با این جوون‌ها رو نداشتن! یعنی شما فکر کن طرف با استیو جابز این طوری صحبت کرده! استیو هم دیگه دید این همه رو انداخته به نایب‌رئیس IBM و اینو از اون ور مملکت کشیده پالو آلتو حالا بگه نه نمی‌خوام؟! گفت «باشه، حالا چقدر می‌شه این یه لوگویی که می‌خوای طراحی کنی؟» گفت «۱۰۰ هزار» استیو گفت «چی؟ ۱۰۰ هزار؟ به ریال یا به تومن؟! ۱۰۰ هزار دلار، چه خبره؟!» اون زمان تقریبا می‌شد پول یه خونه. رند هم گفت «آره دیگه قیمت همینه، می‌خوای انجام بدم یا نه؟!» استیو گفت «باشه مشکلی نیست انجام بده.»

۲ هفته بعد رند برگشت پالو آلتو، یه دفترچه باهاش بود که کل فرآیند طراحی لوگو رو توش آورده بود. دفترچه رو داد به استیو. لوگویی که طراحی کرده بود یه مکعب بود که حروف نکست هر کدوم با یه رنگ متفاوت توش نوشته شده بود. حالا انگار همه منتظر بودن استیو نظر بده. شاهکار یا آشغال؟ ولی خب استیو ۱۰۰ هزار دلار برای همین دفترچه‌هه پول داده بود. البته خوشش هم اومد. فقط یه ایراد کوچیک گرفت. گفت «پاول، این رنگ زرد e نمی‌شه یکم روشن‌تر بشه؟» رند یه نگاه بهش کرد مشتش رو کوبید رو میز گفت «قرارمون رو یادت رفت؟! ۵۰ ساله دارم تو این حوزه کار می‌کنم. خودم می‌دونم چی بهتره. همینه دیگه هیچ تغییری نمی‌دیم توش!» استیو هم دیگه هیچی نگفت!

پاول رند فقط یه لوگو نکشیده بود، یه هویت بصری برای نکست طراحی کرده بود. حالا حتی نوشتار اسم شرکت عوض شده بود. این NeXT این طوری شده بود که از ۴ تا حرفش همه به صورت بزرگ نوشته شده بودن، eش کوچیک بود. این یه هویت ۱۰۰ هزار دلاری بود برای شروع یه دوره‌ی تازه برای استیو. شروع یه سری دغدغه‌ی جدید، فارغ از سردردی به اسم اپل که هر روز توش دعوا و بحث و جدل بود.

حالا باید اون مساله‌ی مکعب توی محصول اصلی نکست هم اجرا می‌شد. استیو یه طراح آلمانی که برای اپل طراحی می‌کرد رو تونست هر طور شده بیاره توی نکست. ازش خواست یه کیس مکعب برای کامپیوتر نکست طراحی کنه! اعتقاد داشت مکعب باید طوری باشه که همه‌ی ابعادش یکسان باشه. یعنی واقعا مکعب. ضلع‌ها ۹۰ درجه! می‌خواست طراحیش خاص باشه، جلب توجه کنه. حالا با این طراحی کیس، باید بوردها هم از اول طراحی می‌شدن. همه چیز باید عوض می‌شد. استیو واقعا می‌خواست کامپیوتر رو از نو طراحی کنه. این ایده‌ی مکعب قشنگ همه چیز رو تو دردسر انداخته بود. اصلا تولید خود کیس داستان داشت. جعبه‌ی کیس رو نمی‌شد دقیقا با ۹۰ درجه تولید کرد. چون از قالبش درنمی‌اومد. باید یه قالب خاص برای تولیدش می‌ساختن. ۶۵۰ هزار دلار هزینه کردن تا بتونن این قالب‌های خاص رو تولید کنن که دیواره‌های کیس رو جدا از هم تولید کنن. حالا سر تولید این قالب هم داستان داشتن. کوچکترین خطی روی بدنه به وجود می‌اومد، استیو پامی‌شد می‌رفت شیکاگو پیش قالب‌سازه و بهش می‌گفت کل قالب رو از اول بسازه. مجبورشون کرد یه دستگاه پرداخت‌کاری بخرن تا قالبشون کاملا صیقلی و صاف باشه و هیچ خطی روی محصول نندازه. بعد جنس بدنه‌ی کیس رو هم از آلیاژ منیزیم با رنگ مشکی مات انتخاب کرده بود. یه جنسی که خیلی راحت توی تولید روش لکه میوفتاد.

کاملا قابل حدسه که این وسواس افراطی توی «بهترین بودن» توی داخل کامپیوتر هم پابرجا بود. اول از همه اومد گفت می‌خوام پردازنده‌مون اختصاصی باشه. باید پردازنده‌ی خودمون رو درست کنیم. یه سری شرایط هم گذاشت که پردازنده‌مون باید فلان باشه و بهمان باشه. بعد هی هم این خواسته‌هاش رو عوض می‌کرد، کار مهندس‌ها رو سخت‌تر می‌کرد. خلاصه چند ماه وقت مهندس‌ها رو گرفت، آخر دید واقعا همچین چیزی نشدنیه، بیخیال شد. قرار شد از همون پردازنده‌های توی بازار استفاده کنن. یا مثلا به مهندساش گیر می‌داد که پیچ و مهره‌هایی که توی سیستم، داخل کیس، می‌خواید جا بذارید باید همون رنگ بدنه‌ی بیرونی باشه. که اگه یه وقتی یکی خواست باز کنه تعمیرش کنه، توش رو که ببینه، مثلا برگ‌هاش بریزه! می‌گفت ترجیح میدم وقتی طرف بازش می‌کنه، از دیدن یه همچین محصولی کیف کنه. حالا انگار اصلا چند نفر می‌خواستن این کیس رو باز کنن تعمیرش کنن. اصلا احتمالش خیلی کم بود. ولی استیو جابزه دیگه. به این چیزا هم گیر می‌داد. بعد اصرار داشت که اولین کامپیوتر رو توی ۱۸ ماه اول بسازن. یعنی تا وسط‌های ۱۹۸۶. مهندس‌های شرکت می‌گفتن اصلا همچین چیزی امکان نداره. حداقل ۳ سال طول می‌کشه. استیو می‌گفت نه ۳ سال زیاده باید زودتر انجامش بدید.

این کمال‌گراییه فقط بحث طراحی محصول نبودا. توی طراحی داخلی شرکت و کارخونه هم اون کمال‌گرایی خودش رو تزریق کرده بود. وضعیت توی کارخونه واقعا عجیب بود. خط تولید باید یه مدل خاصی می‌بود. اصرار داشت که کارخونه تمام اتوماتیک باشه، دستگاه‌ها توی یه خط مونتاژ ۵۰ متری باشن تا وقتی از توی راهروی کارخونه نگاهشون می‌کنی قشنگ‌تر باشن. صفحه مدارها از یه طرف وارد بشن، ۲۰ دقیقه بعد از اون طرف بیان بیرون. بدون تاثیر هیچ انسانی. صندلی‌ها از جنس چرم بودن، چرم اعلاء. ۲۰ هزار دلار براشون خرج کرده بود. رنگ دیوارها رو چند بار عوض کردن تا بشه دقیقا همونی که استیو می‌خواد. یعنی دیگه کمال‌گرایی در حد فوق افراطی! برعکس اون داستان جف بزوس، مدیر آمازون، که یه در برداشت، ۴ تا پایه وصل کرد بهش یه میز ساخت تا کار رو شروع کنن. توی اپیزود ۵ داستانش رو تعریف کردیم.

فرهنگ سازمانی‌ای که استیو توی نکست درست کرده بود هم با اپل فرق می‌کرد. انگار تو ۳۱-۲ سالگی تجربه‌ی بیشتری برای اداره یه شرکت و تیم‌ها داشت. سعی کرد شرایط رفاهی بهتری برای کارکنانش در نظر بگیره. که تمام تمرکز کارمندها بره روی تولید محصول بهتر. حتی بهشون نمی‌گفت کارمند. به جای «کارمند» استخدام کنه، از افراد دعوت می‌کرد که عضوی از جامعه یا کامیونیتی نکست بشن. بعد حقوق‌هاشون هم مدل خاصی بود. اگه کسی تا سال ۱۹۸۶ عضو کامیونیتی نکست شده بود، حقوقش می‌شد سالانه ۷۵ هزار دلار. اگر هم بعد از اون زمان عضو شده بود، می‌شد سالی ۵۰ هزار دلار. بعد نکته‌ی جالبش این بود که این اعضای نکست، حقوق یه ماه بعدشون رو پیش پیش می‌گرفتن. که همچین چیزی تو اون زمان خیلی ایده‌ی جدیدی بود، تقریبا هیچ شرکتی همچین کاری نمی‌کرد. بعد یه سری مزایای دیگه هم داشتن. مثلا برای زوج‌ها یه سری بیمه‌های خدمات درمانی می‌دادن. اونم هر زوجی. نه فقط زوج‌های ازدواج کرده و رسمی. هر کسی که پارتنر داشت، حتی اگه پارتنرش جنس مخالف نبود، بازم به عنوان یه زوج در نظرشون می‌گرفتن و به هردوشون بیمه می‌دادن. خلاصه اینکه استیو فهمیده بود چقدر نگهداری درست از منابع انسانی مهمه و تو خروجی کار شرکت یا همون محصول‌ها تاثیر داره.

ولی مساله این بود که با وجود همچین اوضاعی کلا خرج و مخارج توی شرکت خیلی بالا بود. چون می‌خواست همه چیز به بهترین حالت خودش باشه. بعد خب سرمایه‌گذار شرکت فقط خودش بود دیگه. منابع مالیش که بی‌نهایت نبود. ولی کلی ولخرجی داشتن. بیل گیتس (Bill Gates)، مدیر اون زمان مایکروسافت (Microsoft)، تعریف می‌کنه می‌گه «رفته بودم نکست، یه آب هویج بهم دادن که احتمالا گرون‌ترین آب هویجی بود که تو عمرم خوردم. بعد از اونم دیگه همچین چیزی نخوردم.» بعد خب بیل گیتس اصلا از اول خانواده‌ی ثروتمندی داشته، خودش هم که وضعش بد نبود اون موقع. یعنی همچین آدمی داره همچین حرفی می‌زنه. گیتس می‌گه این ریخت و پاشی که استیو توی نکست کرده بود، توی هیچ شرکت تکونولوژی یا غیر تکنولوژی دیگه‌ای ندیده بوده. همچین وضعیتی بود به هر حال. مهمون‌ها رو دعوت می‌کرد، نیم ساعت می‌شوندشون سیستم و اینا رو ببینن، پذیرایی خفن می‌کردن ازشون که برای سرمایه‌گذاری و همکاری نرم بشن. یعنی این ظاهر خفن روشون تاثیر مثبت بذاره، فکر کنن الان چه اتفاقی شگرفی قراره تو این شرکت بیوفته.

خب طبیعتا با این وضعیت خرج کردن‌ها، کم کم استیو دید سرمایه‌ش داره تموم می‌شه. ۷ میلیون دلار خرج کرده بود، هنوز هیچ محصولی آماده نشده بود. افتاد دنبال سرمایه‌گذار. اما خب شرکتی که فقط ظاهر داره و هنوز هیچ محصولی ارائه نداده، مشخصه که سرمایه‌گذار خاصی هم پیدا نمی‌کنه. به چند جای مختلف سپرد که شاید بتونه چند درصد از سهام شرکت رو به یه نفر یا به یه VC بده و یه سرمایه‌ای بگیره. چند وقتی دنبال بود که در کمال ناباوری یه روز یکی باهاش تماس گرفت. بهش گفت «هر موقع به سرمایه احتیاج داشتی رو من حساب کن.» حالا کی بود؟ یه نفر بود به اسم راس پروت (Ross Perot). این آقای پروت چند سال پیش یه شرکت الکترونیکی تاسیس کرده بود و بعدا ۲.۴ میلیارد دلار فروخته بودش به جنرال موتورز. یه پولی دستش بود. ولی یه حسرت داشت. سال ۱۹۷۹ با بیل گیتس صحبت کرده بود، ولی با این که پولش رو داشت حاضر نشده بود روی مایکروسافت سرمایه‌گذاری کنه و حالا ارزش مایکروسافت شده بود ۱ میلیارد دلار. حالا فکر می‌کرد با سرمایه‌گذاری توی نکست می‌تونه اون اشتباه قبلیش رو جبران کنه. داشت یه برنامه‌ی تلویزیونی می‌دید، توش در مورد درخواست سرمایه‌گذاری جابز شنید، تصمیم گرفت این دفعه فرصت رو از دست نده. بلافاصله گوشی رو برداشت زنگ زد به استیو. پروت ۱۶% سهام نکست رو ۲۰ میلیون دلار خرید. پروت یه مشوق کامل برای استیو و نکست بود. حضورش کمک زیادی از نظر مالی و از نظر روحی بهشون کرد.

اما قبل‌تر یه اشاره‌ای کردم که بیل گیتس پاشده بود رفته بود دفتر نکست. داستان این بود که حالا برای این کامپیوتر جدید باید یه سیستم‌عامل جدید هم طراحی می‌شد. چون مکینتاش که برای اپل بود و نمی‌شد ازش استفاده کرد. ویندوز هم که خیلی تازه بود و اصلا اینا قصد نداشتن رو کامپیوترشون از ویندوز استفاده کنن. پس افتادن دنبال طراحی یه سیستم‌عامل جدید.

اسم سیستم‌عاملشون رو گذاشتن NeXTSTEP. به معنی قدم بعدی یا یه همچین چیزی. استیو و رفقا توی این سیستم‌عامل هم نوآوری‌های زیادی کردن. مثلا تونستن درگ اند دراپ رو خیلی خوب روش پیاده کنن. قبلا هم همچین چیزی بود ولی توی نکست‌استپ وقتی یه پنجره رو می‌گرفتی می‌کشیدی این طرف و اون طرف، یه حس متفاوتی بهت می‌داد. یکی از دلایلی هم که تونستن این کار رو بکنن رفرش‌ریت خوب مانیتورشون بود. یا مثلا اولین مرورگر وب و اولین اپ استور روی نکست‌استپ ابداع شد. یه کار مهم دیگه‌ای که کردن، این بود که یه ابزارهایی رو طراحی کردن که توسعه‌ی نرم‌افزار روش رو راحت‌تر می‌کرد. نکست‌استپ احتمالا اولین سیستم‌عاملی بود که کتاب‌های دیجیتالی روش پیدا می‌شد. استیو و همکارش پاشدن رفتن آکسفورد و با ۲ هزار دلار امتیاز استفاده انحصاری از آثار شکسپیر و لغت‌نامه‌ی آکسفورد رو گرفتن. این طوری انگار اولین کتاب‌های الکترونیک جهان متولد شدن.

اما این سیستم‌عامل نیاز به یه سری نرم‌افزار داشت که بشه باهاش کار کرد. اینجا بود که دوباره استیو رفت سراغ بیل گیتس. اون موقع کار اصلی مایکروسافت این بود که برای سیستم‌عامل‌های مختلف برنامه می‌نوشت. ویندوز هم عرضه کرده بودنا، ولی هنوز خیلی مونده بود تا ویندوز بشه مهمترین محصول مایکروسافت. هنوز کارشون تولید نرم‌افزارهای جانبی بود. در واقع یه سری از نرم‌افزارهای اختصاصی مکینتاش رو هم گیتس اینا نوشته بودن. اما وقتی استیو با کلی ذوق و شوق اومد بهش گفت که «بیل یادته با هم مک رو راه‌ انداختیم و برای جفتمون خوب شد؟ حالا بیا برای نکست هم همین کارو کنیم. کلی به نفعته.» گیتس اون موقع خیلی درگیر ویندوز شده بود، داشت خیلی بزرگتر از قبل فکر می‌کرد. می‌گفت «باز این استیو می‌خواد یه سیستم‌عامل جدید بسازه، می‌گه برام نرم‌افزار اختصاصی بنویس. چه کاریه اصلا؟! چه اشکالی داره یه نرم‌افزار بنویسیم که همه جا اجرا بشه، همه بتونن استفاده کنن؟» نمی‌خواست وقت و سرمایه بذاره نرم‌افزار اختصاصی درست کنه. اونم برای کامپیوتری که از آینده‌ش مطمئن نبود. بعد اصلا خیلی هم با نکست و کامپیوترش و سیستم‌عاملش حال نکرده بود. حس می‌کرد چیز خاصی نداره. در حالی که در مورد مکینتاش خیلی نظرش فرق می‌کرد. برگشت به استیو گفت «ببین اولا که شرایط الان ما با زمان مکینتاش خیلی فرق می‌کنه. بعدم اصلا سیستم تو مگه فروش داره؟! برو اگه مشتری داشتی حالا در موردش صحبت می‌کنیم.» استیو عصبانی شد گفت «چی می‌گی؟! این کامپیوتر برای نسل آینده‌س. آینده رو می‌سازه!» گیتس هم گفت «بیخیال بابا، من نظرم فرق می‌کنه.» بالاخره به توافق نرسیدن و رابطه‌شون هم یکم شکرآب شد.

وقتی بیل گیتس اینطوری گفت، استیو تصمیم گرفت بره با بقیه وارد معامله بشه تا بهش نشون بده مشتری برای سیستم‌عاملش خیلی هم زیاده. اولین انتخابش کدوم شرکت بود؟ باور نمی‌کنید اگر بگم که IBM بود. همون بیگ بلو، همونی که چند دقیقه از سخنرانی معرفی مکینتاش رو گذاشته بود تا تخریبش کنه. از انحصارش توی بازار گفته بود و اون رو به «برادر بزرگ» رمان ۱۹۸۴ جرج اورول تشبیه کرده بود. ولی وقتی صحبت از کار و معامله‌س، این چیزها فقط یه بازیه. استیو دوباره تلاش کرد از روابطش استفاده کنه. مثل اون سری که زنگ زد به IBM و تونست طراح گرافیکشون رو بیاره براشون لوگو طراحی کنه، دوباره قصد کرد که با مدیر IBM صحبت کنه. ولی این بار مساله خیلی جدی‌تر بود. پس پاشد رفت دفترشون. رفت و باهاش صحبت کرد که بیان نکست‌استپ رو به جای ویندوز استفاده کنن. یعنی شما ببین سر این که روی گیتس رو کم کنه استیو حتی حاضر بود سیستم‌عاملش رو از حالت انحصاری دربیاره و بده به IBM! خبر این مساله بین شرکت‌های مختلف پیچید و شرکت‌های دیگه‌ای مثل دل (Dell) هم اومدن که از نکست لایسنس بگیرن. ولی خب این معامله‌ها به دلایلی به نتیجه نرسید. چون هم استیو اخلاق‌های خاصی داشت که معامله باهاش رو سخت می‌کرد، هم به هر حال گیتس بیکار نمی‌نشست جابز هرکار دلش می‌خواد بکنه.

بالاخره اکتبر ۱۹۸۸ قرار بود که مراسم معرفی کامپیوتر نکست انجام بشه. استیو حسابی سنگ تموم گذاشته بود. خودش می‌اومد لیست مهمون‌ها رو چک می‌کرد، جایگاهشون رو چک می‌کرد، این که چی می‌خوان بخورن و این که چه چیزهایی قراره براشون پخش بشه و چی باید بگن و اینا. دقیقا مثل همون مراسم مکینتاش. کلی هم برای این مراسم خرج کرده بود. مثلا برداشته بود ۶۰ هزار دلار داده بود به یه شرکتی که بیان پرژکتور و اینا رو راه بندازن. حالا طراحی کیس این کامپیوتره کلا یه چیز خاصی بود دیگه. یه مکعب مشکی. خیلی خفن بود. استیو قصد داشت موقع معرفی و رونمایی هم همه جا مشکی باشه. روی همه چیز هم پارچه‌ی مشکی انداخته بودن و فقط یه گلدون ساده‌ی پر از گل یه گوشه گذاشته بود.

مراسم شروع شد و حالا استیو شروع کرد اول یه تاریخچه از کامپیوتر گفت و هی تاکید می‌کرد ما داریم کاری رو انجام می‌دیم که قراره کامپیوترهای دهه‌ی ۹۰ رو نشون بده. سال ۸۸ بود دیگه. استیو هی می‌گفت کامپیوترهای دهه‌ی ۹۰ و از این حرف‌ها. بعد یه ویدیو از دفتر و کارخونه‌ی نکست پخش شد. دفتر و کارخونه رو که می‌بینی حتی برای الان هم خیلی قشنگ و چشم‌نوازه. طراحی داخلی‌شون فوق‌العاده‌س. بعد کارخونه رو نشون می‌ده که بدون دخالت انسان همه چیز داره انجام می‌شه. واقعا چشم‌نوازه. حتی همین الان هم وقتی تو ویدیوهای تبلیغاتی همچین کارخونه‌هایی رو می‌بینی تحت تاثیر قرار می‌گیری. تصور کنید ۳۴ سال پیش چطوری بوده.

بعد استیو شروع کرد از قابلیت‌ها و مشخصات دستگاه گفت. مثل همیشه هم کلا با بزرگ‌نمایی حضار رو به وجد می‌آورد. از تغییرات سخت‌افزاری‌ای که دادن گفت. که قراره کامپیوترهای دهه‌ی ۹۰ رو شکل بده. و بعد رسید به مساله‌ی ابزارهایی که برای توسعه‌ی نرم‌افزار روی نکست‌استپ گذاشتن. تاکیدش این بود که این بهترین کمک به برنامه‌نویس‌هاییه که می‌خوان نرم‌افزارهای دهه‌ی ۹۰ رو بنویسن! یعنی شما ببینید چقدر تاکید روی دهه‌ی ۹۰. بعد هم از ظاهر دستگاه گفت و بعد همونطوری که همیشه دوست داشت، رفت اون طرف سالن و پارچه رو از روی دستگاه کشید. بعد باهاش یه سری کلیپ پخش کرد که قابلیت پخش سخنرانی‌ها و محاسبه‌های پیچیده رو توش نشون بده. چون این دستگاه برای استفاده توی دانشگاه‌ها ساخته شده بود دیگه. بعد با دستورات صوتی ایمیل ارسال کرد، صدای خودش رو ضبط کرد و بعد گل سر سبدش رو رو کرد. همون بحث کتابخونه‌ی دیجیتال. یه لغت‌نامه رو آورد و یه لغت رو سرچ کرد. چه کلمه‌ای؟ «دمدمی» حالا چرا دمدمی؟ چون می‌خواست با استفاده از شوخی با خودش تماشاگرها رو به وجد بیاره. گفت «یکی از خصوصیاتی که همیشه به من نسبت می‌دن اینه که دمدمی هستم.» حضار خندیدن. گفت «خب حالا توی این لغت‌نامه‌ی دیجیتال سرچ می‌کنیم «دمدمی»». لغت رو آورد و چندتا از معنی‌هاش رو خوند. بعد متضادش رو آورد. بعد رفت از یه کتاب دیگه یه جمله‌ی دیگه پیدا کرد و خوند. حضار حسابی تشویق می‌کردن. چون این یه چیز واقعا جدید بود! کل یه کتاب توی کامپیوتر؟! یعنی هر کلمه‌ای، هر جمله‌ای بخوایم از توی یه کتاب پیدا کنیم می‌تونیم توش سرچ کنیم و خیلی سریع پیداش کنیم؟! عالیه! واقعا عجیبه! چقدر امکاناتی که ما داریم برای همین ۳۰-۳۵ سال پیش عجیب بوده! و مایی که توی اون دوران هم زندگی کردیم اصلا توجه نمی‌کنیم که الان چقدررر زندگیمون فرق کرده! البته من دقیقا توی اون دوران نبودم ولی خب این چیزا تقریبا ۱۰-۱۵ سال دیرتر توی ایران رایج شدن و خب حتی ما که توی همون دوران به دنیا اومدیم هم این چیزها رو یادمونه.

حالا وقتی که حسابی توجه مخاطب‌ها رو جلب کرد، توی آخرین لحظات کنفرانس نوبت رسید به اعلام قیمت. کلا همیشه همین کار رو می‌کرد. هنوز هم استراتژی اپل توی معرفی‌هاش همینه. یه چیز خیلی خوب رو عالی پرزنت می‌کنن، با کلی بزرگنمایی. بعد قیمتش رو اعلام می‌کنن. قیمت‌هاشون هم معمولا بالاس. این نکست هم قیمتش به نسبت خیلی بالا بود. ۶۵۰۰ دلار! این بار به وضوح تعداد تشویق‌ها کم شد. مشاورهاش اعتقاد داشتن که این دستگاه رو می‌شد حدود ۲-۳ هزار تا فروخت. بعد فقط همین ۶۵۰۰ نبود، برای خرید پرینتر و یه سری وسایل دیگه باید ۲ هزار دلار دیگه هم می‌دادی. در مورد زمان عرضه‌ش هم یه چیز مبهمی گفت. گفت قطعا زودتر از اوایل ۱۹۸۹ عرضه نمی‌شه. این یعنی باید تا نیمه‌ی دوم ۱۹۸۹ صبر کنید. ولی خب استیو خیلی مطمئن‌تر از این حرف‌ها بود که با کم شدن تشویق‌ها روحیه‌ش رو از دست بده. بعد از مراسم یه خبرنگاری در مورد این که چرا قراره اینقدر دیر عرضه کنن ازش پرسید. استیو هم یه جواب جالب بهش داد. گفت «دیر نیست، این دستگاه ۵ سال جلوتر از زمان خودشه!» یعنی یه همچین وضعی.

خب حالا چند دقیقه نکست رو بذاریم کنار چون احتمالا بدونید که استیو بعد از خروج از اپل فقط شرکت نکست رو شروع نکرد. اون یه شرکت دیگه هم راه انداخت که بر خلاف نکست تقریبا همه‌مون اسمش رو شنیدیم و احتمالا باهاش خاطره داریم: پیکسار. برای تعریف کردن داستان پیکسار باید چند سال برگردیم عقب. تا قبل از سال ۱۹۷۷ که جورج لوکاس (George Lucas) اولین فیلم Star Wars رو بسازه، توی هالیوود هنوز خیلی به جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری و کمکی که یه کامپیوتر می‌تونه توی ساخت فیلم بکنه توجه نمی‌شد. اما جرج لوکاس تونست با استفاده از کامپیوتر، صحنه‌های خیلی خفنی رو توی فیلمش بسازه. اقبالی که به این فیلم شد، باعث شد تا آقای لوکاس تصمیم بگیره توی استودیوش یه بخش جدا برای استفاده از کامپیوتر راه بندازه. بعد رفت یه نفر رو استخدام کرد و گذاشتش مسئول این بخش. طرف هم توجهش به این جلب شده بود که به غیر از بحث جلوه‌های ویژه‌، احتمالا بشه توی این بخش انیمیشن هم ساخت. رفت چند نفر رو استخدام کرد که شاید بتونن این کار رو بکنن. کل تمرکز این بخش استودیوی لوکاس فیلم شده بود ساخت سخت‌افزار و نرم‌افزار برای استفاده توی صنعت فیلم و انیمیشن. چند سالی گذشت و اینا داشتن کار می‌کردن و لوکاس هم ۲ تا فیلم Star Wars دیگه ساخت تا سه‌گانه‌ی اصلیش تموم بشه، شد سال ۱۹۸۳. یعنی حدودا سال ۱۳۶۲ اینا. لوکاس درگیر پروسه‌ی طلاق از همسر اولش شد. اینجا مشکل مالی پیدا کرد و باید یه فکری به حال استودیوش می‌کرد. تصمیم گرفت یه بخش‌هایی از استودیوش رو بفروشه. یکی از این بخش‌ها همین بخش جلوه‌های ویژه و انیمیشن بود که اسمش رو گذاشته بودن «پیکسار». این اسم رو هم از ترکیب Pixer و Radar درست کرده بودن. Pixer یه کلمه اسپانیاییه به معنی «تصویرسازی». Radar هم برای این که حس کامپیوتری بده.

افتادن دنبال یکی که بیاد روی این بخش سرمایه‌گذاری کنه و به نوعی بخرتش. چند وقتی دنبال بودن ولی کسی پیدا نمی‌شد. اد کتمول (Ed Catmull) یعنی همونی که لوکاس گذاشته بودش مسئول پیکسار، دید بخش داره از دست می‌ره، تصمیم گرفت با همکارش یه سرمایه‌گذار پیدا کنن، خودشون هم یکم پول بذارن بخش رو بخرن. خبر رسید به استیو. اون موقع تو ۱۹۸۵ استیو هنوز تو اپل بود. چند وقتی بود که مکینتاش رو عرضه کرده بودن و اوضاع خوب نبود. همون داستان دعواهای استیو و اسکالی که آخر اپیزود قبل صحبت کردیم. استیو رفت پیکسار رو دید، به ذهنش رسید خوبه که اپل این بخش رو بخره. رفت به اسکالی گفت، اسکالی قبول نکرد. چون داشت مقدمات بیرون کردن استیو رو فراهم می‌کرد، حالا بیاد طبق تصمیم اون یه خرجی هم بکنه؟! استیو دید اینا راضی نمی‌شن، تصمیم گرفت خودش این بخش رو بخره. حسابی تحت تاثیر کارشون قرار گرفته بود و حس می‌کرد آینده‌ی خوبی دارن. در واقع ترکیب کامپیوتر و هنر بودن دیگه. همون ۲ چیزی که استیو دوست داشت. ژانویه‌ی ۱۹۸۶، استیو جابز با ۵ میلیون دلار ۷۰% بخش پیکسار استودیوی لوکاس فیلم رو خرید. مالکیت بقیه‌ش هم رسید به کتمول و بقیه کارمندهای همونجا.

حالا توی این پیکسار دقیقا چیکار می‌کردن؟ کامپیوتر مخصوص کارهای جلوه‌های ویژه و انیمیشن تولید می‌کردن. اسمش رو هم گذاشته بودن «Pixar Image Computer». قیمتش هم بالا بود. حدود ۱۲۵ هزار دلار. یه سری نرم‌افزار هم برای این کامپیوتره درست کرده بودن که کار تخصصی روی این موضوع رو راحت‌تر کنه. بعد خودشون هم بعضی موقع‌ها یه چیزهایی می‌ساختن. مثلا قبل از استیو یه انیمیشن ساخته بودن به اسم «The Adventures of André & Wally B».

زمانی که استیو اومد کار رو دست گرفت دقیقا همون وقتی بود که شروع کرده بود روی کامپیوتر نکست کار کنه. دید عه این کامپیوتره عجب چیز خوبیه برای تولید و فروش. پس بریم تو کارش. در واقع فکر می‌کرد با قدرتی که این سیستم داره، استودیوها و کاربرهای خونگی می‌تونن بخرنش و کلی کارا باهاش بکنن. اما پیش‌بینیش درست از آب درنیومد. کامپیوترشون رو که کسی نمی‌خرید. چون استدیو‌های انیمیشن مثل دیزنی به استفاده از کامپیوترها روی خوشی نشون نمی‌دادن. هنرمندهاشون فکر می‌کردن کامپیوترا می‌خواد جاشون رو بگیره، اجازه نمی‌دادن شرکت به این سمت بره. برای همین پیکسار مجبور شد کامپیوترش رو به عنوان یه کامپیوتر برای تصویر‌برداری پزشکی، زمین‌شناسی و هواشناسی مارکتینگ کنه. بعد نرم‌افزار ادیتشون هم نتونست جای خاصی توی بازار به دست بیاره. چون نرم‌افزارهای ادوبی قبل از اون‌ها اومده بود و کل بازار رو گرفته بود. دیدن فایده نداره. حتی اومدن یه کامپیوتر ارزون‌تر ساختن ولی بازم نتیجه نداد. شرایط استیو خیلی ناجور شده بود. ۲ تا کمپانی رو داشت اداره می‌کرد که هیچکدوم سودده نبودن: نکست و پیکسار. به حدی مشکل داشت که گفته بود اگه می‌دونست اینقدر خرج داره از اول اصلا سراغ خرید پیکسار نمی‌رفت. اما بالاخره همین استیو بود که تونست پیکسار رو نجات بده.

اولین تصمیمی که گرفتن این بود که تمرکز خودشون رو بذارن روی ساخت انیمیشن و تولید سخت‌افزار و نرم‌افزار رو بذارن کنار. حالا ساخت انیمیشن تبدیل شد به هدف اصلی شرکت. همزمان یه اتفاق دیگه هم افتاد که خیلی به موفقیت پیکسار کمک کرد. یکی از کارمندهای دیزنی به نام جان لستر (John Lasseter) که می‌خواست انیمیشن‌های جدید بسازه با رئیس‌های دیزنی به مشکل خورد. استیو اینا دیدن این قصه‌نویس خوبیه، برداشتن آوردنش پیکسار. گفتن بیا انیمیشن‌هات رو تو پیکسار بساز. برای اولین پروژه کتمول بهش پیشنهاد داد که برای معرفی سخت‌افزار و نرم‌افزار پیکسار توی یه کنفرانس، یه انیمیشن کوتاه بسازه. لستر هم یه داستانی از یه چراغ مطالعه ساخت. همون چراغ مطالعه‌ای که الان هم توی تایتل پیکسار می‌بینیم. اسمش رو گذاشتن «Luxo Jr.»

استقبال از لوکزُ باعث شد لستر ایده‌ی یه انیمیشن کوتاه دیگه رو بده. داستان یه سری اسباب‌بازی که از صاحبشون می‌ترسن و از ترسش می‌رن زیر مبل قایم می‌شن، بعد وقتی صاحبشون زمین می‌خوره و داره گریه می‌کنه میان بیرون و باعث خوشحالی اون می‌شن. استیو از این ایده خیلی خوشش اومد. اسمش رو گذاشتن «Tin Toy». که سال ۱۹۸۸ ساخته شد و تونست جایزه اسکار بهترین انیمیشن سال رو ببره. همون موقع مدیریت دیزنی عوض شده بود، دیدن این لستر عجب استعدادی بوده انداختیمش بیرون. رفتن باهاش صحبت کردن که برشگردونن، لستر قبول نکرد. دیگه تو پیکسار جا افتاده بود. استیو حس کرد اینا به ساخت انیمیشن کامپیوترری علاقه‌مند شدن. پاشد رفت باهاشون صحبت کرد که بیاید یه قرارداد همکاری با هم ببندیم. ما براتون ۳ تا انیمیشن بلند درست می‌کنیم. پیشنهادی که مدیرهای دیزنی باهاش موافقت کردن. چون بهشون این فرصت رو می‌داد که این فضا رو تست کنن و ببینن مخاطب‌ها چه واکنشی نشون می‌دن. بدون اینکه خودشون بخوان درگیر ماجرا بشن. این شروع راهی بود که پیکسار تبدیل بشه به یه بخش جدانشدنی از انیمیشن‌های دیزنی. همکاری دیزنی و پیکسار منجر به ساخت فیلم «Toy Story» می‌شه که دیگه واقعا جایگاه پیکسار رو به جایی می‌رسونه که الان هست.

البته داستان ساخته شدن Toy Story هم جالبه و این وسط کلی بین پیکسار و دیزنی داستان به وجود میاد و استیو هم خیلی توشون نقش داره. ولی مهمترین کاری که استیو برای پیکسار می‌کنه جا انداختن اسم برندشه. وقتی که Toy Story اکران شد، همه داستان موفقیت اون رو به پای دیزنی می‌نوشتن و اشاره‌ی خاصی به پیکسار نمی‌شد. استیو رفت جاهای مختلف در مورد این مساله صحبت کرد و تاکید کرد که این انیمیشن کار پیکساره. می‌گفت تا الان فقط دیزنی بوده که انیمیشن تولید می‌کرده و حالا پیکسار دومین استودیویی هست که انیمیشن تولید می‌کنه. این رو جا انداخت که دیزنی فقط توزیع‌کننده‌ی فیلم پیکساره. بعد هم تصمیم گرفت این مساله رو به صورت رسمی جا بندازه. باید قراردادشون رو عوض می‌کردن. ولی خب این بدون سرمایه که نمی‌شد. بنابراین تصمیم گرفت سهام پیکسار رو عرضه کنه. قرار شد که سهامشون رو به قیمت هر سهم ۱۴ دلار عرضه کنن. اما استیو یه ریسک بزرگ کرد. گفت باید ارزش هر سهممون ۲۲ دلار باشه. موقعی که این حرف رو زد هنوز فیلم Toy Story اکران نشده بود. تاریخ عرضه رو هم گذاشتن همزمان با اکران فیلم. یه قمار بزرگ. یعنی اگه از فیلم استقبال می‌شد سهام رو خوب می‌خردین، ولی اگه فیلم تو گیشه شکست می‌خورد، عرضه‌ی سهام هم تبدیل می‌شد به یه شکست بزرگ. ولی Toy Story ترکوند! فقط توی اولین آخر هفته‌ی اکران ۳۰ میلیون دلار فروش کرد و در نهایت هم فروشش به ۳۶۵ میلیون دلار رسید و سومین فیلم پرفروش سال ۱۹۹۵ شد. این موفقیت بزرگ باعث شد قیمت سهام پیکسار تو همون روز اول تا ۳۹ دلار هم بره بالا. در حالی که همین چند ماه پیش استیو داشت دنبال یه سرمایه‌گذار می‌گشت که بیاد ۵۰ میلیون دلار روی پیکسار سرمایه‌گذاری کنه، الان تو یک روز ۱.۲ میلیارد دلار به شرکت واریز شده بود. یعنی ۵ برابر مبلغی که ۱۵ سال قبل تو سال ۱۹۸۰ بعد از عرضه‌ی سهام اپل بهش رسیده بود.

حالا که دستشون باز شده بود دیگه برای تولید فیلم نیازی به سرمایه‌ی دیزنی نداشتن. استیو پاشد رفت دفتر دیزنی گفت «ببینید نحوه‌ی همکاری‌مون باید عوض بشه. ما نصف سرمایه‌ی تولید انیمیشن‌ها رو می‌دیم، لوگومون اول فیلماتون میاد و نصف گیشه رو هم بهمون می‌دین.» دیزنی قبول نکرد. استیو هم گفت «ببینید ما الان برای ۳ تا فیلم قرارداد داریم دیگه، یکیش رو که ساختیم. دو تای دیگه رو هم می‌سازیم بعد می‌ریم استودیوی خودمون رو راه می‌اندازیم و برای خودمون فیلم تولید می‌کنیم.» اون‌ها هم دیدن به نفعشون نیست که پیکسار بره برای خودش فیلم بسازه. این جوری یه رقیف بزرگ براشون پیدا می‌شد، هر جور شده با هم توافق کردن.

اول‌های سال ۱۹۹۷، پیکسار و دیزنی برای تولید ۵ فیلم طی ۱۰ سال با هم یه قراراداد جدید امضا کردن. مهمترین چیزی که استیو دنبالش بود همین بحث درج لوگوی پیکسار اول فیلم‌های دیزنی بود. این باعث می‌شد برند پیکسار بیشتر از همیشه جا بیوفته. در واقع این اصرار استیو توی این مساله بود که پیکسار رو به یه برند معروف توی جهان تبدیل کرد. حالا استیو ۲ تا برند بزرگ ساخته بود: اپل و پیکسار.

خب برگردیم به نکست. دقت کردید که اسم نکست توی برندهای بزرگی که گفتم استیو جابز خلق کرده نبود. چرا؟ الان تعریف می‌کنم. وقتی که کامپیوتر نکست تو سال ۱۹۸۸ معرفی شد، اولش یه هیجان زیادی به بازار وارد شد و اون اولش فروش خوبی داشت ولی کم کم این فروش هم مثل اتفاقی که برای مکینتاش افتاده بود افت کرد. یعنی کنفرانس‌هایی که استیو برگزار می‌کرد یه هیجان خیلی زیادی رو به مردم تزریق می‌کرد. ولی دستگاهی که ارائه می‌داد به اندازه‌ی اون هیجانات پاسخگوی نیاز مردم نبود. شاید هم این رفتارهاش باعث می‌شد انتظار بره بالا. حتی توی اون چند ماه بین کنفرانس معرفی و عرضه‌ی رسمی محصول، استیو با چندتا مجله مصاحبه کرد و حسابی سعی کرد خبر رو داغ نگه داره. اما فایده نداشت. هیجانات فقط برای همون روزهای اول بود. کارخونه‌شون آماده بود که ماهی ۱۰ هزارتا دستگاه تولید کنه اما فروش در حد فقط ۴ هزارتا تو ماه بود. یه شکست واقعی! اون همه دیزاین و دستگاه و فلان و بهمان یه جورایی داشت الکی کار می‌کرد.

به هر حال اوضاع نکست اصلا خوب نبود. اون همه خرج و مخارج و، فروش خیلی کم. حالا مشکل نکست چی بود؟ این بود که خیلی جدا افتاده بود. یعنی اکوسیستم خودش رو داشت. سییستم‌عاملش که واسه خودش بود به صورت اختصاصی، نرم‌افزارهاش هم فقط مخصوص خودش بود. خب این طوری که شما یه چیزی تولید کنی که کاملا جدید باشه، مردم هم باهاش سخت ارتباط برقرار می‌کنن. ارزش شرکت هم اونقدری نبود که شرکت‌های دیگه بیان باهاشون قراردادهای سنگین ببندن. اینجا شد که استیو دوباره تصمیم گرفت سیستم‌عاملش رو به شرکت‌های دیگه عرضه کنه. ولی این بار مساله رو کم کنی بیل گیتس یا رقابت و اینا نبود. مجبور بود. شرکت داشت از بین می‌رفت. پس برای خروج از بحران قدم اول فروش لایسنس نکست‌استپ بود. قدم بعدی عحیب‌تره: فروش کارخونه! همون کارخونه‌ای که استیو برای ذره ذره‌ش وسواس به خرج داده بود. نکست بیخیال تولید کامپیوترش شد و تمرکزش رو گذاشت روی فروش سیستم‌عاملش. احتمالا بتونید حدس بزنید که همچین تصمیمی چقدر برای استیو سنگین بوده. یه جورایی رویاش رو از دست رفته می‌دید.

ولی این شکست یه درس خیلی بزرگ به استیو داد. این که فروش مهمتر از بهترین بودنه. یه محصول عالی لزوما فروش خوبی نداره. در واقع تنها نکته‌ی مثبت زندگی استیو توی این روزها موفقیت پیکسار و Toy Story بود. دیگه یه جورایی از صنعت کامپیوتر ناامید شده بود. براش قابل قبول نبود که چرا مایکروسافت با نوآوری‌های کمش تونسته اینقدر سهم بزرگی از بازار بگیره. حس می‌کرد تلاش بسیار زیادی کرده تا محصولات خیلی خفنی تولید کنه ولی مایکروسافت با یه سری محصول خیلی ساده الان داره به خونه‌ی همه نفوذ می‌کنه. سیستم‌عامل مایکروسافت اون موقع Windows ۳ بود. سیستم‌عاملی که خیلی از قابلیت‌های سیستم‌عامل مکینتاش و نکست‌استپ رو نداشت ولی مردم داشتن ازش استفاده می‌کردن.

همزمان اوضاع اپل هم خیلی بد بود. مدیریت اسکالی نتونسته بود انتظارات رو برآورده کنه. اعتقاد استیو این بود که اسکالی به جای این که دنبال نوآوری باشه دنبال سود بیشتره. و خب وقتی نوآوری نداشته باشی و محصول‌های قبلیت رو بخوای گرون‌تر از رقیب‌هات بفروشی، کم کم سهمت توی بازار کم می‌شه. بعضیا همچین انتقادی رو به همین الان اپل هم دارن. این حرف استیو از همون قضیه‌ی قیمت‌گذاری بالا روی مکینتاش نشات گرفته بود. که استیو اعتقاد داشت شکست مکینتاش به خاطر اصرار اسکالی بوده که نذاشت قیمت پایین‌تری روش بذارن. اپل از بس کار خاصی نکرد که مایکروسافت با Windows ۳ وارد شد. Windows ۳ یه کپی ساده از سیستم‌عامل مکینتاش بود ولی مزیتش این بود که درست اجرا می‌شد و مشکلات مکینتاش رو نداشت. بعد از Windows ۳ هم ویندوز ۹۵ اومد که بازار رو قبضه کرد. اینجا بود که دیگه مکینتاش نقریبا سهمی از بازار نداشت. استیو اصلا براش قابل قبول نبود همچین چیزی. همش می‌گفت این ویندوز کپی شده از کار ماست ولی خب از اون طرف هم می‌گفت که این وضعیت بد حق اپله. نوآوری نداشته باشی، کار رقیب‌هات هم ساده می‌شه دیگه. اپلی‌ها برداشته بودن یه سری جزئیات کامپیوتر مکینتاش رو هم تغییر داده بودن. مثلا کلیدهای جهت رو به کیبوردش اضافه کرده بودن. یادتونه توی اپیزود قبل گفتم که استیو اینا برای این که کاربر رو مجبور به استفاده از ماوس کنن، کلیدهای جهت رو حذف کرده بودن.

بالاخره اسکالی تا سال ۱۹۹۳ مدیرعامل بود و بعد از شرکت جدا شد. بعد یه مدیرعامل دیگه به نام مایکل اسپیندلر (Michael Spindler) اومد که تصمیم گرفت اپل رو به شرکت‌های دیگه‌ای بفروشه ولی کسی قبول نمی‌کرد بخرتش. سهم بازار اپل خیلی اومده بود پایین. تقریبا کمتر از ۴% سهم بازار داشتن! بعد سهامش هم خیلی افت کرده بود و اینا هم نمی‌خواستن مفت بفروشن. اسپیندلر هم ۳ سال بود و تو ۱۹۹۶ اخراج شد. مدیرعامل جدید اسمش بود گیل آملیو (Gil Amelio). زمان آملیو هم اوضاع خوب نبود. قیمت سهامشون از ۷۰ دلار تو سال ۱۹۹۱ رسید به ۱۴ دلار. تقریبا ۱ میلیارد دلار از دست دادن. در حالی که همزمان شرکت‌های تکنولوژی داشتن به شدت رشد می‌کردن و کلا اوضاع بازار تکنولوژی خوب بود. ولی اپل حسابی تو ضرر بود.

آملیو که اومد، اپل داشت روی یه سیستم‌عامل جدید به اسم کپلند (Copland) کار می‌کرد. یه بررسی کرد دید این سیستم‌عامل خیلی طول می‌کشه تا عرضه بشه، اینا دارن روز به روز ضرر می‌کنن. تصمیم گرفت پروژه‌ی کپلند رو لغو کنه، بره یه سیستم‌عامل آماده از بیرون بگیره تا زودتر از این وضعیت نجات پیدا کنن. رفت با چندتا شرکت صحبت کرد. که مثلا یکیش مایکروسافت بود. نکست رو گذاشته بود ته لیست. چون با استیو خیلی حال نمی‌کرد. چند سال پیش یه دیداری با هم داشتن، خیلی خوشش نیومده بود از رفتارهای استیو توی اون جلسه. اما بالاخره وقتی بقیه‌ی سیستم‌عامل‌ها خیلی توجهش رو جلب نکردن، رفت سراغ نکست. اول مدیرهای رده پایین شرکت با هم صحبت کردن و یکم مذاکرات جلو رفت، بعد نوبت استیو رسید که خودش بیاد و سیستم‌عاملش رو برای آملیو و بقیه‌ی مدیرهای اپل پرزنت کنه.

۲ دسامبر ۱۹۹۶ استیو بعد از ۱۱ سال دوباره وارد مقر شرکت اپل شد. رفت و هرچی تو چنته داشت رو کرد. روی تخته وایت‌برد کلی چیز میز کشید و در مورد روند رو به رشد صنعت کامپیوتر توضیح داد. بعد رسید به این که نکست آخرین قدم پیشرفت این صنعت هست. بعد حرفی رو که اصلا دوست نداشت بزنه رو گفت. گفت «من با هر معامله‌ای که بکنیم موافقم. هم می‌تونیم لیسانس نرم‌افزارمون رو بهتون بدیم و هم این که حتی می‌تونیم کل شرکت رو به شما بفروشیم.» در واقع اوضاع نکست خوب نبود، استیو هم خیلی دلش هم برای اپل تنگ شده بود. قصد داشت هر کاری بکنه تا اینا کل نکست رو بخرن. استراتژیش این بود که بتونه از این راه وارد اپل بشه، دوباره بره توی هیئت مدیره و بعد احتمالا مدیرعامل بشه.

بالاخره مدیرهای اپل روی ۲ تا انتخاب به جمع‌بندی رسیدن. نکست و بی (Be). شرکت بی برای یکی بود به اسم ژان لوئی گسه (Jean-Louis Gassée). گسه همونی بود که وقتی استیو می‌خواست علیه اسکالی به اصطلاح کودتا کنه، رفت کودتا رو به اسکالی لو داد. اون هم چند سال بعد از اپل اومده بود بیرون، رفته بود شرکت خودش رو راه انداخته بود و یه سیستم‌عامل جدید ساخته بود. البته ارزش بی پایین‌تر از ارزش نکست بود. به هر حال مدیرهای اپل این دو شرکت رو انتخاب کردن، قرار شد اینا هر دوتاشون بیان دوباره خودشون رو پرزنت کنن تا انتخاب نهایی انجام بشه.

۱۰ دسامبر ۱۹۹۶ یعنی ۲۰ آذر ۱۳۷۵ یه روز سرنوشت‌ساز برای استیو یا شاید هم دنیای تکنولوژی بود. ۸ تا از مدیرهای اپل توی هتل گاردن کرت (Garden Court) پالو آلتو نشسته بودن تا استیو جابز و ژان لوئی گسه بیان، شرکت‌هاشون رو پرزنت کنن و اون‌ها یکیش رو برای بستن قرارداد انتخاب کنن. اول نوبت نکست بود. استیو اومد توضیح داد که سیستم‌عاملش می‌تونه ۴ تا کار همزمان انجام بده و باهاش می‌شه کلی کارهای صوتی و تصویری انجام داد. بعد هم نشون داد که نکست‌استپ به اینترنت وصل می‌شه و از این قابلیتش چه استفاده‌هایی می‌شه کرد. یعنی اینا رو جوری توضیح می‌داد که این مدیرهای اپل همینطوری مونده بودن. استیو رو می‌شناسید دیگه، استاد این کاراس. کنفرانسش رو برگزار کرد و صبر نکرد ارائه‌ی گسه رو ببینه، رفتن با همکارش بیرون قدم زدن تا پرزنت شرکت بی تموم بشه، برگردن ببینن نتیجه چی شده. گسه اومد و خیلی مطمئن بود که برد با خودشه، هیچی در مورد سیستم‌عاملش نگفت. گفت «قبلا همه چیز رو گفتم دیگه، همه چیز رو می‌دونید. سوالی چیزی ندارید؟» یه سری سوال جواب داد و رفت.

استیو و همکارش که برگشتن هتل، بهشون گفتن که اپل نکست رو انتخاب کرده. آملیو دیده بود خب جابز هم به نوعی خود اپله و با فرهنگ شرکت بیشتر آشناس، هم سیستم‌عاملش سیستم‌عامل بهتریه. ضمن این که کلی آدم متخصص توی نکست بود که اینا به درد اپل می‌خوردن. یه سریشون هم که خودشون قبلا تو اپل بودن. حالا بحث رفت سر این که قیمت خریدشون چقدر باشه. استیو می‌گفت ۵۰۰ میلیون، آملیو می‌گفت ۴۰۰ میلیون به‌اضافه‌ی سهم. استیو هم نمی‌خواست خیلی چونه بزنه که یه وقت معامله بهم بخوره، قبول کرد. بعد آملیو بهش گفت «ببین باید بیای توی شرکت واسه ما کار کنیا، نه که پولت رو بگیری بری.» استیو گفت «حالا کار رو نمی‌دونم بتونم یا نه. کارهای پیکسار خیلی زیاده، ولی می‌تونی منو بیاری توی هیئت مدیره؟» آملیو گفت «فکر نمی‌کنم. هیئت مدیره راضی بشن بیای.» استیو هم گفت «خب فعلا منو به عنوان مشاور پاره‌وقت رئیس شرکت در نظر بگیر تا ببینیم چی می‌شه.»

این مذاکره‌ها ۱۰ روز طول کشید و بالاخره عصر روز ۲۰ دسامبر ۱۹۹۶ یعنی ۳۰ آذر ۱۳۷۵ توی اپل یه مراسم برگزار شد و اعلام شد که اپل شرکت نکست رو خریده. از همون موقع حرف‌هایی بود که استیو اومده تا کنترل اپل رو به دست بگیره. ولی استیو همش تکذیب می‌کرد. می‌گفت «من خودم به اندازه‌ی کافی درگیر پیکسار هستم، اینجا سعی می‌کنم فقط یه سری ایده‌ها رو به اشتراک بذارم.» فردای مراسم هم رفت دفتر پیکسار برای کارمندها توضیح داد که نمی‌خواد از شرکت بره و فقط پاره‌وقت رفته توی اپل. همه هم براش خوشحال بودن اما می‌دونستن که ورود استیو به اپل خیلی چیزها رو تغییر می‌ده.

استیو از وقتی برگشت تو اپل، شروع کرد مثل همون رفتاری که با اسکالی کرده بود رو با آملیو کرد. خیلی قبولش نداشتا، ولی همیشه جلوش ازش تعریف می‌کرد، هندونه می‌ذاشت زیر بغلش. آملیو هم خب فکر می‌کرد این خیلی قبولش داره و تو یه تیمن. ولی استیو از اون طرف سعی می‌کرد جا پاش رو توی شرکت محکم کنه. برداشت کلی از کسایی که توی نکست بودن رو آورد توی اپل، بهشون سمت داد. آملیو هم وضعیت خوبی نداشت، هی تصمیم‌های اشتباه می‌گرفت. یه جورایی اوج این قضیه کنفرانس Macworld سال ۱۹۹۵ بود. Macworld یه کنفرانس اختصاصی برای سیستم‌عامل مکینتاش بود که از سال ۱۹۸۵ تا ۲۰۱۵ برگزار می‌شد. توی این کنفرانس اتفاق‌های خیلی بزرگی توی دنیای تکنولوژی افتاده که بعدا بهش می‌رسیم. آملیو این کنفرانس Macworld ۱۹۹۵ رو برای رونمایی از استیو جابز در نظر گرفته بود. اما اوضاع اصلا براش خوب پیش نرفت. اول که وقتی اومد استیو رو معرفی کرد کلی بیشتر از خودش تشویقش کردن. بعد شروع کرد به صحبت و کلی حرف زد. تا حدی که دیگه حوصله‌ی حضار سر رفته بود. مثل این مدیرهای دولتی که توی مراسم‌ها شروع می‌کنن صحبت کردن دیگه باید به زور از پشت تریبون بکشیشون کنار، همه دارن خمیازه می‌کشن، این طوری. بعد یه سوتی هم داد. برداشته بودن یه سایتی راه انداخته بودن، برای مبارزه با پارکینسون. محمد علی کلی (Muhammad Ali Clay) رو هم که پارکینسون داشت دعوت کرده بودن تا از این سایته رونمایی کنن. آملیو اومد سایت رو معرفی کرد، اصلا نگفت محمد علی بیاد بالا صحبت کنه. یا حتی توضیح نداد که برای چی دعوتش کردن! خیلی حرکت ضایعی بود این کار!

خلاصه مراسم تموم شد و استیو داشت در کنار فعالیت به عنوان مشاور رئیس شرکت، تلاش می‌کرد جاش رو تو اپل محکم‌تر کنه. البته خودش مستقیم کار خاصی نمی‌کرد. پشت پرده یه صحبت‌هایی می‌کرد. از اون طرف دوست‌هاش هم تمام تلاششون رو برای این مهم می‌کردن. مثلا استیو یه دوستی داشت به نام لری الیسون (Larry Ellison). آقای الیسون هم‌بنیانگذار و مدیرعامل وقت شرکت اوراکل (Oracle) بود. اوراکل یه شرکت خیلی بزرگ و معروفه که سخت‌افزار و نرم‌افزارهای کامپیوتری تولید می‌کنه. الیسون هی تلاش می‌کرد علیه آملیو تبلیغ منفی بکنه. خیلی طرفدار این بود که استیو بشه مدیرعامل اپل. حتی چند سال پیش یه بار به استیو پیشنهاد داد که «بیا الان که ارزش اپل خیلی اومده پایین، من می‌رم کل اپل رو می‌خرم تو رو می‌ذارم مدیرعاملش.» استیو می‌گفت «نه، من این راه رو دوست ندارم. بدم نمیاد برگردم به اپل، ولی این طوری هم زشته اصلا. دوست دارم خودشون بیان دنبالم.» حالا که استیو دیگه برگشته بود به اپل، الیسون سعی می‌کرد پشت پرده براش تبلیغ کنه. بگه استیو برای مدیرعاملی اپل خیلی بهتر از آملیوئه، از این حرف‌ها. آملیو می‌اومد از استیو می‌پرسید «اینا چی می‌گن؟ تو داری خط می‌دی به اینا؟» استیو می‌گفت «نه بابا به من چه؟! اون برای خودش داره حرف می‌زنه. من تو پیکسار خیلی هم جام خوبه اصلا هم نمی‌خوام بیام بیرون!» راست هم می‌گفت. اون الیسون داشت از طرف خودش این کارها رو می‌کرد.

ولی خب بالاخره اینقدر این وضعیت ادامه پیدا کرد که وضعیت رابطه‌ی استیو و آملیو خراب شد. از اون طرف هم همینطور که گفتم تو اون دوران سهام شرکت خیلی افت کرده بود. هیئت مدیره افتاده بود به تکاپو که چیکار کنن شکت نجات پیدا کنه. مدیر مالی شرکت اومد گفت اگه با همین فرمون با آملیو بخوایم ادامه بدیم احتمال موفقیتمون ۱۰% هست. می‌تونیم هم استیو جابز رو جایگزینش کنیم که فکر می‌کنم احتمال موفقیتمون می‌شه ۶۰%. اگر هم این دوقطبی رو بذاریم کنار و بریم سراغ یه گزینه‌ی سوم، از نظر من احتمال موفقیتمون ۴۰%ـه. هیئت مدیره هم گفتن «خب اوکی باشه جابز رو بیاریم.» حالا هی زنگ می‌زنن به اسیتو می‌گن بیا، استیو می‌گه «نه ممنون، من تو پیکسار اوکیم!» ناز می‌کرد در واقع. ته دلش دوست داشت بیاد، ولی این طوری هم نبود که تا اینا زنگ بزنن بگه «عه چه خوب سلام من اومدم!» از اون طرف به پیکسار هم بیشتر از اپل امیدوار بود. می‌دونست که پیکسار تو مسیر پیشرفته ولی اونقدر مطمئن نبود اپل بتونه از این وضعیت بیاد بیرون. اما یه مدتی که گذشت یکم فکر کرد، تصمیم گرفت اوکی رو بده و برگرده. اومد گفت «خب من موقت میام تا یکی رو پیدا کنید.»

این طروی بود که استیو وارد اپل شد و تبدیل شد به مدیرعامل فعلا موقت اپل. اومد و با ورودش همه چیز رو عوض کرد. استیو جابز اپل رو از یه شرکت در حال شکست به یکی از بزرگترین و معتبرترین شرکت‌ها و برندهای جهان تبدیل کرد. اومد و صنعت موزیک و صنعت تلفن‌های همراه رو متحول کرد. این که چطوری این اتفاق افتاد رو توی قسمت بعدی در موردش صحبت می‌کنیم.